شب بود،ماه تمام در آسمان می تابید. مسافری به راه خویش می رفت. سگان هار دهکده روی بام های صاحبان شان به سوی ماه عف میزدند و به سوی مسافر نیز!
ماه؛ اما هم چنان در آسمان می تابید و مسافر هم چنان با وقار گام بر می داشت و به راه خود می رفت. سگان هار، آرامش دهکده را برهم می زدند و خواب کودکان را آشفته می ساختند!
مسافر به راه خود می رفت و روی سرش چتری بود از روشناییهای رنگنین که مرا به سوی خود می کشید. یک لحظه حس کردم که در آن سوی سدههای دور در پشت حجرۀ مولانا در قونیه نشسته ام و صدای نورانی او را می شنوم که میخواند و حسام الدین صدای او را چنان رشتههای نور، روی برگههای کاغذ می آراید:
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر طینت خود میتند
در شب مهتاب، مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک
خس، خسانه میرود بر روی آب
آب صافی میرود بیاضطراب
***
چاشتگاهان شده بود و خورشید به جذامی می ماند که در انزوای ابرهای تاریک به سختی نفس می کشید. مسافر سپید گیسویی از دهکدهیی می گذشت که جهانیان آن را دهکده ی بی بامداد می گفتند!
سگان هار روی بام های صاحبان شان هی به سوی خورشید و مسافر عف می زدند؛ اما این بار مسافر دمادم دست در بغل می کرد و سنگی بر می آورد و بر سر و روی سگان می کوبید و می کوبید و گامی به پیش بر می داشت و به راه خود می رفت. سگان هار بادهانهای خون آلود تا بیشتر و بیشتر عف می زدند، سنگهای مسافر بیشتر و بیشتر بر سر و روی آنان فرود می آمد!
مسافر آن قدر کوبید و کوبید که سگان هار دهانهای خون آلود شان را فرو بستند. دهکده نفس راحتی کشید. به دنبال مسافر دویدم.کاسه آبی برایش دادم.
پرسیدم ای مسافر سپید گیسو!
– تو چرا چنین می کنی؟ سال ها پیش در یک نیمه شب مهتابی مسافری چون تو از این دهکده می گذشت،سگان به سوی او و ماهتاب عف می زدند؛اما او به سوی سگان سنگی پرتاب نکرد!
پیر مرد گفت:
– فرزندم ، من این قدر دانم که سنگ و سگ نسبت دیرینهیی دارند. هربار که از میان سگان هار می گذری! نخست باید بغل هایت را پر از سنگ کنی!
پرسید: نام میرزا عبدالقادر بیدل را شنیده ای؟
– بلی، شنیده ام، پدرکلانم ملا محمد نادر کتاب بزرگی دارد و می گوید که دیوان بیدل است و آن کتاب را بیشتر از سکههای طلا و نقره اش دوست دارد! گاه گاهی آن را با صدای بلند می خواند؛ اماتنها پدرم هست و من هستم که به صدای او گوش می نهیم!
این بار مسافر گیسو سپید، با صدای بلندتری که حس کردم، آمیخته با خشمی است، پرسید: پس چگونه این بیت را نشنیده ای؟
ز درشتی مزاجت نیم این رقیب غافل
اگر ارمغان فرستم به تو سنگ می فرستم
پرسیدم ای گیسو سپید نورانی!
– مگر سگان هار رقیبان مایند؟
این بار مرد گیسو سپید بلند تر صدا زد:
-آری!
آری!
آری!
سگان هاری که راه بر مسافران می بندند و از بامهای صاحبان شان فرود می آیند و مسافران را که سنگی در بغل نداشته باشند، ازهم می درند و پاره پاره می کنند، نه رقیبان ما که دشمنان مایند.
سگانهار، همان گرگان هار دشتها دهشت اند، گروهی دشتها را به خون می الایند و گروهی هم دهکدهها را! همه درندهگان دم های شان به یک ریشه می رسد.
گفت راستی این شعر را هم نشنیده ای:
آرامش رمهگان حرام است
تا گرگ سیاه هار باقی ست
تا چیزی بگویم، مرد دستی بر پیشانی خود کشید و آنگاه با صدای فریاد گونه یی، گفت:
آن چه می گویم به قدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست
حس کردم که پژواک صدای پیرمرد را از آن سوی افقها و کوههای دور می شنوم :
آری!
آری!
آری!
سگان هار دشمنان مایند، سگانهار همان گرگان دشتهای دهشت اند!
مرد گیسو سپید؛ با انگشت به سوی قبله ایشاره یی کرد و گفت :
– ببین سال هاست که مردمانی با پرتاب سنگ به سوی سگان هار از خود، از آزادی و سرزمین خود پاسداری می کنند!
دیدم که دیگر آواز سگان از بام ها به گوش نمی رسد. از خانه ها غریو کودکان به گوش می آید. صدای خندها و سرود خوانی دختران از روزن خانهها بلند می شوند و در آسمانها با صدای زنگ مکتب بچهها و دختران می آمیزند. دریا سمفونی عاشقانهیی می نوازد. پرواز پرندهگان چنان است که گویی تازه از قفسها رها شده اند. درختان شگوفهها باز می کردند و میوه های رنگین به بار می آورند. خودم را دیدم که از درختان دامن دامن ستاره می می چینم. کودکانی را دیدم که در دامنه های کوهستان به بازی های کودکانه ی خود، دل شاد اند. مادران گریههای شان را در گوشههای چادرهای شان گره می زدند. صدای بیدل خوانی پدر کلانم را شنیدم که با لحن عارفانهیی می خواند:
هجوم جلوۀ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل، دل از که بردارم
هیجان نا شناختهیی داشتم که همه هستی ام را فرا گرفته بود. گفتم: ای مسافر سپید گیسو!
آری زنده گی چقدر زیبا می شود ، وقتی که سگان هار نباشند و از بیابانها صدای گرگانهار به گوش نیاید!
در نگاههای پیرمرد سپید گیسو، فرداها و پس فرداهای دور و درازی را دیدم که چنان کودکان رسیده به دامنههای کوهستان هیاهوی داشتند، همه از جنس عشق های نیامده، پیر مرد نگاهان اش را به آسمان دوخت و گفت:
! – به آسمان نگاه کن
به آسمان نگاه کردم،پیر مرد سپید گیسو این بار با صدایی که چنان فوارۀ نوری از دهان اش بیرون می زد، گفت:
– خورشید دیگر بیمار نیست. دیوار ابرها فرو ریخته است. جای سگان هار، گل خورشید بر بام ها نور افشان است. دهکدۀ تو دیگر دهکدۀ بی بامداد نیست. دهکدۀ بامداد است! بامداد از همین دهکده آغاز می شود. یک لحظه حس کردم که پیر مرد با زبان خورشید سخن می گوید.
دهکده روشن بود و پاک پاک، مانند نخستین خندۀ یک کودک تازه به دنیا آمده، سایههای تاریک به آن سوی زمانهای دور می گریختند و در چاهی فرو می ریختند. روی هر بام یک گل آفتاب پرست روییده بود. مسافر سپید گیسو آرام و با وقار به راه خویش گام بر می داشت. به دامنۀ کوه نگاه کردم ، کودکان دهکده همهگان چنان مسافر سپید گیسو به نظر می آمدند!
پرتو نادری
سنبلۀ 1395 ، شهرک قرغه / کابل