کریمه شبرنگ هویت خود را در صدای خود که همان شعر اوست جستجو می کند. گویی او بیرون ازاین صدا هویتی ندارد. اوبا تمام هستی به شعر خود چسبیده و گویی می خواهد دنیای دیگری برای زیستن خود ایجاد کند.
برای معرفی کریمه شبرنگ این شاعر جسور و عصیان گر که مخاطبان شعر او در اغلب موارد وی را با فروغ فرخزاد همسو میدانند کمی از زبان خود او میخوانیم که در مورد خود از آوان کودکی تا “شبرنگ” شدنش چنین میگوید:
“اگر از پشاور آغاز کنم تنها دورهی کودکی ام را دربر میگیرد اما این را آن گونهای كه گفتم کودکی متفاوت از ديگر همسالانم بود ولی درلايهی ديگر درست شبیه تمام افغانهای دیگر نظر به نابسامانیهای کشور خانوادهی من هم مجبور به ترک افغانستان شده بودند و درسفر شان به ديار غربت «پاکستان» من هنوز نطفهی نامعلومی بودم من که حالا فرزند چهارم خانواده ام هستم در 13عقرب 1365 در پشاور به دنیا آمدم. همانگونهی که فصل زادن من غریب است. مکانی که به دنیا آمدم نیز یک مشت غربت ناخواسته بیش نبود. جایکه خاک بازی پشت دروازه را به چند هم زبان خودم تنها تصور کودکانه میکردم . با آنکه کودک بودم هیچ سیاحتی را نمی توانستم با دستهای ترک خوردهی کودکی دیگر هم وطن معامله کنم و یا ترجیح دهم و زندگی به همین منوال پیش میرفت، شب، روز، هفته، ماه و سال گرچه بدبختی میراث همیشگی افغانهاست اما بعد از اندک آرامشی خانوادهام دوباره به افغانستان برگشت. این آرامش کامل نبود حتا امروز هم ما به آن بیگانه هستیم، من مکتب را در ولسوالی«جرم» ولایت «بدخشان» تمام کردم؛ میخواهم بگویم که اهل یکی از زیبا ترین و مردمان صادق روستای زیبا که
(کتیب) نام دارد هستم و شور بختانه درهمین سالهای اخیر این روستای دیدنی را دیدم ، زندگی روستای جذابیت عجیبی داشت برایم .به هرحال سال 1381 بود مکتب را تمام کردم، عمر پدر و مادرم دراز باد! پدرم مرد با غروری است وی برخلاف پندارهای سنتي هیچ گاه بین فرزندانش(دختروپسر) فرق قایل نشد و به من نیز اجازه داد که جهت فراگيري تحصيلات دانشگاهيام. باخانوادهام به کابل بیایم چون من به دانشکدهی ادبیات دانشگاه کابل راه یافتم پیش از آن هیچگاه کابل را ندیده بودم و از کابل تصور عجیبی در ذهن داشتم .
برای یک روستایی که از زیبا ترین و پاکترین سطح زمین است به کابل بیاید تصویر شگفت داشتن از کابل نیز امر حتمیست؛ کابل را دیدم مخروبهیی بیش نیست آن تصویر و این گداهای دهافغانان وانتحاری های هر روزه و در به دری زنان بیوه، خانه بدوشی کودکان، قحطی عاطفه و درکل این بدبختیها کریمه را «شبرنگ»میسازد کریمهيی که هرگاه و بیگاه با درخت، سبزه و جویبار سخن میگوید وخودش را در طنین صدای پرنده و گل و درخت گم میکرد. دیگر با آن همه پاکیزه گی طبيعت وزیبایی بدرود گفته بود هر روز درهوای آلوده یی کابل با هزار سوژهیی دردناک روبرو میشد وبغض گلویش را میفشرد. دوره دانشگاه هم با همین تلخ وارگي به پایان رسید. از 82-85 درس خواندم وبعد دریکی از مکاتب کابل چند سال آموزگار ادبیات بودم“
سال 1389 خورشیدی بود که انجمن قلم افغانستان نخستین گزینۀ شعری کریمه شبرنگ را زیر نام« فراسوی بدنامی» به نشر رساند، این گزینه شهرت خوبی برای شاعر به بار آورد و در پیوند به چگونهگی شاعری او درکابل بحث هایی در میان شاعران نسل جوان که گاهی با مشکل پسندی های نیز دست و گریبانند، به راه افتاد.
با این حال سروده های شبرنگ زمانی که به بدخشان رسید گروهی که در هرزمینه یی حتا در زمینه های ادبی و فرهنگی با هرگونه تغییری سر سازگاری ندارند، هرچه از واژگان نفرت و نفرینی در انبان داشتند، چنان پاره سنگی در فلاخن کردند و کوبیدند بر سر و روی شاعر! آن هایی که می پندارند که تمام حقیقت و تمام زیبایی تنها در دایرۀ ذهنیت محدود آن ها نفس می کشد کمتر می توانند اندیشه های دگرگونۀ دیگران را بپذیرند. با دریغ که گزینۀ« فراسوی بدنامی » در بدخشان با استقبالی رو به رو نه شد. این هراس وجود داشت که شبرنگ لب از سرایش فرو بندد؛ اما خوشبختانه چنین نشد ؛ بلکه او بیشتر از گذشته با عشق و دلبستهگی به شاعری خود ادامه داد؛ اما این بار با پرخاش بیشتر و اعتراض بیشتر.
نتیجۀ این همه مبارزه و استواری گزینۀ دوم شعری اوست که زیر نام « پله های گنه الود» به وسیلۀ انتشارات برگ در 1391 خورشیدی به نشر رسیده است. او بخش بیشتر این شعرها را در بدخشان سروده است. در سال های که گویی او خود در زادگاه خود در انزوا و تبعید به سر می برد:
« روزگاری اگر بدخشان آمدی
مرا از پشت هفتکوه سیاه صدا کن
اگر رابطهات با خدا سرد بود
نشانیام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر میزند از روزنهی خانهی من
و از دسترخوان دلهرهام آب مینوشد.»
بد بینی از ویژهگی شعر های شبرنگ است. بد بینی آمیخته با نوع زبان پرخاش و اعتراض و عصیان. گویی با همه چیز در جنگ است. گاهی با خدا در مناظره است و گاهی با خویشتن خویش در ستیز، .در شعر او پرسشهایی در برابر هویت انسانی زن وجود دارد. گاهی از منظرگاه غریزه به زندهگی نگاه می کند؛ اما بعداً این نگاه با مسایل و موضوعات زندهگی خصوصی و اجتماعی شاعر در می آمیزد. زنان در شعر او سرنوشتی ندارند، اگر دارند سرنوشتی است سیاه و یا هم در اختیار مردان. زن محکوم سر نوشت است، سر نوشتی که دیگران برایش رقم زده اند. در گزینۀ فراسوی بدنامی می خوانیم:
« برادرم
چایی را می نوشد شبیه خودش
همیشه سبز
همیشه صفا
من اما
شبیه سرنوشت چه کسی
که همیشه تلخ
که همیشه سیاه »
جامعه یی که او توصیف می کند جامعۀ مرد سالار و بیرحم است و هنوز این جامعه نپذیرفته است که زنان نیم هستی جامعه را می سازند و دارای عشق ، عاطفه و اندیشه اند و می توانند برسرنوشت خود حاکم باشند. چنین است که او چنین جامعه یی را به گذرگاه یک شام تاریک همانند که باید جنازۀ تقدیر خود را در آن جا بخواند:
« این شام تلخ عجیبی ست!
شام اعدام ترانه
شام بلعیدن فریاد
شام بستن روشنایی
این شام تلخ
شام عجیبی ست
من در گذرگاه یک شام تلخ
جنازۀ تقدیر خویش را خواهم خواند»
شبرنگ پس از « فراسوی بدنامی » حالا گامی بر «پله های گنه آلود» گذاشته و بی آن که به سخنان غرض آلود شماری توجهی نشان دهد، از این پله های بالا می رود. شاید این پله ها پله های عشق اند؛ ولی جامعه عشق را برای زن گناه می داند و زن در یک جامعۀ مرد سالار نه حق عشق ورزیدن را دارد و نه هم حق عاشق شدن را. سخن گفتن از عشق برای زن در چنین جامعه یی خود گناه است. من می پندرام که این گونه نام گذاری ها خود نوع عصیان اجتماعی است و در حقیقت شاعر می خواهد بگوید که این جامعه است که خود از پله های گناه و بیداد به بالا می رود.
« و عادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههای گناه آلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایهی روزگار است.
چگونه میتوانم زنده باشم؟
وقتی آزادی پروانهیی را که با عطر گیاه آمیزش عجیبی دارد
در چار راه بزرگی به دار میآویزند.»
کریمه شبرنگ در این مورد خودش چنین میگوید:
“مخاطبان من وضعیت موجود در افغانستان را در میابند؛ زن بودن با صفتهای همپیوند است که حتا در ذهن عدهیی از روشنفکران طرح پارهی از مسایل از سوی زنان شگفت انگیز تلقی میشود. این فضا تاچند سالی قبل بر روند آفرینش شاعر بانوان این کشور سایهی سنگینی داشت؛ اما درفضای امروز مسئولیت شاعر بانوان این کشور به مراتب بیشتر شده است؛ چه درآنزمان گفتمان غالب ذهن شاعر بانوان ما را تسلیم شکل میداد. اما اینک ما وارد فصل بیان هویت زن و دفاع از آن در آفریدههای ادبی شدهایم، البته به همان ساده گی که من طرح مینمایم هم نیست، دراین عرصه چالشهای فراوانیست که به قول رابعه:
عشق را خواهی که تا پایان بری
بَس بباید ساخت با هر ناپسند
پرتو نادری