رفتی و با رفتنت روی غزل بی رنگ شد
سکته گی ایجاد کرد و اوزان قوافی تنگ شد
خانهء دل گرم بود اما ز بعد رفتنت
سرد و یخ بندان به سان درهء سالنگ شد
اشک می بارم زدیده سیل آسا روز و شب
بنگر، اطرافم از این توفان چو رور گنگ شد
می تپد در سینه مرغ دل به صد شور و فغان
می کشد آه و فغان ، از زندهگی دل تنگ شد
بی نوا هر چند نالد نشنود کس ناله اش
گوش مردم گوییا کر گشت و هر دل سنگ شد
آرزو این بود روزی تا به کام دل رسم
گام بنهادم به ره، دردا که پایم لنگ شد
محمد اسحاق ثنا
ونکوور کانادا