داستان عشق دو سوی خط دیورند«قسمت آخر» نویسنده رویا عثمان انصاف

جهانگیر شب ها زیر کلکین اتاق بینظیر می نشست. یک شب بینظیر   او را زیر کلکین خود دید و وقتی  نگاهی جهانگیر به او  افتاد، بینظیر پرده را بروی او زد و  رفت. جهانگیر باز آهی کشید و  بفکر فرو رفت: ” این شبها برای زنده ها چقدر سخت و دشوار است و برای مرده ها چقدر آسان و سهل و نهایت مهربان. 

با این بی رخی های بینظیر، دلم مرگ می‌خواهد. کاش همینقدر آسان که کسی از دل بیرون می شود ، نفس هم از قفس سینه ی من می برآمد تا از قید این زنده گی آزاد می شدم و چشمان خشمگین بینظیر را نمی دیدم. جهانگیر دستات خود را به صورت خود گذاشت و با خنده ی کوتاه گفت، لکه چی شاعر شومه په خدای؟”

صبح آنشب، بینظیر از اتاق خود بیرون شد و جهانگیر را پیش کلکین خود پیدا کرد. 

به مجردی که او را دید بدون تامل گفت: “گوره خانه ! تو میفهمی که حالی مه دوباره به خانه ی خود رفته نمیتانم. اونجه دادا و ادی خدام چی حال دارن؟ چقدر سختی کشیده باشن؟ چقدر گپ مردمه شنیده باشن؟ چقدر مره پالیده باشن؟ سوال های مردم؟   حالیکه بر مه هیچ راه نماندی، همی لحظه ازت میخاهم که همرایم نکاح کنی. “

جهانگیر متحیر شد. و بینظیر باز سر و گردن اش را بلند گرفته گفت: ” زود شو خان، فیصله کو!” 

جهانگیر رنگش پرید و با شتاب و هیجان پیش مادرش رفت و با دعای او به نکاح آماده شوند. مادرش دست او را دور زد. 

جهانگیر: ” ادی…تو ده خوشی مه خوش نیستی؟” 

“کدام خوشی زویه؟ ده چهره ی تو خو هیچ خوشی دیده نمیشه بجز اضطراب.” 

“وقت کم اس ادی ضد نکو.”

“چی وقت کم اس خان؟  آتش گرفتن میریم؟ باشه خویش و قومه خبر کنیم، باز نکاح کو. درست عروسی می کنیم. مردم چی میگن؟  دنیا چی میگه؟”

جهانگیر: “ادی خیر اس بخاطر مه قبول کو. مه نمیتانم بر او حالی دگه نی بگویم‌. “

پشمینه بعد از کمی فکر و دیدن چهره ی مایوس جهانگیر آهی کشیده و پسرش را با رضایت دعا داد. 

هنگام نکاح، بینظیر از نکاح ابا ورزید و گفت:” با این حق و مهر نکاح ره قبول ندارم. ” جهانگیر به ملا گفت: ” هر رقمی که بینظیر میگه در حق و مهر بنویس و نکاح صورت گرفت. شب بینظیر به اتاق جهانگیر رفت و اولین کاری که کرد تصویر او که در دیوار آویزان بود انداخت و شکست و به اتاق خود برگشت.  

یکماه گذشت تا که جهانگیر با هزار مشکل و شکیبایی  توانست اعتماد بینظیر را نسبت به عشق خود حاصل کند‌. جهانگیر بینظیر را بیحد دوست می‌داشت. نمی گذاشت به آب گرم و سرد دست بزند. هر روز  تازه ترین و خوشبو ترین گل های مورد پسند اش را می‌آورد و پیش قدم هایش می گذاشت. هر بار که برای خرید می رفت، برایش زیورات قیمتی و لباس های زیبا و گزاف خریداری می کرد. چوری های رنگارنگ ، خینه، سرمه همه و همه را از بهترین دکان ها برای او پسند می کرد. بی نظیر از هیچ چیزی کمبودی  نداشت. نوکر چاکر، آرگاه، بارگاه، بهترین خوراک و پوشاک. خسران مهربان و شوهر که او را عبادت میکرد.  جهانگیر اسبی زیبایی نیز به بینظیر تحفه داده بود که نامش سپین بود   و هر روز عصر با بینظیر  به کشتزار ها به اسب سواری و هواخوری می رفتند و شام ها را زیر روشنی مهتاب می گذراند. جهانگیر از نظاره ای چشمان بینظیر هیچ سیر نمی شد. در هر نفس او بینظیر حکمرانی می کرد. او یگانه ملکه ی قلعه و قلب جهانگیر بود. 

سه ماه از نکاح شان گذشته بود که یکروز اقارب بینظیر آدرس او را پیدا کردند و به زودی به جرگه نشستند. چون منطقه مربوط به پاکستان می شد، موضوع به محاکمه کشانده شد. 

بی نظیر و جهانگیر هر دو به محکمه احضار شدند. جهانگیر که همیشه با محبت و مهربانی به بینظیر رفتار کرده بود و طوریکه به نظر می رسيد اعتماد او را نیز حاصل کرده بود، مطمئن بود که محکمه به حق او پایان خواهد یافت.  

در محکمه پدر بینظیر کاکا ها، برادران و کاکازاده های او همه حاضر بودند. و آنها از محکمه خواستند که بینظیر باید از شوهرش طلاق و با یکی از پسرهای کاکایش شود که زن دار و صاحب پنج فرزند بود.  آنها نکاح بینظیر را اصلا قبول نداشتند. قاضی  بعد از شنیدن قضیه از بینظیر پرسید: ” وایه لوری، پیش شوهرت می باشی یا طلاق می‌خواهی و زن پسر کاکایت میشی؟” 

بینظیر به طرف شوهرش که همچنان زیبا و متبسم با رخسار و لبهای رنگ پریده و چشمان امیدوار، منتظر جواب بینظیر بود، نگاه کرد. و به طرف فامیل پدرش نظر انداخت که بطرف افغانها نشسته بودند. و یک و یکبار چادر خود را از سرش دور انداخت و بطرف اقارب خود دوید تا حق پختونولی قبیله ای خود  را ادا کرده باشد. و این نتیجه ی همان تخم  کینه و نفاق بود که بواسطه ی ملاهای آنزمان در قلب های تعدادی از جاهلان قبیله های پشتون دو سوی خط دیورند کاشته شده بود. 

پسر کاکای بینظیر کریم خان با خوشحالی پتوی خود را به سر بینظیر انداخت. پشمینه در حالیکه جابجا اشک هایش بی اختیار بر گونه هایش سرازیر شده بودند، بسوی جهانگیر که مثلی بتی نشسته بود، دوید. او می دانست که آن لحظه ی المناک و وحشتناک برای جهانگیر بدتر از روز محشر خواهد بود. پشمینه با رسیدن به  جهانگیر  دست دراز کرد تا سرش را در آغوش بگیرد و هر دو خوب باهم بگیریند و ماتم مرگ عشق جهانگیر را بگیرند. که ناگهان جهانگیر سرش بالای دستان پشمینه افتاد. جهانگیر با چشمان باز که هنوز اشک از کنج چشمانش می ریخت، جان را به جانان سپرده بود. بلی قلب پر محبت جهانگیر،  بی رخی و بی مروتی بینظیر را تحمل نکرده بود و با دویدن محبوبه اش جانب اغیار  چنان تکانی خورده بود، که راسا از کار افتاده و برای ابد خاموش شده بود. 

در محکمه هرج و مرج شد و نکاح بینظیر بعدا در خیمه ی آنها با پسر کاکایش بسته شد. 

سالها گذشت. بینظیر صاحب دو پسر که هر دو پسرش مشکل عقلی و عصبی داشتند، یعنی  دو پسر آنهم دیوانه از او بجا ماند.‌  دیگر بی نظیر قدر و عزت و شان دبدبه ی که در خانه ی جهانگیر نصیب اش شده بود را در خواب هم نمی دید. بینظیر نوکر و خدمتگار امباق و شوهر و خانواده ی او شده بود و تا زنده بود دیگر نفسی راحت نکشید و آبی به خوشی از گلو فرو نبرد و از بس گریه کرده بود، چند سال اخیر زنده گی اش دید چشمان اش را نیز از دست داده بود‌. با مرگ جهانگیر، دیگر بینظیر  هیچگاهی از زنده گی خیری ندید. 

پایان داستان

سپتمبر ۳۰ 

سال ۲۰۲۱