گفت: میخواستم بروم خوست، سرچپه شد دیدم دیدم که به اوزبیکستان و دوبی رسیدهام. کارش همیشه سرچپه بود و سرنوشت ننگین خود را هم سرچپه رقم زد. به یاد این نوشتۀ خود افتادم.
***
حکیم الحکماو مشاور ارشد او
حکیمالحکما را دیدند، سرچپه سوار بر الاغ حکمت خویش، راهی شهر بود.
پرسیدند: ای حکیم چرا همیشه کارهای تو سرچپه است؟
حکیم پرسید: شاهنامه خواندهاید؟
گفتند: بلی،
گفت: بزرگترین دیو که او را اکوان دیو میگفتند همه کارهایش سرچپه بود، من باید کارهای ناتمام او را تمام کنم.
گفتند: مگر از سرنوشتش چیزی میدانی که سرانجام در آن غار تاریک به دست رستم کشته شد!
حکیم گفت: بلی کشته شد، بعد میدانی که من با حکمت ویرانگر خود، به برادرش شغاد گوشۀ ابرو کردم و او هم سرِ راه رستم چاهی کند و رستم را با رخشش در چاه افگند.
دیگر نه رستمی است و نه رخشی، روزگار، روزگار الاغهای سرکاری است و زمان زمان پُفُکهای درباری!
گفتند: درست میگویی ای حکیم کجگفتار سرچپه کردار! نمیشود از الاغ حکمت خود باری پایین آیی و آن را سر راسته سوار شوی؟
گفت: هرگز، چنان حکمتی در این سرچپه سواری من است که هنوز خرد شما به آن قد نمیدهد. دُم خر در حکمتالجهولان جایگاه بزرگی دارد، مگر نمیبینید که مهار شتر را بر دُم خر میبندند و خر با دُم خود همهجا اشتران جمازه را رهبری میکند!
من هم، همین گونه که پشت کار و بار حکیمانۀ خود میروم و سرچپه بر خر خود سوار میشوم، برای آن است که با دُم خر خود مشورتهای حکیمانه میکنم. شما بگویید، وقتی شاهد روباه دُمش باشد، چرا دُم خر من، مشاور من نباشد!
زمستان بود، آسمان دَمکرد و غبارآلود. مانند آن بود که خورشید در چاهی افتاده است. مسافری که از راه میگذشت، چون ماجرا بدید با خود گفت: باید زودتر از این جا خودم را به سرزمین دیگری برسانم. سرزمینی که اینگونه، حکمت حکیمالحکمای آن به دُم خر بسته باشد و دم خر خود مشورت کند و دم خر، خورشید هرگز در آن سرزمی طلوع نمیکند!
پرتو نادری