فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پیشین، در واقع به صدا درآمدن آژیر شکست ایده ئولوژی مارکسیسم در سراسر جهان بود که نه تنها فصل جدیدی از تحولات تاریخی را در جهان رقم زد؛ بلکه در روح نیمه جان لیبرالیسم نفس تازه نیز دمید و بر چندین دهه جنگ سرد پایان داد. فروپاشی شوروی در اواخر سال ۱۹۹۱، در بحبوحه ی یک بحران سیاسی فاجعه بار، با خروج چندین جمهوری از اتحادیه و کاهش قدرت متمرکز، رهبران سه عضو بنیانگذار آن، جمهوریهای سوسیالیستی روسیه، بلاروس و اوکراین، اعلام کردند که اتحاد جماهیر شوروی، دیگر وجود ندارد.
مدت کوتاهی پس از آن، هشت جمهوری دیگر، به اعلامیه آنها پیوستند. گورباچف، در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، استعفا و در آنچه از پارلمان شوروی، باقی مانده بود، رای به پایان کار خود داد. فروپاشی شوروی و شکست مارکسیسم، پای یکه تازی لیبرالیسم را به میدان کشید و متفکرین بزرگی چون، فوکو با انکار از مارکسیسم طبل پیروزی و جاودانگی لیبرالیسم را به صدا درآوردند و رهایی و رستگاری انسان را زیر چتر لیبرالیسم عنوان کردند.
لیبرالیسم مدرن ریشه در عصرِ روشنگری دارد. بهطور کلی، لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت، تأکید جدی دارد. شاخههای گوناگون لیبرالیسم، سیاستهای متفاوتی را پیشنهاد میکند؛ اما همهٔ آنها به صورت عمومی در مورد چند قاعده هم نظر اند، از جمله گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان، تحدید قدرت دولتها، نقش بسزای قانون، تبادل آزاد ایدهها، اقتصاد بازاری یا اقتصاد مختلط و یک نظام شفاف دولتی. همچنین همهٔ لیبرالها و برخی از هواداران ایدئولوژیهای سیاسی دیگر، از چند شکل مختلف دولت که به آن لیبرال دموکراسی گفته میشود، با انتخابات آزاد و عادلانه و حقوق یکسان همهٔ شهروندان توسط قانون، حمایت میکنند.
در کل گفته می توان که اصلمالکیتخصوصی؛ اصلرقابتدربازارآزاد؛ اصلپایبندیبهفردگرایی اصلپایبندیبهآزادیانسان؛ اصلپایبندیبهفرصتبرابربرایهمه و اصلپایبندیبهخردوخردمندیازاصولهایبنیادینلیبرالیسمشمردهمیشود. لیبرالیسم بهطور سنتی حکومت خودکامه را مردود شمرده و بدین باور است که نه تنها زنده گی خصوصی افراد زیر چتر حکومت های لیبرال مورد حمایت قانون قرار میگیرند؛ بلکه آنان امیدوار اند که از طریق شورای قانون گذاری که
لیبرالیسم متاثر از نظریه ی جان لاک فیلسوف انگلیسی بوده است که به وضعیت طبیعی و قانون طبیعت اعتقاد داشت. بر بنیاد این نظر هیچکس نباید به سلامتی، زندگی و اموال دیگران آسیبی برساند.
“لیبرالیسم” به چه معنا
هرچند لیبرالیسم از لحاظ زمانی بین محافظهکاری و مارکسیسم قرار دارد؛ اما حالا محافظهکاری و مارکسیسم را شکست داده و هر دو را به حاشیۀ تاریخ بشر رانده است. شماری از اندیشمندان بدین باور اند که لیبرالیسم دارای سه ضلع اقتصادی، سیاسی و معرفتی بوده و هدف آن برداشتن موانع پیش روی سرمایه، حقوق سیاسی بشر و رشد معرفت است. هدف لیبرالیسم اقتصادی، آزادی سرمایه و سرمایهداران بود و رهایی جامعه از شر اشرافیت فئودالی؛ به همین گونه هدف لیبرالیسم سیاسی قانونمند کردن رفتار سیاستمداران و پاسخگو کردن آنان در برابر مردم و مشارکت سیاسی مردم در تعیین سرنوشت شان بر بنیاد حقوق فطری آنان است. هدف بنیادی لیبرالیسم سیاسی را نفی استبداد سیاسی در ابعاد گوناگون آن تشکیل میدهد.
در همین راستا لیبرالیسم معرفتی هم در مخالف با استبداد کلیسا برخاست و بر رهایی انسان از جزمها و خرافهها و بتها و نیندیشیدنیها تاکید کرد. جان لاک، فیلسوف برجستۀ لیبرالیسم (1704-1632) شناخته شده است. بنا بر مخالفت کلیسا با علم از سده های شانزدهم و هفدهم به این سو، پیوندی عمیق بین علم و لیبرالیسم پدید آمد. لیبرالیسم اقتصادی به مثابه ی مدافع سرمایهداری، علم و لیبرالیسم را مورد حمایت قرار داد و زمینه های رشد هر دو را فراهم گردانید. این حمایت ها سبب شد تا فیودالیسم از صحنۀ تاریخ رانده شود و نقش کلیسا تضعیف و سرمایهداری به رشد علم کمک کند. فیلسوفان لیبرال عصر روشنگری با مباحث معرفت شناسانه، نشان دادند که خطا در فهم بشر، امری عرضی و اتفاقی نیست؛ بلکه ذاتی و سیستماتیک است.
لیبرالیسم با نفی امتیازات اشرافی طبقات فوقانی جهان قدیم، با از بین رفتن یا محدودیت شدید آزادی فعالیت اقتصادی شهروندان با هدف ایجاد جامعۀ بیطبقه مخالف است. جان استوارت میل، فیلسوف لیبرال (1873-1806) میگوید، لیبرالیسم وجود طبقات گوناگون در جامعه را امری طبیعی و محصول تفاوت استعداد افراد میداند؛ اما حق “تحرک اجتماعی” را نیز به رسمیت میشناسد و هیچ فرد یا طبقهای را واجد امتیازات موروثی و قانونی و ابدی نمیداند و حقوق و فرصتهای برابر را زمینۀ دستیابی به وضعیتهای برابر میداند. او دخالت دولت را برای ایجاد مصنوعی وضعیت های برابر میان شهروندان مورد بازنگری قرار داد. با این حال لیبرالیسم مدرن در قرن بیستم، در قیاس با لیبرالیسم کلاسیک قرون نوزدهم و هجدهم، تن به تعدیلاتی در نگرش اقتصادیاش داد و مداخلۀ دولت در حیات اقتصادی را، تا جایی که به آزادیهای اساسی لطمه نخورد و برابری بیشتری بین شهروندان ایجاد کند، روا دانست.
از این حیث لیبرالیسم مدرن که نه مدافع مداخلۀ حداقلی و نه مداخلۀ حداکثری دولت است؛ مابین لیبرالیسم کلاسیک و سوسیالیسم کلاسیک قرار میگیرد. لیبرالیسم کلاسیک مدافع مداخلۀ حداقلی دولت و سوسیالیسم کلاسیک مدافع مداخلۀ حداکثری دولت در زندگی اقتصادیاند. جان مینارد کینز، اقتصاددان لیبرالیسم مدرن با ارائه ی نظریه های جدید لیبرالیسم کلاسیک را زیر پرسش برد. پیش از کینز، تصور عمومی اقتصاددانان بر آن بود که نوسانهای اقتصادی، عدم تعادلهایی هستند که در کوتاهمدت توسط مکانیزم بازار اصلاح میشوند و شرایط اشتغال کامل مجدداً احیا میشود. اما کینز معتقد بود که این چرخههای مخرب ممکن است در بلندمدت برگشتناپذیر باشند و لذا دولت میبایست برای رسیدن به اشتغال کامل در اقتصاد دخالت نماید. وی معتقد بود که برای کاهش بیکاری، دولت میبایست اشتغال ایجاد نماید؛ هرچند که این اشتغال غیرمولد باشد.
این نظر، که از سوی فیلسوفان لیبرال قرن بیستم بویژه جان مینارد کینز مطرح شد؛ اما بنیاد آن در آرای جان استوارت میل در قرن نوزدهم مطرح شده بود. این نظریه پایۀ لیبرالیسم اجتماعی یا ظهور دولت رفاه در جوامع لیبرال شد؛ دولتی که آزادی سرمایهداران بزرگ را کموبیش محدود کرد تا با حفاظت افراد از پنج آفت اجتماعی تباه کننده ی زندگی فردی (نیاز، نادانی، بیکاری، فقر، بیماری)، آزادی آنان را افزایش دهد.
انسان شناسی لیبرالیسم:
لیبرالیسم بر آزادی تاکید دارد. مبنای این آزادیخواهی، انسانشناسی لیبرالیسم است. لیبرالها انسان را از لحاظ صولی نیکاندیش، نیکخواه و نیکسرشت میدانند. به همین دلیل معتقد اند، اگر انسانها را آزاد گذاشته شوند، به طور طبیعی و به مدد عقل جمعی راه بهتر را انتخاب خواهند کرد و نیازی به قهر دولت و اجبار کلیسا و تن دادن به قیمومیت ایدئولوژیها و حکومتهای توتالیتر نخواهند داشت. از نظر لیبرالها کسانی که در صدد محدود کردن آزادی انسان اند، در اصل به انسان بدبین و از انسانیت بیزار اند و به همین دلیل جامعهای “بسته” میسازند که “خشونت” و “فقدان مدارا” با شهروندان، جزو ارکان آن است.
لیبرالیسم و آزادی:
لیبرالیسم وجود طبقات گوناگون در جامعه را امری طبیعی و محصول تفاوت استعداد افراد میداند؛ اما حق “تحرک اجتماعی” را نیز به رسمیت میشناسد. لیبرالیسم در سدههای هفدهم و هجدهم و نوزدهم میلادی، فئودالیسم و کلیسا و پادشاهی استبدادی را به گوشۀ رینگ تاریخ راند و در قرن بیستم نیز مارکسیسم و فاشیسم (نازیسم) را مغلوب کرد. غرب جدید و در کل دنیای مدرن صورتی لیبرال پیدا کرده است و این نتیجۀ پیروزی لیبرالیسم بر رقیبان راستگرا و چپگرایش بوده است.
لیبرالیسم بر فردگرایی، آزادیخواهی، عقلانیت، برابریطلبیِ حقوقی و سیاسی، مدارا، رضایت و قانون اساسی تاکید ویژهای دارد. مفهوم “حق” نیز جزو مفاهیم بنیادین لیبرالیسم است.
تاکید لیبرالیسم بر آزادی در واقع تاکید بر “رهایی” بوده است؛ رهایی افراد از سلطۀ اشرافیت فئودالی، اقتدار کلیسایی و استبداد پادشاهی. رهایی یعنی نفی موانع بیرونی؛ موانعی که مانع شکوفایی استعدادها و تواناییهای “افراد” میشود.
لیبرالیسم در برابر مارکسیسم، یک ایدئولوژی راستگرا است؛ زیرا لیبرالیسم از آزادی اقتصادی و عدم مداخله یا مداخلۀ کمتر دولت در اقتصاد دفاع میکند؛ اما در برابر محافظهکاری، به دلیل دفاع از برابری حقوقی و نفی اشرافیت و امتیازهای موروثی یک ایده ئولوژی چپگرا است.
نهضت روشنگری اسکاتلند:
گفتنی است که نهضت روشنگری در اسکاتلند روح تازه ای به لیبرالیسم بخشید و آدم سمت با نوشتن کتاب ثروت ملل؛ سنگبنای لیبرالیسم مدرن را گذاشت. آدام اسمیت ( ۱۷۲۳ – ۱۷۹۰) فیلسوف اخلاق گرای اسکاتلندی در دوران روشنگری اسکاتلند است و او را نه تنها پیشگام در اقتصاد سیاسی؛ بلکه «پدر علم اقتصاد مدرن» می سناسند. وی همچنین از نظریهپردازان اصلی نظام سرمایهداری مدرن بهشمار میرود. اسمیت ایدههای خود در زمینهٔ اقتصاد را در کتاب ثروت ملل خود به تفصیل شرح دادهاست. این نخستین کتاب مدرن علم اقتصاد و شاهکار آدام اسمیت محسوب میشود.
ظهور امریکا
بسیاری از افراد جدا شدن آمریکا از اروپا را مدیون اندیشه های اسمیت میدانند و مدعی اند که ظهور لیبرالیسم منجر به تولد آمریکا در سال ۱۷۷۶ شد.هرچند مباحث نظری این کتاب در بریتانیا شکل گرفت؛ اما مورد مطالعاتی آن در خاک آمریکا به وقوع پیوست. استقلال آمریکا با ایده تجارت و بازار آزاد رقم خورد و ادامه حکومت آمریکا هم با ایده تجارت آزاد ادامه پیدا کرد. امروزه نیز تمام تلاش جریان لیبرال این است که ایده تجارت و بازار آزاد را حفظ کند. اما درحال حاضر ما به نحوی شاهد شکست خوردن این ایده در اقتصادهای جهانی هستیم. لیبرالیسم جهان را دوبار به کام جنگ اول و جنگ دوم جهانی فرو برد و حالا ما شاهد جنگ ها و حوادث خونین در اوکراین و غزه و خطر افراطیت در جنوب آسیا و خاورمیانه استیم. حوادث کنونی جهان بیانگر این است که ما در آینده چیزی به اسم لیبرالیسم اقتصادی جز در موزههای تاریخ اندیشههای جهانی نخواهیم داشت؛ زیرا ایده تجارت آزاد هیچ تنافی با استعمار اقتصادی ندارد و کاملاً میتواند متناسب با تجارت آزاد-مستعمراتی باشد. بنابراین شکست این ایده امروز خیلی بیش از پیش قابل پیش بینی است.
شماری بدین باور اند که کشور های غربی بعد از چپاولها و شکلگیری جریانهای لیبرالیستی و غارت ثروتها، علم اقتصاد را به وجود آوردند که موضوع های اصلی آن این بود که چه کسی تولید کند، چه چیزی تولید کند و چگونه تولید کند. این پرسش ها چندان عادی نبوده و هدف اصلی آن غارت و تاراج ملت ها خوانده شده است. امروز ثروت دنیا به بهای استثمار میلیون ها انسان در دست سرمایهداران بزرگ که از حمایت دولت های لیبرال برخوردار اند، تمرکز کرده است.
دولت های سرمایه داری برای توجیه این غارت ها حتا دانشمندان و دانش بشری را به استخدام خود می کشند تا مردم از نظام سرمایهداری استقبال کنند.
این در حالی است که فطرت افراد با ظلم، شکاف طبقاتی، غارت و تاراج مخالف است، اما تلاش هایی صورت گرفته که اکثر مردم از نظام سرمایهداری استقبال کرده و حتا این تبعیض را در آن قالب امری ناپسند نمیدانند. اقتصاددانانی امثال رالز کسانی هستند که انباشت ثروت در دست عدهای معدود را توجیه ی عادلانه میکند. هرچند عادلانه لیبرالیسم امری ساده نیست؛ اما رالز این کار را صورت داد و حتی جایزه ریاست جمهوری آمریکا را دریافت کرد و حتی کلینتون در سخنرانی خود اشاره میکرد که رالز، ما و رالز مدافع لیبرالیسم هستیم.
لیبرالیسم در ایالات متحده
یبرالیسم در آمریکا فلسفهٔ سیاسی گستردهای است که بر حقوق طبیعی اشخاص تمرکز دارد. آرمانهای
بنیادین لیبرالیسم مبنی بر آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی دین برای همهٔ نظامهای عقیدتی، جدایی دین از سیاست، حق رعایت تشریفات قانونی، برابری در برابر قانون، به عنوان شالودههای مشترک همهٔ جریانهای طیف تفکر لیبرالی به صورت گسترده مورد قبول واقع شدهاند. کانون اصلی لیبرالیسم مدرن در ایالات متحده شامل مواردی نظیر حق رأی برای تمامی شهروندان بالغ، حقوق برابر، عدالت زیستمحیطی، و فراهم آوردن خدمات اجتماعی نظیر فرصتهای برابر آموزشی، دسترسی به مراقبتهای بهداشتی، زیرساختهای حمل و نقل، تأمین غذای گرسنگان و پناهگاه برای بیخانمانان از سوی دولت است. برخی از لیبرالهای آمریکایی که خود را لیبرال کلاسیک، نولیبرال، یا لیبرترین مینامند. آنان از آرمانهای بنیادین لیبرالیسم حمایت میکنند؛ اما با تفکرات لیبرالیسم مدرن مخالفت میورزند؛ زیرا عقیده دارند که آزادی اقتصادی از برابری فرصتها مهمتر است و ارتقای رفاه عمومی جامعه خارج از حوزهٔ وظایف قانونی دولت است.
در ایالات متحده از دههٔ ۱۹۳۰ کاربرد اصطلاح لیبرالیسم بدون کلمهای که آن را توصیف کند، بیشتر به لیبرالیسم مدرن برمیگردد. لیبرالیسم مدرن فلسفهای سیاسی است که با طرح نیودیل فرانکلین روزولت و بعدها با طرح جامعه بزرگ لیندون جانسون توسعه یافت و حالت اجرایی پیدا کرد. لیبرالیسم مدرن نوعی لیبرالیسم اجتماعی است که اداره پیشرفت کار و قانون امنیت اجتماعی ۱۹۳۵، قانون حقوق مدنی ۱۹۶۴، قانون تشویق سرمایهگذاری محلی و قانون حقوق رأی ۱۹۶۵ از دستاوردهایش بهشمار میآیند.
لوئیس هارتز عقیده داشت لیبرالیسم در ایالات متحده با لیبرالیسم در سایر نقاط جهان تفاوت دارد؛ زیرا که ایالات متحده هیچگاه نخبهسالاری موروثی نداشته است. بنابراین از مضرات جنگ طبقاتی که اروپا را درنوردید در امان ماندهاست؛ اما درگیری امریکا در جنگ های بیرون از این کشور نه تنها میلیارد ها دالر هزینه برده؛ بلکه مردم این کشور را از بسیاری خدمات اجتماعی محروم گردانیده و به بخش های تعاونی دولت صدمه وارد کرده است. اینکه جنگ های امریکا در بیرون چه خسارات هنگفت مالی و جانی برجا گذاشته و چه دشواری های اقتصادی و سیاسی و اعتقادی بزرگ را برای مردمان آن کشور ها به میراث گذاشته است. چنان زیاد است که اینجا مجال بحث آنها نیست. در این میان مشکل مسکن یکی از بزرگ ترین چالش ها در کشور های غربی است و همین حالا میلیون ها انسان در کشور های غربی نه تنها خانه ی شخصی ندارند؛ بلکه توان پرداخت کرایه ی خانه را نداشته و در سرک ها زنده گی می کنند و به دلایل گوناگون به اردوی بیخانه ها ( homeless ) ها پیوسته اند.
فوکویاما و نظر پایان تاریخ
. فوکویاما در کتاب خود میگوید که لیبرال دموکراسی و ارزشهای آن یعنی آزادی، فردگرایی، برابری، جهانی شدن و لیبرالیسم اقتصادی به دلیل مقبولیت آن از سوی مردم و فقدان جایگزین بهتر به ایدئولوژی مسلط بر جهان تبدیل میشود. به باور فوکو همه ایدئولوژیها و همه نبردهای تمدنی در پایان تاریخ پایان مییابند، و لیبرالیسم سیطره و کنترول ایدئولوژیک و فرهنگی خود را در همه زمینهها محکمتر میکند. در واقع گفته هانتیگتون، یادآور عقیده هگل است. هگل معتقد بود که تمدن مانند گذار خورشید از شرق به غرب حرکت کرد و دیگر باز نمیگردد، این در حالی است که تنها چیز ثابت در جهان امر متغیر است و این قانون از ذهن هانتیگتون خارج شده است. ریشه های فکری پایان تاریخ فوکویاما هم برگرفته از دیالکتیک هگلی است. پایان تاریخ فوکویاما برمبنای ایدئولوژی لیبرال دموکراسی و سعی در تقویت و تثبیت آن در نظام جهانی دارد. هگل این محرک اولیه تاریخ را در عاملی انسانی که همانا پیکار برای بازشناسی باشد، می داند.
دادهها و شواهد زیادی وجود دارد که بیانگر پایان، پایان نظریه ی فوکویاما است؛ زیرا تحولات در آمریکای لاتین، از ظهور چپ ها تا پیروزی نامزدهای چپ میانه در آرژانتین، بولیوی و رخداد ها در شیلی، مکزیک، پیرو و در نهایت کلمبیا و برزیل و از همه مهمتر حالا درگیری های غرب در اوکراین و فلسطین؛ نه تنها حکایت از یک شوک برای ایالات متحده آمریکا است؛ بلکه بیانگر غروب هژمونی غرب است که پیشگویی های حسن اورید، نویسنده کتاب “زوال غرب” و پاتریک جی. بوکانان، نویسنده کتاب “مرگ غرب” به اثبات می رساند.
فلسفه تاریخ مدرن غربی رفاه، آزادیهای فردی و حاکمیت بشری را فرجام تاریخ میداند که فوکویاما یکی از آخرین نمایندگان این تفکر است. این درحالی است که نظریه پایان تاریخ فوکویاما که نماینده متأخر فلسفه مدرن غربی تلقی می شود، از شکوفایی معنوی انسان غفلت ورزیده و لیبرال دموکراسی را که پر از تناقضات درونی و در عین حال برآمده از ساختار فرهنگی و اجتماعی خاص غربی است، فرجام بشریت مطرح میکند. این نظر نه تنها با باری از غفلت ورزی ها و بزرگ پنداری ها و بی توجه به واقعیت های پر از تناقض جامعه های غربی به گونه ی ناشیانه فتوای پایان همه ایده ئولوژی ها و افکار را اعلان کرده؛ بلکه به همه اندیشه های کثرت گرایانه و گفتگو های سازنده میان ادیان و تمدن ها نیز پشت پا زده است.
این در حالی است که برخلاف گفته های هانتینگتون و فوکو تمدن ها میل آشتی داشته و با توجه به ارزش های مشترک میان فرهنگی با روحیه ی ستیز و پرخاش سر آشتی ندارند. فوکویاما بر جاودانگی تمدنی تاکید کرده که روح سرمایه داری بر آن مسلط شده است و تضاد های ناهمگون و آشتی ناپذیر نظام سرمایه داری بر برج و باروی آن سنگینی دارد.
سارتر و نظریه ی فاجعه ی تمدنی غرب:
سارتر فیلسوف مشهور اگزیستانسیالیست فراسوی این ناکارآمدی ها و ضعف تمدن غرب را سال ها پیش، پیش بینی کرده بود و با اشاره به دو جنگ جهانی اول و دوم و افزایش تضاد ها در جامعه های لیبرال و نیولیبرال دموکراسی گفته ی مشهوری دارد که میگوید، تمدن غرب جهان را به سوی فاجعه می برد و غرب برای رهایی از فاجعه نیاز به یک تمدن جدید دارد.
چنانکه اکنون لیبرالیسم همانند مارکسیسم در حال افول بوده و خلای ایده ئولوژیک در غرب مشهود است؛ زیرا لیبرالیسم نسخه ی اقتصادی ناتمام را برای برهه ی خاصی از تاریخ برای کشور های غربی ارائه کرده که در حال از دست دادن وجاهت خود است.
تحولات در حوزه های گوناگون نشان می دهد که نه نظریه ی جنگ تمدن های هانتینگتون، فاجعه ی تمدنی ِغرب و پایان تاریخ فوکو یاما از بنیانهای نظری و وجاهت علمی و آکادمیک محکم و مستدلی برخوردار نیست و با واقعیات تاریخی سازگاری ندارند. این نظریه ها نه براساس واقعیات تاریخی؛ بلکه ناشی از ملاحظات استراتژیکی و خلای ایدئولوژیک ناشی از فروپاشی اردوگاه کمونیسم و همچنین خلای معنوی است که جامعه غربی در حال حاضر با آن دست وپنجه نرم میکند. دیدگاه ی فوکو چیز جدیدی ارائه نکرده؛ بلکه مانند نظریه ی ماتریالیسم تاریخی مارکس مرحله ی نهایی حیات بشری را اعلان کرده است که به نحوی بیانگر نقطه ی اشتراک کمونیسم و سرمایه داری است. فوکو در حالی پایان روایت های تاریخگرایانه را در موجی از بحران شدید ایده ئولوژی ارایه کرده و تاریخ را خطی خوانده است که تاریخ لحظه به لحظه تازه زاده می شود.
در این تردیدی نیست که دموکراسی های لیبرال و نیولیبرال محصول قربانی های بیکران بیش از پنج قرن اروپایی ها است و در مبارزه بر ضد استبداد دینی و حاکمیت های خودکامه و انسان ستیز و دانش دشمن توانستند، به نظامی دست یابند که انسان امروزی در سایه ی آن به بسیاری از ارزش های مردم سالاری، حق انتخاب کردن و انتخاب شدن، آزادی های بیان، حقوق بشر و نهاد های آزاد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی برسند. این قربانی ها سبب شده که انسان امروز غربی به بسیاری از ارزش های یاد شده نایل آمده است و در فضای کثرت گرایی ها و کثرت پذیری های فرهنگی و دینی بدون دغدغه و هراس زنده گی کنند. شاید بزرگ ترین دستاورد دموکراسی لیبرال حق انتخاب کردن و انتخاب شدن باشد و قبولی شهروندی یک کودک تازه تولد شده در شماری کشور های غربی است.
از همین رو است که شماری ها به استناد به دلایل زیر آینده ی کشور های غربی و بویژه امریکا را چالش آفرین می خوانند. اینکه قدرت اصلی در لیبرال دموکراسی های غربی در دست سرمایه داران بزرگ است و دست توده های مردم از رسیدن به کاخ های قدرت کوتاه است. این یک امر مسلم است؛ زیرا انسان در دموکراسی لیبرال به پرزه ی ماشین بدل شده و هر روز عاطفه و شور زنده گی در او کشته می شود.
چنانکه ادوارد مونی شارح معروف آرای کییر کگارد و استاد فلسفه دانشگاه سیراکوز آمریکا در خصوص نوع نگاه نظام سرمایهداری نسبت به انسان چنین میگوید، انسان موجودی است که دارای ابعاد عاطفی و معنوی است و تنها یک ماشین تصمیمگیرنده که دارای عقل است نیست. یعنی در جوامع صنعتی انسان به مثابه ماشینی در نظر گرفته می شود که صرفاً دارای عقل است و بر اساس عقلانیت تصمیمگیری میکند! وی در ادامه میگوید: در واقع چنین نگاهی به انسان را می توان اینگونه تعبیر کرد که گویی انسان فقط کارگر و ابزاری در خدمت منافع سرمایهداری است.
ماشین و بوروکراسی از عوامل دیگر از خود بیگانه شدن آدمی است ( همان:252). چیزی که وبر نیز بدان اعتقاد داشت و از اصطلاح ” قفس آهنین” یاد می کرد. به نظر دکتر شریعتی اگر ماشین انسان را الینه می کند، به خاطر نظمی است که سازندگان و تولیدکنندگان آن را بر انسان و ماشین تحمیل کرده اند. شریعتی حمله اصلی اش را متوجه ماشینیسم (قانونی که سرمایه داری و اصالت مصرف و فلسفه مصرف پرستی و….. و معنی کردن انسان فقط در چارچوب “حیوان مصرف کننده” بر ماشین تحمیل کرده است) و سپس سیانتیسم (علم گرایی) کرده است. به نظر شریعتی علم هم از عوامل الینه ساز است، “چرا که علم، فاشیسم در اروپا به وجود آورد” (م.آ.25/ ص 213). این برمیگردد به تحولات بزرگ آینده در دموکراسی های لیبرال که به چه میزانی انسان از اسارت ماشین بیرون می شود و قلاده های انحصار گروهی و حزبی سرمایه داران را زیر چتر دموکراسی از دست و پای مردم برداشته می شود.
پس از جنگ سرد و فروپاشی شوروی:
پساز جنگ سرد و فروپاشی شوروی، نظام بینالملل در جهت وابستگیهای متقابل در حال حرکت بود و روابط کاخ سفید و کرملین در مسیر دوستانه و سازنده به پیش میرفت. با وجود تنشها میان غرب و شرق، بازهم ظرفیت همکاریها میان چین و روسیه و اتحادیه اروپا و ناتو چشمگیر بوده است. هرچند روابط بینالملل شاهد رقابت و مبارزه ی سیاسی برای کسب منافع ملی حداکثری بود و باوجود تضاد ها و اختلاف های سیاسی و اقتصادی بازهم مفهوم ادغام و جهانیشدن پررنگ به نظر می رسید؛ اما تشدید درگیری ها در اوکراین و غزه و وضع تعزیرات بر روسیه و واکنش تند این کشور و اختلاف روزافزون روسیه و چین با امریکا پروسه ی ادغام نظام بین الملل را به خطر روبرو کرده است.
هر روز اختلاف میان روسیه و غرب در حال افزایش است و تضاد تمامعیار منافع میان روسیه و غرب در یوروآتلانیتک در حال افزایش است و ما روز تا روز شاهد شکل گیری ایتلاف ناراضیان در برابر نظام لیبرال حاکم بر نظام بینالملل هستیم. در حالیکه دالر همچنان واحد پول جهانی و بخشی از چارچوب مالی در فرایند جهانیشدن به شمار میآید؛ اما بازهم شاهد تلاش کشورهای بریکس به رهبری روسیه، چین، هند و آفریقای جنوبی با همراهی کشورهایی ازجمله ایران هستیم که درواقع با رویکردی گریز از مرکز، در فکر تنوعبخشی و فرار از هژمونی حاکم هستند. اینکه کشور های یادشده چقدر توانایی چند قطبی شدن جهان را دارند، هنوز راه درازی را در پیش دارند؛ اما آنچه اکنون مشخص است، اینکه جهان حالا با طیف وسیعی از بحرانها روبهرو است؛ از منازعه اوکراین تا کارزار غزه؛ از آتش زیر خاکستر چین و تایوان تا بحران بالقوه در منطقه خاورمیانه، همه بازگو کننده ی بحران و بهم زننده ی نظم جهانی برضد لیبرال دموکراسی ها است. بحران ها نهتنها مرزهای زمینی، بلکه مرزهای هوایی را نیز به چالش کشیده است و با نظامیشدن منطقه بالتیک و گسترش ناتو به فنلاند و احتمالا در آینده نزدیک به سوئد سناریوی تاریکی در پیش است.
این پرسش در افکار عامه تداعی می شود که آیا با گسترش تضاد منافع و هرچه بیشتر نظامیشدن منطقه ماشین جنگ به خارج از اوکراین به چرخش درخواهد آمد؟ روسیه از همین حالا تلاش هایی را به راه انداخته تا در راستای گسترش نقش سازمانهایی مانند بریکس، اتحادیه اقتصادی اوراسیایی، سازمان شانگهای یا سازمان پیمان امنیت جمعی، روزنهای از کاهش تنشها در متحدان سنتی خود در اروپا را نیز دنبال کند. این به معنای آن است که نظم جهانی باوجود اختلاف ها محصول قدرت و تعامل قدرت های بزرگ با یکدیگر است. این در حالی است که تعامل میان قدرت های بزرگ گراف سقوطی را طی میکند.
این در حالی است که هرگونه تغییری در نظام بینالملل و به تبع آن تغییر قواعد حاکم محصول تغییر در نحوه توزیع قدرت است که توزیع عادلانه ی قدرت بیش از هر زمانی به خطر روبرو شده است. این در حالی است که بنیان نظم جهانی بر چهار بعد چون، توازن قدرت نظامی- سیاسی در نظام بینالملل؛ وجود نهادهای بینالمللی و سربرآوردن حکمرانی جهانی؛ ابعاد معنایی نظام بینالملل همچون ایدهها، ایدئولوژیها و ارزشهای مشترک و در نهایت نظرگاه اقتصاد سیاسی بینالملل و تمرکز بر حوزه تولید و توزیع منابع مالی استوار است. با تاسف که حالا توازن قدرت نظامی و سیاسی در نظام بین الملل در حال بهم خوردن و نهاد های بین المللی با نقض بیطرف ها حکمرانی جهانی را زیر پرسش برده اند. به همین گونه ابعاد معنایی نظام بین الملل و اقتصاد سیاسی آن در حال فروریزی است و نظم جهانی بیش از هر زمانی به مخاطره واقع شده است. این رخداد ها بیانگر این حقیقت است که جهان به سمت و سویی درستی به پیش نمی رود.
با این حال قدرت که سرمنشای تمامی قواعد، نهادها و ارزشهای موجود در نظام بینالملل است و در آن مدیریت قدرتهای بزرگ در کنار ابزاری چون حقوق بینالملل، دیپلماسی، نهادهای بینالمللی و حتی جنگ ابزارهایی برای کنترل نظم جهانی هستند که با تاسف همه زیر چتر لیبرالیسم بجای همگرایی، برعکس به سوی واگرایی در حرکت اند.
از آنچه گفته آمد، جهان پس از فروپاشی شوروی و رفتن کمونیسم به موزه های تاریخ یک دوره ثبات را در راستای نظم جهانی تجربه کرد و فرصت های جدیدی برای شگوفایی دموکراسی لیبرال فراهم گردید. اوضاع جهان چنان با شتاب تغییر کرد که متفکرانی چون فوکو برخلاف سارتر با جاودانه خواندن لیبرالیسم پایان ایده ئولوژی ها و فرهنگ ها را اعلام کرد و فتوای نابودی فرهنگ ها و ادیان و افکار دیگر را صادر کرد؛ اما دیری نگذشت که با لشکرکشی های غرب به افغانستان و بعد عراق درخت تازه به دوران رسیده ی لیبرالیسم را چنان تکان داد که جنگ اوکراین و بعد غزه قامت آن را هر روز خمیده تر می سازد. نه تنها اینکه نبض نظم نوپای جهانی در راستای جهانی شدن از تپیدن بازمانده و توازن قدرت برای بقای نظم جهانی از میان رفته است؛ بلکه جهان دارد، به سوی سرنوشت ناپیدایی در حرکت است که گویی فاجعه ی بزرگ در چند قدمی انسان و تمدن بشری را به شدت تهدید میکند. یاهو 7-24