
مرواریدهای “اشک ماهی” را “عشقسرایی” یافتم، از سربرگ که “خاکستر” را “آتش عاشق” و به دنبالش “شعر سپید” را “غزل عاشق” نامیده تا آنجا که میگوید: “عاشقی تلخترین حادثۀ یک سفر است/ چون قطار از تن پُرلرزۀ پل بیخبر است”
این گزینۀ نازک را نمیشود در یک نفس خواند. شماری از مصراعها درنگ دوباره میخواهند؛ مثلاً هنگامی که چشمم خورد به این تصویر، “هر بار که موهای تو در باد” … گمان بردم که رهایی گیسو در باد، پریشانی و آشفتگی در پی خواهد داشت. او دگرگونه سروده بود: “هربار که موهای تو در باد رها نیست/ انگار که این منطقه خوشآب و هوا نیست”
نیز، غزلی با پایانبندی “خندۀ تو، بندۀ تو” در نیمۀ دوم هنرنمایی فریبندۀ ساختاری دارد: “چنان به دام تو افتادهاست مرغ دلم/ که هرکجا برود باز هم پرندۀ توست” برای اینکه تو مضمون شعر من شدهای/ کتاب شعر من امسال پرفروشتر است/ ردیف و قافیۀ بیت قبل برهم ریخت/ حضور ذهن ندارد کسی که بندۀ توست”
در گسترۀ دگرگونآوری، پرداز بسیاری از دریافتهای شاعر را تازه و ستودنی یافتم. به یکی دو نمونه در هفت بخش بسنده میکنم:
۱) داوری هنری یک قضیۀ ثابت هندسی: “دیگر به این نتیجه رسیدم که عاشقی/ جایی برای وصل دو خط موازی است”
۲) هنرورزی با بینشهای روزمره: “کیفیت یک شعر در این است که شاعر/ قبل از همه باید به تو پرداخته باشد/ حالم شده چون تازه مسلمان شدهیی که/ در بحث به یک فلسفهدان باخته باشد”
۳) برخورد شاعرانه با هنجارهای ادبی: “همین که درد دلم را به شعر آوردم/ شقیقههای غزلهای من سپید شدند” یا “من حالت بحرانی اشعار ضعیفم/ تو سبک جداگانۀ یک عصر جدیدی”
۴) ثبت نام در مکتب هندی: “جواب سایهاش را هرکه آمد با تبر پس داد/ دل من به درختان کنار جاده میماند/ همیشه معذرتخواهی دوای دل شکستن نیست/ سیاهی روی فرشی که زغال افتاده، میماند”
۵) رویکرد طنزی به عشق: “خشمم محبتی است که درکش نمیکنی/ این غیرمستقیمترین طرز گفتن است” یا “امشب علیه چشمهای ظالمت، بانو/ در کوچههای شهر قلبم راه پیماییست”
۶) نگاه نو به مقدسهها: “دلیل سجدۀ سهوم صدای خندۀ توست/ حضور ذهن ندارد کسی که بندۀ توست” یا “کنعان برای یوسف قلبم جهنم است/ دنبال یک معاملۀ کاروانی ام”
۷) هنرگرایی در عرصۀ سیاست: “تا قبل عاشقی دل بیپادشاه من/ مانند یک حکومت روبه زوال بود” یا “بین ما گرچه تنشهای سیاسی داغ است/ کشورت در دل این شهر سفارت دارد”
اگر در عشق و جنگ هر ناروا روا باشد، ناروایی جنگ سیاسی – به ویژه جبهۀ جنایی آن – زشتترین است. حیف نیست شعیب امیری در نقش هنرمند اندیشمند به مردم نگاه کند و آنگاه فریاد زند: “اینجا همه شبیه همان حزب نازی اند” و سپس رو به یار بگوید: “چشمان ستمکار تو چون هتلر نازی است”؟ نه! نکوهیدنیها را شکوه نبخشیم.
برخی از سرودهای “اشک ماهی” نمایش واژگان خوشبافت اند و پیام ندارند؛ مانند “نوشتم عشق، گفتند این نماد نابهنجاری است/ نوشتم درد، گفتند این جزای سهلانگاری است/ نوشتم زخم، گفتند این فقط یک نوع بیماری است/ نوشتم اشک، گفتند این همان نیرنگ تکراری است” و مقطع با حشو نمکین شوخی معروف (مشقت صد سال اول حیات) که از زیبایی میکاهد: “عزیزم! زندگی تا آخرش یک سان نمیماند/ فقط قرن نخستیناش پر از سختی و دشواریست”
غزل زیبای “باید کمی بنویسم از دنیای اقیانوس/ از عاشقی و حس بیهمتای اقیانوس/ از قلب پراحساس او چیزی نمیگوید/ این ظاهر آرام و بیپروای اقیانوس/ مانند لبخندی که گاه از روی اجبار است/ بغض عجیبی دارد این غوغای اقیانوس/ خورشید هم از خستگی در آخر هرروز/ سر میگذارد روی زانوهای اقیانوس/ وقت غروب، اندازۀ دلتنگیام امروز/ خیلی شباهت داشت با پهنای اقیانوس” تنها تابلوی رنگینی دم چشم خواننده میگذارد.
اکنون همان “اقیانوس کاهل” را بیاوریم پهلوی سرود دلنشین زیرین که هر بندش سخنها دارد: “چون ماه با شکوهی و بالا نشستهای/ چون کوه باوقاری و تنها نشستهای/ مانند ابر و صاعقه این کشتزار را/ آتش زدی و خود به تماشا نشستهای/ مانند واژههای دلانگیز فارسی/ در بیتهای ناب غزلها نشستهای/ یک شهر پیش چشم تو شاعر شد و خودت/ در کنج انجمن تک و تنها نشستهای”/ امواج، عاشقانه گرفتار ساحل اند/ امواج، عاشقانه گرفتار ساحل اند/ وقتی تو در برابر دریا نشستهای
در غزل “چشمان تو چنگیزترین حالتِ ظلم است/ عاشق نشدن پیش تو در طاقت ما نیست”، انگشت میگذارم بر گزینش دو ضمیر برای یک تن: معشوق در مصراعهای اول، دوم و نهم مفرد است (چشمان تو، پیش تو، چشم تو) و در مصراعهای سوم و چهارم با شمایل جمع رونما میشود (بانو! غزلم ناقص و خام است، “ببخشید”/ این شعر، برازندۀ چشمان “شما” نیست) با آنکه استعمال ضمیر جمع برای مخاطب مفرد، گاه در گذشته نیز نشانۀ ارجگزاری بوده است، هوای عاطفی را رنگ دیگر میدهد.
جایی به ادامۀ شعر “در اوج قحطی عاشق قایق سواریام”، میخوانیم: “من عاشق سیاست چشمان تو شدم/ یک مدتی سفیر دلت میگماریام؟” از نگاه دستوری، کاربرد “مدتی” بدون عدد “یک” درست است.
دل میخواهد این زنجیره با پرسشهایی در پیرامون چند شائبۀ وزنی واژگان “آری، ولی، گاهی” برگرفته از غزل “به من آن لحظۀ رسوا شدنش هم زیباست” پی گرفته شود، اما گلایۀ شاعر از پیش رفتن بازم میدارد: “درد دلم را هیچکس اینجا نمیفهمد/ شعرم به زیر تیغهای نقد جان میداد” …
گذشته از اندک نمونههای پارین و پیرارینی چون “اینقدر به من ظلم مکن، روی مگردان/ لبخند تو دلگرمی این طفل یتیم است” و “غیر غمت که خانۀ من را بلد شده/ دیگر کسی به یاد ندارد نشانیام”؛ آفریدههای “اشک ماهی” رویینتن اند، چنان و چندان که زیر تیغ نقد نهتنها جان و تاوان نمیدهند؛ بلکه استوارتر از سرو میایستند؛ مشت نمونۀ بسیار، غزل بلندی با این گشایش: “مثل تنفسی و حیاتیست دیدنت/ یا چون غزل مثال ندارد شنیدنت/ شرعاً مُجاز نیست که تنها میان باد/ با ناز و عشوه موج زند چین دامنت”
افزون بر گرامی داشتن شعیب امیری، میخواهم با پاسداری social distancing همواره از وی دور باشم. زیرا خودش گفته است: “خیلی سریع در همه جا پخش میشوم/ من نیز مثل عشق خطرناک و ساری ام”…
کانادا/ بیستونهم مارچ 2025