واژه ؛ قسمت اول و دوم :زبیر پاداش

قسمت اول :

واژه نام دوشیزۀ زیبای افغان بود که در سال ۱۹۹۱ میلادی با وی در انستیتوت سینما توگرافی مسکو آشنا شدم.

طبق معمول صبح به درس آمدم، دیدم بسیار بیروبار است، پرسیدم چه گپ است؟، گفتند برای امسال “آرمن جیگرخانیان” هنرمند مردمی روسیه در اکادمی سینمایی مسکو شاگرد (فگیک) میپذیرد. دخترها و پسرها گروه گروه میآمدند و اسناد ثبت نام واماده گی امتحان را میگرفتند ومیرفتند. چشمم به چهار دختر جوان افتاد که توجه مرا سخت بخود جلب کردند. بیشترازهژده سال عمر نداشتند و بسیار متفاوت بودند. گویی از هالیوود و یا بالیوود آمده باشند لباس و آرایش شان کاملآ غیرافغانی حتی غیرروسی بود. روسی صحبت میکردند ودرلابلای صحبتهای شان یگان جمله دری کابلی هم میگفتند. بسیار پُرهیجان و پُرانرژی بودند و در بین سه صد نفر که در دهلیز دانشگاه حضور داشتند صدا و قهقه های خنده های شان بلندتر و بیشتر از همه بگوش میرسید.

از روی کنجکاوی پیش رفتم و سلام دادم، اول هیچ مرا تحویل نگرفتند. پرسیدم: افغان هستین؟

با بی اعتنایی سر تکان دادند و مصروف خود شدند .

گفتم: من محصل برحال این دانشگاه هستم کمکی از دستم بربیآید در خدمت تان هستم.

طرف همدیگر میدیدند و خنده میکردند تا بلآخره یک شان گفت: آمدیم، میخواهیم اکتور شویم .

گفتم: خو، پس میخواهید در فاکولته ای هنرپیشگی شامل شوید؟

یکی شان پرسید: شما در کدام فاکولته هستین؟

گفتم: هنرپیشگی

هرچهار شان، سرتا پای مرا ورانداز کرده و بعد طرف یکدیگر دیدند و گفتند: اکتوری؟

گفتم: بلی، سال دوم من است و شاگرد “بتالوف” هستم.

کمی توجه شان به من جلب شد. ادامه دادم: نامم زبیر است.

و آنها هم خود را معرفی کرده با هم دست دادیم .

دوباره پرسیدم: پس آمدین که در اکتوری شامل شوین؟

گفتند: بلی!

در همین موقع همه کسانی را که برای شامل شدن آمده بودند به سالون دانشگاه دعوت کردند و منهم رفتم دنبال کار و زندگی خود.

یک هفته گذشت. شبی در لیلیه زنگ دروازه اطاقم زده شد. دیدم یکی از چهار افغانی که در لیلیه ما زندگی میکردند بود و گفت: پاداش کمکم کن برایم مهمان آمده جای کم داریم. اگر جای داشته باشی چند نفری در اطاق تو امشب را سپری کنند .

گفتم: چرا نه.

فکرکردم مسافری از کابل آمده و مشکل جای دارند. گرچه شبها میشد یکی از هنرپیشه های کهنه کار و پیشکسوت کشور را مهمان ناخوانده داشتم که تقریبآ شش ماه در اطاق من لنگر و بسترانداخته بود و صدای خوروپوفش خواب شیرین نه تنها من بلکه همسایه ها را پریشان کرده بود، باز هم با خود گفتم خیر است بلآخره مسافری است چرا نه.

ده دقیقه بعد صدای خنده های بلند در دهلیز لیلیه پیچید و مهمانان آمدند. دروازه را باز کردم، همان زیبارویانی را دیدم که در دانشگاه هنرپیشگی برای ثبت نام تشریف آورده بودند. همه را داخل اطاق پذیرایی دعوت کردم.

هرچند میگویند که مهمان مهمان را خوش ندارد، ولی مهمان ناخواندۀ من از دیدن مهمانهای زیباروی سخت خوشحال شد.

از ایشان خواهش کردم که کمی آرامتر صحبت و خنده بکنند چون همسایه ها فردا همه درس داشتند و بعضی های شان هم شاید استراحت کرده بودند. صحبت های شان آرام شد، پِس پِس میکردند و غرق نشه میخندیدند. معلوم بود از کدام پارتی آمده بودند و فضای خانه گک من مناسب حال شان نبود.

بعد از پذیرایی مفصل خواستم زودتر سروصدا را آرام کنم و شرایط استراحت هرکدام را مهیا بسازم تا زودتر بخوابند.

هرچه روجایی و پشتی و دستمال داشتم از الماری بیرون کشیدم و خدمت شان تقدیم کردم. بطور جدی خواهش کردم که بیدون سروصدا استراحت کرده و برای دیگران مزاحمت ایجاد نکنند.

چشمان مهمان ناخواندۀ من کم بود از حدقه بیرون شود. میخندید و اشاره میکرد تا چراغ را خاموش کنم. چراغ را خاموش ساخته و برای هریکی شب خوش آرزوکرده و روی زمین اطاقم خوابیدم.

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که ناگهان صدای چیغ یکی از این دخترها بنام سکینه بلند شد و طوری چیغ میزد که گویا مار ویا گژدم وی را گزیده باشد. هرچه میپرسیدم چه گپ شده جواب نمیداد، پانزده دقیقه متواتر فقط گریه میکرد و چیغ میزد.

همه همسایه ها از خواب بیدار شده و دم اطاق من آمدند که با عذروزاری از آنها معذرت خواستم.

با جدیدت تمام به دخترها گفتم تا خواهرخواندۀ شان را آرام بسازند ورنه پولیس میآید و همه ی ما را میبرد. چند لحظه بعد سکینه آرام شد. باز هم دلیل چیغ های سکینه را از خواهرخوانده اش پرسیدم. واژه مرا گوشه کرده گفت این کاکا (همان مهمان ناخوانده من) داخل بستر سکینه شده بوده است! گفتند تا این کاکا اینجا باشد ما خواب نمیشوم! و من مجبور شدم کاکا را گرفته به اطاق داکتر مروت برویم و آنشب را آنجا بخوابیم.

فردای آنروز به درس رفتم درس و شام که به لیلیه برگشتم، سلام گفته داخل اطاقم شدم.

هرچهار بانو دوش گرفته، آرایش کرده و سرحال و پاک غذا را آماده کرده و گویی منتظر من بودند.

خسته و گشنه بودم، نشستیم و باهم نوشیدیم و غذا صرف کردیم.

روی من با ایشان باز شد وشروع کردیم به شوخی و خنده، سرها گرم و فکاهی ها شروع شد. همه میخندیدیم. برای ساعاتی فراموش کردم که در لیلیه زندگی میکنم. آنشب هم گذشت ومن جای دیگری خوابیدم.

شب سوم یکنفر شان رفت و سه نفر ماندند، بازهم با غذای آماده منتظر من بودند .

آن شب گفتم : تشکر نان میخورم ولی مشروب نه.

نوشیدند و رقصیدند و بلند بلند خندیدند. گویی عقده ای را از درون خالی میکنند، گاه در جریان رقص و مستی آنقدر بلند چیغ میزدند که میترسیدم مبادا دوباره همسایه ها بیآیند و در بزنند. آنشب هم سپری شد و من جای دیگری خوابیدم.

یکنفر دیگر شان هم رفت و ماند دو نفر شان: واژه و ادیبه.

همینکه از انستیتوت برگشتم، عاجل غذا تهیه کردیم و نشستیم به قصه .

پرسیدم: چطور شد… شامل شدید به فاکولته اکتوری؟

واژه خندید و گفت: اصلآ از ما کسی امتحان نگرفت، در همو روز اول ما ره جواب رد دادن.

گفتم: خوب شد که آمدیم سر اصل موضوع . معذرت میخواهم ولی من میخواهم با شما خیلی باز صحبت کنم. من از همان دیدار اول فهمیدم که شما شامل این دانشگاه نمیشوین.

هردو با تعجب و با صدای بلند گفتند: چرا ما ره چه شده بود؟

پرسیدم: شما از کجا آمدین؟ کی شما ره به این دانشگاه معرفی کرد؟

ادیبه گفت: ما در شهر توله (یکی از شهرهای کوچک روسیه) مکتبه تمام کدیم و خواستیم بیآییم مسکو اکتوری بخوانیم.

پرسیدم: از اکتوری چیزی میفهمین؟

واژه بازهم خندید و گفت: نی بابا خواستیم دختر فلم شویم که نشد.

فهمیدم که آنها همه چیز را بسیار سطحی فکر میکنند و یکباره شوق دختر فلم شدن بسر شان زده بوده است.

واژه پرسید: زبیرجان چرا گفتی در روز اول فهمیدم که شما در این دانشگاه شامل نمیشوین، چرا ما ره چه کرده؟

گفتم: معذرت میخواهم، چون سرووضع شما به آدمهای جدی و درسخوان نمیماند.

واژه و ادیبه هردو هک و پک ماندند و با تعجب در حالیکه طرف یکدیگر میدیدند و میخندیدند، پرسیدند: چرا سرووضع ما ره چه کرده؟

گفتم: شما به خود دیده اید؟ با عرض معذرت این یخنهای سینه باز، این دامنهای کوتاۀ بدن نما، آرایش غلیظ , خنده های بلند و بیمورد، آیا میتواند نشاندهندۀ محصل درسخوان باشد؟

نگاهی به آنها انداختم: آیا در جمع سه صد نفری که برای شامل شدن آمده بودند کس دیگری را هم شبیه خود دیدین؟ خبر دارین که از همان سه صد نفر قرار است فقط بیست نفر شامل دانشگاه هنرپیشگی شود؟

هردو خاموش لق لق بطرفم میدیدند .

بیرحمانه ادامه دادم: آیا والدین تان شما را به همین سرووضع فرستاده اند برای شامل شدن به دانشگاه؟

شما چهارروز است که در اطاق من هستین، یک هفته هم در اطاق بچه های دیگر بودین… اصلآ پدر و مادرتان از احوال شما خبر دارن که کجا هستین؟

واژه از جایش بلند شد و گفت: بس است زبیر جان. بوتل مشروب را از یخچال برداشت، دوگیلاس را لبریز کرده یکی را خودش برداشت و دیگرش را به ادیبه داد.

من فهمیدم که دگر گنجایش صحبت نیست، سکوت اختیار کرده مشغول کاری شدم. شبی سخت بود هم برای من که میزبان شان بودم و هم برای آندو که مهمان بودند. فضای خسته کن و سنگینی بین مایان بوجود آمد. منهم خسته شده بودم. کم کم ظروف را برداشتم. ادیبه گیلاس های شان را دوباره لبریز کرد و هردو سر کشیدند. ترسیدم اضافه نوشی نکنند و گفتم: کفایت میکند، خیریت است؟ متوجه صحت تان باشید.

ادیبه بزبان روسی گفت: پشول تی (زدیمت) کدام صحت؟ کدام زندگی؟ کدام پدر و مادر؟

با گفتن کلمه پدر و مادر هردو به فق زدن شدند.

واژه گفت: معلوم است اگر پدر و مادر میداشتیم مثل تو چوکاتی میبودیم.

من که از شنیدن این جمله مات و مبهودت شده بودم، با تعجب بطرف شان نگاه میکردم.

ادیبه گفت: ما اولادهای انترنات (پرورشگاه) هستیم، میفهمی؟ تو اصلآ میفهمی انترنات چیست؟ ما اطفال پرورشگاه هستیم که ما را از وطن ما برای یاد گرفتن به اینجا روان کرده بودند. اینه یاد گرفتیم بعدش چه؟ کجا یرویم و پیش کی برویم؟

خاموش بودم و آنها دست بگردن یکدیگر انداخته، گریه میکردند.

من که چیزی برای گفتن نداشتم، آنها را بحال خودشان گذاشتم و رفتم تا با یک شاور آب سرد خود را آرام کنم.

وقتی برگشتم هردو در روی کوچ خواب رفته بودند. جای خواب شان را آماده کردم، هرچه صدا کردم که بروند به جایشان بخوابند، نشنیدند و بیدار نشدند. تصمیم گرفتم آنها را ب جای شان بخوابانم.

زمانیکه واژه را از کوچ بلند میکردم چشمم افتاد به مویهای زیبایش که پُر بود از عطرگلهای خوشبو. بصورت و چشمان زیبا و معصومش که خمارنشۀ جوانی بود، بدستان سفید و ناخنهای رنگینش که مرهم دل هر مسافربچه ای مثال من میتوانست باشد… برای لحظاتی محوش شده بودم، لامذهب زیبا بود و وحشی .

واژه را بروی تختخوابش بردم و هردو خواهرخوانده آرام خوابیدند.

فردا شام زمانیکه از دانشگاه برگشتم هردو رفته بودند و یاداشتی برایم گذاشته بودند:

تشکر زبیر جان.

خدا حافظ ما رفتیم به شهر خود.

مهمان نوازی هایتان را فراموش نمیکنیم.

تشکر از همه چیز

واژه و ادیبه

*

بخش دوم:

قسمت اول :

واژه نام دوشیزۀ زیبای افغان بود که در سال ۱۹۹۱ میلادی با وی در انستیتوت سینما توگرافی مسکو آشنا شدم.

طبق معمول صبح به درس آمدم، دیدم بسیار بیروبار است، پرسیدم چه گپ است؟، گفتند برای امسال “آرمن جیگرخانیان” هنرمند مردمی روسیه در اکادمی سینمایی مسکو شاگرد (فگیک) میپذیرد. دخترها و پسرها گروه گروه میآمدند و اسناد ثبت نام واماده گی امتحان را میگرفتند ومیرفتند. چشمم به چهار دختر جوان افتاد که توجه مرا سخت بخود جلب کردند. بیشترازهژده سال عمر نداشتند و بسیار متفاوت بودند. گویی از هالیوود و یا بالیوود آمده باشند لباس و آرایش شان کاملآ غیرافغانی حتی غیرروسی بود. روسی صحبت میکردند ودرلابلای صحبتهای شان یگان جمله دری کابلی هم میگفتند. بسیار پُرهیجان و پُرانرژی بودند و در بین سه صد نفر که در دهلیز دانشگاه حضور داشتند صدا و قهقه های خنده های شان بلندتر و بیشتر از همه بگوش میرسید.

از روی کنجکاوی پیش رفتم و سلام دادم، اول هیچ مرا تحویل نگرفتند. پرسیدم: افغان هستین؟

با بی اعتنایی سر تکان دادند و مصروف خود شدند .

گفتم: من محصل برحال این دانشگاه هستم کمکی از دستم بربیآید در خدمت تان هستم.

طرف همدیگر میدیدند و خنده میکردند تا بلآخره یک شان گفت: آمدیم، میخواهیم اکتور شویم .

گفتم: خو، پس میخواهید در فاکولته ای هنرپیشگی شامل شوید؟

یکی شان پرسید: شما در کدام فاکولته هستین؟

گفتم: هنرپیشگی

هرچهار شان، سرتا پای مرا ورانداز کرده و بعد طرف یکدیگر دیدند و گفتند: اکتوری؟

گفتم: بلی، سال دوم من است و شاگرد “بتالوف” هستم.

کمی توجه شان به من جلب شد. ادامه دادم: نامم زبیر است.

و آنها هم خود را معرفی کرده با هم دست دادیم .

دوباره پرسیدم: پس آمدین که در اکتوری شامل شوین؟

گفتند: بلی!

در همین موقع همه کسانی را که برای شامل شدن آمده بودند به سالون دانشگاه دعوت کردند و منهم رفتم دنبال کار و زندگی خود.

یک هفته گذشت. شبی در لیلیه زنگ دروازه اطاقم زده شد. دیدم یکی از چهار افغانی که در لیلیه ما زندگی میکردند بود و گفت: پاداش کمکم کن برایم مهمان آمده جای کم داریم. اگر جای داشته باشی چند نفری در اطاق تو امشب را سپری کنند .

گفتم: چرا نه.

فکرکردم مسافری از کابل آمده و مشکل جای دارند. گرچه شبها میشد یکی از هنرپیشه های کهنه کار و پیشکسوت کشور را مهمان ناخوانده داشتم که تقریبآ شش ماه در اطاق من لنگر و بسترانداخته بود و صدای خوروپوفش خواب شیرین نه تنها من بلکه همسایه ها را پریشان کرده بود، باز هم با خود گفتم خیر است بلآخره مسافری است چرا نه.

ده دقیقه بعد صدای خنده های بلند در دهلیز لیلیه پیچید و مهمانان آمدند. دروازه را باز کردم، همان زیبارویانی را دیدم که در دانشگاه هنرپیشگی برای ثبت نام تشریف آورده بودند. همه را داخل اطاق پذیرایی دعوت کردم.

هرچند میگویند که مهمان مهمان را خوش ندارد، ولی مهمان ناخواندۀ من از دیدن مهمانهای زیباروی سخت خوشحال شد.

از ایشان خواهش کردم که کمی آرامتر صحبت و خنده بکنند چون همسایه ها فردا همه درس داشتند و بعضی های شان هم شاید استراحت کرده بودند. صحبت های شان آرام شد، پِس پِس میکردند و غرق نشه میخندیدند. معلوم بود از کدام پارتی آمده بودند و فضای خانه گک من مناسب حال شان نبود.

بعد از پذیرایی مفصل خواستم زودتر سروصدا را آرام کنم و شرایط استراحت هرکدام را مهیا بسازم تا زودتر بخوابند.

هرچه روجایی و پشتی و دستمال داشتم از الماری بیرون کشیدم و خدمت شان تقدیم کردم. بطور جدی خواهش کردم که بیدون سروصدا استراحت کرده و برای دیگران مزاحمت ایجاد نکنند.

چشمان مهمان ناخواندۀ من کم بود از حدقه بیرون شود. میخندید و اشاره میکرد تا چراغ را خاموش کنم. چراغ را خاموش ساخته و برای هریکی شب خوش آرزوکرده و روی زمین اطاقم خوابیدم.

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که ناگهان صدای چیغ یکی از این دخترها بنام سکینه بلند شد و طوری چیغ میزد که گویا مار ویا گژدم وی را گزیده باشد. هرچه میپرسیدم چه گپ شده جواب نمیداد، پانزده دقیقه متواتر فقط گریه میکرد و چیغ میزد.

همه همسایه ها از خواب بیدار شده و دم اطاق من آمدند که با عذروزاری از آنها معذرت خواستم.

با جدیدت تمام به دخترها گفتم تا خواهرخواندۀ شان را آرام بسازند ورنه پولیس میآید و همه ی ما را میبرد. چند لحظه بعد سکینه آرام شد. باز هم دلیل چیغ های سکینه را از خواهرخوانده اش پرسیدم. واژه مرا گوشه کرده گفت این کاکا (همان مهمان ناخوانده من) داخل بستر سکینه شده بوده است! گفتند تا این کاکا اینجا باشد ما خواب نمیشوم! و من مجبور شدم کاکا را گرفته به اطاق داکتر مروت برویم و آنشب را آنجا بخوابیم.

فردای آنروز به درس رفتم درس و شام که به لیلیه برگشتم، سلام گفته داخل اطاقم شدم.

هرچهار بانو دوش گرفته، آرایش کرده و سرحال و پاک غذا را آماده کرده و گویی منتظر من بودند.

خسته و گشنه بودم، نشستیم و باهم نوشیدیم و غذا صرف کردیم.

روی من با ایشان باز شد وشروع کردیم به شوخی و خنده، سرها گرم و فکاهی ها شروع شد. همه میخندیدیم. برای ساعاتی فراموش کردم که در لیلیه زندگی میکنم. آنشب هم گذشت ومن جای دیگری خوابیدم.

شب سوم یکنفر شان رفت و سه نفر ماندند، بازهم با غذای آماده منتظر من بودند .

آن شب گفتم : تشکر نان میخورم ولی مشروب نه.

نوشیدند و رقصیدند و بلند بلند خندیدند. گویی عقده ای را از درون خالی میکنند، گاه در جریان رقص و مستی آنقدر بلند چیغ میزدند که میترسیدم مبادا دوباره همسایه ها بیآیند و در بزنند. آنشب هم سپری شد و من جای دیگری خوابیدم.

یکنفر دیگر شان هم رفت و ماند دو نفر شان: واژه و ادیبه.

همینکه از انستیتوت برگشتم، عاجل غذا تهیه کردیم و نشستیم به قصه .

پرسیدم: چطور شد… شامل شدید به فاکولته اکتوری؟

واژه خندید و گفت: اصلآ از ما کسی امتحان نگرفت، در همو روز اول ما ره جواب رد دادن.

گفتم: خوب شد که آمدیم سر اصل موضوع . معذرت میخواهم ولی من میخواهم با شما خیلی باز صحبت کنم. من از همان دیدار اول فهمیدم که شما شامل این دانشگاه نمیشوین.

هردو با تعجب و با صدای بلند گفتند: چرا ما ره چه شده بود؟

پرسیدم: شما از کجا آمدین؟ کی شما ره به این دانشگاه معرفی کرد؟

ادیبه گفت: ما در شهر توله (یکی از شهرهای کوچک روسیه) مکتبه تمام کدیم و خواستیم بیآییم مسکو اکتوری بخوانیم.

پرسیدم: از اکتوری چیزی میفهمین؟

واژه بازهم خندید و گفت: نی بابا خواستیم دختر فلم شویم که نشد.

فهمیدم که آنها همه چیز را بسیار سطحی فکر میکنند و یکباره شوق دختر فلم شدن بسر شان زده بوده است.

واژه پرسید: زبیرجان چرا گفتی در روز اول فهمیدم که شما در این دانشگاه شامل نمیشوین، چرا ما ره چه کرده؟

گفتم: معذرت میخواهم، چون سرووضع شما به آدمهای جدی و درسخوان نمیماند.

واژه و ادیبه هردو هک و پک ماندند و با تعجب در حالیکه طرف یکدیگر میدیدند و میخندیدند، پرسیدند: چرا سرووضع ما ره چه کرده؟

گفتم: شما به خود دیده اید؟ با عرض معذرت این یخنهای سینه باز، این دامنهای کوتاۀ بدن نما، آرایش غلیظ , خنده های بلند و بیمورد، آیا میتواند نشاندهندۀ محصل درسخوان باشد؟

نگاهی به آنها انداختم: آیا در جمع سه صد نفری که برای شامل شدن آمده بودند کس دیگری را هم شبیه خود دیدین؟ خبر دارین که از همان سه صد نفر قرار است فقط بیست نفر شامل دانشگاه هنرپیشگی شود؟

هردو خاموش لق لق بطرفم میدیدند .

بیرحمانه ادامه دادم: آیا والدین تان شما را به همین سرووضع فرستاده اند برای شامل شدن به دانشگاه؟

شما چهارروز است که در اطاق من هستین، یک هفته هم در اطاق بچه های دیگر بودین… اصلآ پدر و مادرتان از احوال شما خبر دارن که کجا هستین؟

واژه از جایش بلند شد و گفت: بس است زبیر جان. بوتل مشروب را از یخچال برداشت، دوگیلاس را لبریز کرده یکی را خودش برداشت و دیگرش را به ادیبه داد.

من فهمیدم که دگر گنجایش صحبت نیست، سکوت اختیار کرده مشغول کاری شدم. شبی سخت بود هم برای من که میزبان شان بودم و هم برای آندو که مهمان بودند. فضای خسته کن و سنگینی بین مایان بوجود آمد. منهم خسته شده بودم. کم کم ظروف را برداشتم. ادیبه گیلاس های شان را دوباره لبریز کرد و هردو سر کشیدند. ترسیدم اضافه نوشی نکنند و گفتم: کفایت میکند، خیریت است؟ متوجه صحت تان باشید.

ادیبه بزبان روسی گفت: پشول تی (زدیمت) کدام صحت؟ کدام زندگی؟ کدام پدر و مادر؟

با گفتن کلمه پدر و مادر هردو به فق زدن شدند.

واژه گفت: معلوم است اگر پدر و مادر میداشتیم مثل تو چوکاتی میبودیم.

من که از شنیدن این جمله مات و مبهودت شده بودم، با تعجب بطرف شان نگاه میکردم.

ادیبه گفت: ما اولادهای انترنات (پرورشگاه) هستیم، میفهمی؟ تو اصلآ میفهمی انترنات چیست؟ ما اطفال پرورشگاه هستیم که ما را از وطن ما برای یاد گرفتن به اینجا روان کرده بودند. اینه یاد گرفتیم بعدش چه؟ کجا یرویم و پیش کی برویم؟

خاموش بودم و آنها دست بگردن یکدیگر انداخته، گریه میکردند.

من که چیزی برای گفتن نداشتم، آنها را بحال خودشان گذاشتم و رفتم تا با یک شاور آب سرد خود را آرام کنم.

وقتی برگشتم هردو در روی کوچ خواب رفته بودند. جای خواب شان را آماده کردم، هرچه صدا کردم که بروند به جایشان بخوابند، نشنیدند و بیدار نشدند. تصمیم گرفتم آنها را ب جای شان بخوابانم.

زمانیکه واژه را از کوچ بلند میکردم چشمم افتاد به مویهای زیبایش که پُر بود از عطرگلهای خوشبو. بصورت و چشمان زیبا و معصومش که خمارنشۀ جوانی بود، بدستان سفید و ناخنهای رنگینش که مرهم دل هر مسافربچه ای مثال من میتوانست باشد… برای لحظاتی محوش شده بودم، لامذهب زیبا بود و وحشی .

واژه را بروی تختخوابش بردم و هردو خواهرخوانده آرام خوابیدند.

فردا شام زمانیکه از دانشگاه برگشتم هردو رفته بودند و یاداشتی برایم گذاشته بودند:

تشکر زبیر جان.

خدا حافظ ما رفتیم به شهر خود.

مهمان نوازی هایتان را فراموش نمیکنیم.

تشکر از همه چیز

واژه و ادیبه

*

بخش دوم:

شش ماه بعد

قبل از اینکه من با آنها آشنا شوم، آندو شبهای زیادی را در لیلیه های گوشه و کنار مسکو سپری کرده بودند. برعلاوه اینکه دوست پسر روسی داشتند دوستان پسرعربی، آذربایجانی، گروزینی، ایرانی ووو … را هم تجربه کرده بودند. صرف بخاطری که بتوانند جای امن پیدا کنند و از گزند روزگار در امان باشند، خود را به هر آغوشی انداخته بودند که متاسفانه هرکه از آنها کامی جست و فردایش آنها را از خانه بیرون انداخته و چند گپی هم با فحش نثارشان کرده بود.

از خارجی ها بگذریم که چه کردند از خود ما بشنویم که چه نکردند! چه تعریفی از جامعه اجتماعی خود داشته باشیم خوب است؟

از هنرمند تا نویسنده، از تجار تا محصل، از کارگر و تا هرکسی هرکه با آنها بر میخورد صرف یک هدف داشت و بس.

چندین بار نصیحت شان کردم که: اینگونه زندگی کردن خوب نیست بفکر آینده تان باشید…

ولی انگار کارساز نبود و هرچه دل خودشان میخواست همان را میکردند. از جدل با آنها خسته شده بودم و آنها هم این را احساس میکردند و به دنبال سرنوشت خود رفتند.

مدت طولانی با هم ندیدیم، بعد هشت ماه روزی تا به لیلیه داخل شدم، نوکریوال لیلیه (دژورنی) پرزه خطی را برایم داد و گفت: یکی از وطنداران شما بسیار مریض است و در این شفاخانه بستر است خواسته شما را ملاقات کند.

تقریبآ هشتاد کیلومتر از مسکو دورتر آن شفاخانه را یافتم. واژه جور و سر حال با لبخند و شوخی بسیار ساده گویا هیچکاری نشده گفت: ابورت (سقط جنین) کردم، حامله بودم .

گفتم: چرا پدرش را نخواستی که مرا خواستی اینجه؟

گفت: پدرش نیست رفته آلمان.

قصه کرد که حسین نامی از محصلین افغان در شهر مسکو بازار سرخ و سبز را برایش نشان داده چند ماهی با او زندگی میکند، آنگاه با وجودیکه میدانسته واژه حامله است هیچ مسوولیتی را قبول نکرده، بدون آنکه واژه خبر باشد، بیخبر فرار را بر قرار ترجیح میدهد.

بی پول و بیکس ولی شاد و سرشار میخندید.

پرسیدم: بار چندم است که ابورت میکنی؟

گفت: بار دوم. اینبار داکتر گفت که اگر بار دگر ابورت بکنم دگه صاحب اولاد نمیشوم.

با هم به لیلیه برگشتیم و بعد از چند روزی واژه به شهر توله برای ادامۀ زندگی رفت.

نمیخواهم بیشتر شما را دردسر بدهم.

قلب قوی و روح بزرگ داشت واژه. با زندگی میجنگید و نمیخواست زود تسلیم شود.

واژه میدانست که در سفر بیدون آدرس و نامعلوم پیش میرود اما انگار میدانست کجا میرود.

بودند و هستند کسانی که در مقابل کمترین جفای روزگار نه تنها خود را باخته اند، بلکه امید و آرزو را هم از دست داده اند.

واژه اما با همه ناملایمتهای زندگی و جفای روزگار میجنگید و همیشه لبخند میزد.

در مورد ادیبه شنیدم که کنیز یک تجار افغان شده است و نمیدانم سرنوشتش چه شد.

واژه بالاخره با پسری ایتالیایی عروسی کرد و به ایتالیا رفت، ولی تا سال ۱۹۹۴میلادی هم در روسیه بودند و وقتی به مسکو می آمدند در اطاق من زندگی میکردند، یا بهتر است بگویم در اطاق خودشان چون من اطاق را برای آنها تسلیم میکردم و خود در اطاقهای دیگران میخوابیدم .

آرزومندم واژه و ادیبه هرجا باشند خوشبخت و سعادتمند باشند.

*

پاداش

01.05.2018

یاداشت: تعدادی از نامهای این قصه مستعار هستند.

شش ماه بعد

قبل از اینکه من با آنها آشنا شوم، آندو شبهای زیادی را در لیلیه های گوشه و کنار مسکو سپری کرده بودند. برعلاوه اینکه دوست پسر روسی داشتند دوستان پسرعربی، آذربایجانی، گروزینی، ایرانی ووو … را هم تجربه کرده بودند. صرف بخاطری که بتوانند جای امن پیدا کنند و از گزند روزگار در امان باشند، خود را به هر آغوشی انداخته بودند که متاسفانه هرکه از آنها کامی جست و فردایش آنها را از خانه بیرون انداخته و چند گپی هم با فحش نثارشان کرده بود.

از خارجی ها بگذریم که چه کردند از خود ما بشنویم که چه نکردند! چه تعریفی از جامعه اجتماعی خود داشته باشیم خوب است؟

از هنرمند تا نویسنده، از تجار تا محصل، از کارگر و تا هرکسی هرکه با آنها بر میخورد صرف یک هدف داشت و بس.

چندین بار نصیحت شان کردم که: اینگونه زندگی کردن خوب نیست بفکر آینده تان باشید…

ولی انگار کارساز نبود و هرچه دل خودشان میخواست همان را میکردند. از جدل با آنها خسته شده بودم و آنها هم این را احساس میکردند و به دنبال سرنوشت خود رفتند.

مدت طولانی با هم ندیدیم، بعد هشت ماه روزی تا به لیلیه داخل شدم، نوکریوال لیلیه (دژورنی) پرزه خطی را برایم داد و گفت: یکی از وطنداران شما بسیار مریض است و در این شفاخانه بستر است خواسته شما را ملاقات کند.

تقریبآ هشتاد کیلومتر از مسکو دورتر آن شفاخانه را یافتم. واژه جور و سر حال با لبخند و شوخی بسیار ساده گویا هیچکاری نشده گفت: ابورت (سقط جنین) کردم، حامله بودم .

گفتم: چرا پدرش را نخواستی که مرا خواستی اینجه؟

گفت: پدرش نیست رفته آلمان.

قصه کرد که حسین نامی از محصلین افغان در شهر مسکو بازار سرخ و سبز را برایش نشان داده چند ماهی با او زندگی میکند، آنگاه با وجودیکه میدانسته واژه حامله است هیچ مسوولیتی را قبول نکرده، بدون آنکه واژه خبر باشد، بیخبر فرار را بر قرار ترجیح میدهد.

بی پول و بیکس ولی شاد و سرشار میخندید.

پرسیدم: بار چندم است که ابورت میکنی؟

گفت: بار دوم. اینبار داکتر گفت که اگر بار دگر ابورت بکنم دگه صاحب اولاد نمیشوم.

با هم به لیلیه برگشتیم و بعد از چند روزی واژه به شهر توله برای ادامۀ زندگی رفت.

نمیخواهم بیشتر شما را دردسر بدهم.

قلب قوی و روح بزرگ داشت واژه. با زندگی میجنگید و نمیخواست زود تسلیم شود.

واژه میدانست که در سفر بیدون آدرس و نامعلوم پیش میرود اما انگار میدانست کجا میرود.

بودند و هستند کسانی که در مقابل کمترین جفای روزگار نه تنها خود را باخته اند، بلکه امید و آرزو را هم از دست داده اند.

واژه اما با همه ناملایمتهای زندگی و جفای روزگار میجنگید و همیشه لبخند میزد.

در مورد ادیبه شنیدم که کنیز یک تجار افغان شده است و نمیدانم سرنوشتش چه شد.

واژه بالاخره با پسری ایتالیایی عروسی کرد و به ایتالیا رفت، ولی تا سال ۱۹۹۴میلادی هم در روسیه بودند و وقتی به مسکو می آمدند در اطاق من زندگی میکردند، یا بهتر است بگویم در اطاق خودشان چون من اطاق را برای آنها تسلیم میکردم و خود در اطاقهای دیگران میخوابیدم .

آرزومندم واژه و ادیبه هرجا باشند خوشبخت و سعادتمند باشند.

*

پاداش

01.05.2018

یاداشت: تعدادی از نامهای این قصه مستعار هستند.