جز پر یشانی ز شهر ما صدایی بر نخاست
حال ما داند دل درد آ شنایی بر نخاست
دست بیداد فلک بشکست بال آرزو
کس به داد ما رسد هرگز زجایی بر نخاست
باب هر آسوده گی را سایهء ماتم گرفت
از سکوت جاری دلها نوایی بر نخاست
پایمال لشکر بیگانه شد خاک وطن
نعرهء آزادی از بام و سرایی بر نخاست
پهنه دشت خطر از پا فتادیم ایدریغ
از جمع این خفتگان یک رهگشایی برنخاست
سالها در آتش درد جدایی سوختیم
وعدهء وصلی دهد از در نوایی صدایی بر نخاست
هرچه ازبودونبود ما بخاک یاس ریخت
شوره زار بذر ما هرگز نمایی بر نخاست
بیتو اینجا آسمان پر ابر و باران غم است
حسرت ویرانه را بیتو صفایی بر نخاست
گر تو آیی هر کی را دردی بود درمان رسد
بیتو درد این وطن بهر دوایی بر نخاست.
ها لند-جولای2012
نورالدین (همسنگر )