نمایشنامه ء کتابخوان نوشته : پــروفــیسر داکــتر عبــدالــــواســـع لـــطــــیـــفــــی

wase_latifi {دوستان و علاقمندان سایت با عرض حرمت :  نماشنامه  کتاب ُ کتابخانه  وکتاب دار کهن  نوشته  دراماتیست  فرانسوی (پول  الیگر  )که قبلا بنشر ریسده استُ  انیک  با الهام ازآن بخش کتاب  خوان رااز قلم  پر بار پروفیسر دکتور  عبدالواسع لطیفی  خدمت شما تقدیم  میداریم.} فرصتی در یک محفل  خودمانی متن درام ( پول الیگر) راازکتاب زندگینامه استاد عبدالرشید لطیفی – نویسنده و دراماتیست شهیر وطن و مشوق بزرگوارم در نویسندگی-  خواندم ُ دو دوست فرزانه و ادب پرورم جناب ( حشمت خلیل  غبار و همسر فرزانه و نویسنده و پژوهشگرش خانم  ماریا دارو غبار ) که تازه  بر وصلت پر سعادتی رسیده اندُ پیشهنادی ارزشمندی نموده ُ گفتند. جای «کتابخوان» دراین  درام (پول الیگرد) خالیست و بمن یاد آورشدند که چه خوبیست که سخنی از کتاب خوان  نیز دراین  درام میبود ُمن با دیده  ودل  قبول نموده  و با الهام از درام مذکور نقش کتاب  خوان راچنین نوشتم:   صحنه دلچسپ  درام پول الیگرء درباره  کتاب ُ کتابخانه و کتابدار کهن را تماشاه کردیدُ حالا به کتاب خوان نیز گوش  فرا دهید از مجموعه  کتابهایکه مرور کرده  است چه گفتنی برای شما تماشاچیان دارد .   تازه نفسی بحیث  کتاب خوان درحالیکه  تعدادی از کتابهای گوناگون برزیر بغلش است ُ از گوشه نورانی صحنه پدیدار میشود و دریک مونولوگ پر محتوااین گونه به سخن میآید.  کتاب خوان : شما تماشاچیان ارجمند سخنان پر انتباه «کتاب » راشنیدید که با فراست ومحبت فروان گفت :‌ «مرحم شفابخش «روح وروان» آدمی را در لابلای صحفات من جستجو کنید- نزدیک من بیائی و ساعتی با خواندن هم قطارانم درکتابخانه با من سپری کنید من برای شما معلومات و رهنمائی سودمند و همگانی ُ حکایات دلنشین ورنگین ُاشعار زیبا و ترانه ها ُ قصاید و حماسه ها ُدرامه هاو رومانها پر محتوا وگذارشات علمی وتاریخی رابمطالعه تان عرضه خواهم کرد.  من به انتخاب وخواست دل  تان از حقوق ُ ازسیاست ُ از جهان ادب و ازسخنوران نامور ُ از طب  و ازنجوم ُ از فلسفه و از ادیان و مذاهب ُ از تاریخ ایام کهن و معاصر ُ از اوپراها ُ از تیاتر ُ ازهنرتمثیل وسینما ُ از تکنالوژی معاصر وپدیده جهان نمای انترنت و هم از خالق  وخلقت کائینات باشما بدون اندک خستگی با جبین گشاده سخن خواهم گفت و منحیث کتابخانه  خوان های علاقمند دوستان من خواهید بودم» اینک در پی این گفتار «کتاب» اظهار میدارم که بحیث « کتاب  خوان» در برابر شما روی صحنه آمده ام  ُبلی من با همه شعایرم خود در قطار میلون های دیگریکه در همین ساعت مصروف کتاب خواندن هستند ُ کتاب های را که  خوانده  ام – معرفی میکنم. : من کتاب را بادل و جان در کنه روح وروانم دوست دارم ُ از کتابها آموختم و در آموزش مطالب آنها به دیگران ُ به نیاز مندان  کمک کردم . مطالب عمده و ارزشمند را تا حد توان به حافظه سپردم و یا در اوراق یاد داشت هایم ثبت کردم. من شمئه از کتب ادیان سماوی و فرموده های  خداوندی را خوانده ام – در مصحف  مبارک قران کریم خواندم که خداوند «ج» در اولین پیام خود به پیغمبر اسلام گفته است:  بخوان به اسم خدایکه خلق کرد انسان را و اورا با قلم  علم آموخت . همچنان صحفاتی از تعداد تورات وانجیل را که خداوند «ج» فرموده است به پیغمبران وکتابهای شان ایمان داشته باشدُ خواندم ودیدم که در  همه جا سخن از پیروی اخلاق و کردار حمیده و احترام  به  خلقت  وکرامت وحقوق  انسانست .  من مثنوی – مولانا جلال الدین بلخی رومی را خواندم که در یک  صحفه آن در لابلای  هزاران حکایت پر پند ونصحیت وگفتار منظوم ملکوتی در حکایتی در باره حج عمرهء شیخ بایزید این ابیات را سروده است.:  سفری مکه شیخ امــــت بـــایــزید  – ازبرای حج عــمــره می دوید   او به هرشهری که رفتی از نخست – مرعزیزان را بکردی باز جست گرد می گشتی که اندرشهر کیست  – کو بر ارکان بصیرت مُتکیست  گفت حق ُ اندر سفـــر هرجـــاروی  – باید اول طالب « مردمی» شوی  قصد گنجی کن  که این سود وزیان –  در تبع آید تو آنرا فرع دان   هرکه  کارد ُ قصــد گندم باشـدش –  کاه خود اندر تـــبــع می آیدش  گه بــکاری ُ بر نـــیآید ُ گنـــدمـــی  – کردمی  جوُ مردمی جوُ مردمی  من دیوان ُ یا کلیات  شمس  تبریز را خواندم که در یک صحفه درخشنده آن گفته است :  آن کس  که زتو نشان ندارد   –  گر خورشید است ُ آن ندارد  ما بر در وبام عشق عشق  حیران  – آن بام  که نردبان  ندارد دل  چو چنگ است  وعشق  زخمه   – پس  دل  به چه دل فعان ندارد  امروز فــــغان  عاشـــقــان را   –   بــشــنو که تـــورا زیــــان نــــدارد  هزاره پرُ از فغان  وناله است  – اما چــکنــــد  ُ زبــــان  نـــدارد   فرصتی این ابیات شکست  وبی صدای دل شیدا را در نوای ملکوتی نی ُ دلنواز مولوی  خواندم و انعکاسش راباگوش وجان شنیدم ُ یادم از قطعه شعر چنگ گسستهء شاعر شیوا بیانی آمدکه سروده است.      ای  چنگ گسسته  نغمه کن ساز  – باروح شکسته شو هم آواز     آسان بسرا که من کنم فهم      –     بیگانه مباد واقف  از راز  گه  گه  بگو بر زبان شوق           –  زان  عشق  نهان لطیفه  ای  باز  دل  رفت و بخون نشسته برگشت  –   ای  کاش  نرفته بود  از  آغاز  چون تار تو  قلب من گسسته است –  زین قلب گسسته  نغمه  ای  ساز همچنان  من  دیوان پربیان حافظ  را خواندم که میسراید : دل  میرود زدستم  ُ صاحب  دلان خدارا — دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا  گشتی  نشسته گانم ُ ای  باد شرطه برخیز  –باشد که باز بینم  دیدار  آشنا را    من  کتاب معروف افغانستان در میسر تاریخ مورخ  فقید میر غلام  محمد غبار را خواندم که بااهتمام  آقای « حشمت خلیل غبار » در دیار هجرت در دو جلد به چاپ  رسیده  است. و در صحفه ( ۸۳۷ ) جلد اول آن  قطعه شعر یک شاعر روشنفکر در راستای  دعوت  جوانان کشور به  مبارزه  به پیش درج  گردیده  است ُ قسماٌ چنین  سروده است  تا کی زجور وستم  شکوه و فریاد کنید – سعی  برهم زدن  ُ منشاء بیداد کنید  دست ما دامن  تان باد ُ جوانان غیور  – که از این زلت  وخواری  همه آزاد کنید صد هزاران چون  منت ُ آتش بیداد بسوخت  – نه نشینید زپا ُ دم بدم ارشاد کنید  فتنه انگیخته ُ  تبیض نژادی  درخلق  –  فکر آینده  ملک  خود و اولاد کنید   چندی از خوان  نعم ُ سرخوش  وشیرین کام اند – گریه  برفاقه کشان خود و فریاد  خانمان کرد تبهُ تا شود  آباد خودش  – خانه ظلم وستم  یک سره برباد کنید تا شود برهمگانم امن وعدالت قایم  –  عالم نو  ز مساوات و حق ایجاد کنید   ای  جوانان ستم مرتجعان چند کشید – تا بکی رحم باین دسته شیاد کنید  ننگ دارد بشریت زچنین کهنه رژیم –   طرح ویرانی  این بنگه زبنیاد کنید آشیان همه مرغان زستم آتش زد – قصد آتش زدن خانه صیاد کنید ندهندارزش کاهی به حقوق بشری – تکیه بهُ برخود وبازوی چو فولاد کنید غازه سازید زخون شاهد آزادی را  – تا زخود روح  شهیدان  وطن شاد کنید    سوخت ای همنفسان آتش استبدادم –  شرح این سوخته را برهمه انشاد کنید چشم امید بتو نسل  جوان دوخته ام – درخور شان وشرف  مملکت آباد کنید   روزی  آید که شود خلق  به خلق  حاکم وما- رفته باشیم  ازین ورطه ُ زما یاد کنید  میبرم در دل  زار حسرت آزادی  را – کاش خاکم به بری سایه شمشاد کنید شعر من لاله باغ دل خونین من است –  مهوشان زیب لب وحس  خداد کنید     هرکجا لاله رخی با قد سروی  دیدید – یک نفس یاد از این «جلوه» ناشاد کنید   مورخ فقید «غبار» در پیشگفتار کتاب  افغانستان مسیر تاریخ ُ که شهرت جهانی  یافت وچندین بار به  هزاران جلد تجدید چاپ شد و جلد  دوم  به  انگلیسی  هم ترجمه شده ُ چنین  میگوید : » ماتاریخ گذشته کشور خودرا برای این مطالعه میکنیم که اوضاع امروزی  خودرا صحیحتر درک نمایم ُ تا مبارزین جوان افغانستان در حرکت به پیش ُ خط درست و آگاهانه اختیار نمایند ُ زیرا این  تاریخ  است  که سیر تکامل  یک جامعه را در روشنایی نشان میدهد.»    همچنان من کتاب بانوی بلخ  نوشته عبدالرحمن  پژواک  نویسندهُ شاعر شهیر وطن که در هر دو زبان  فارسی دری و پشتو آثار ماندگار دارد ُ خواندم که مجموعه ء زیبای  اشعار او میباشدُ و قسمتی از سروده  اورا به مشتاقان  ادب  معرفی  میدارم.  پژواک در قطعه شعر ماندگارش زیر عنوان « نای  خموش» اینطور سروده  است.: اندر ازل  نوشت ُقضا در جبین من  –  کآین من وفا بودُ و عشق دین من  ای راز جوی مهر وفا در سراغ حق  – از رخنه گمان منگر ُ بریقین من  دستی است دست من ُ که گرفته است دست پسر- هان ای  جوان رها نکنی آستین من  بگذشت آنکه نغمهء آزاد میسرود  –  هرنی که داشتی نفس آشتین من  اکنون  نوای من خموش ُاز اسارت است – پژواک  های  خامهء شور و آفرین من  در همین سلسله من چندین کتاب زیبا  ُپرمحتوای بانوی  فرزانه  ُ نویسنده و پژوهشگر ژرف نگر و دانشمند ُ« ماریا دارو غبار » را که در هجرت برون مرزی و انتشارات  تازه معرفی  کردم – از جمله  کتاب های پا برهنه بازگشتُ  هنرمندان تاریخ ساز تیاتر افغانستانُ  آوای  ماندگار زنان و چهره های  جاودان ُ « اوای  ماندگار زنان» یکی از تالیفات اورا در دست دارم که در جای چنین  گفته است: « زنان با شهامت و دلیر در قبل از جنگ ها ُ در شرایط عقب مانده ء جامعه ُبابیماری  سنتی و بیسوادی  مبارزه کردندو درشرایط  جنگ  خانمانسوز  در انجام کارهای  ارزشمند فرهنگی با وجود خطر جانی و حیاتی لمحـــه ء دریغ  نورزیدندُ این کتاب اهدا گردیده  است.» بانو ماریا دارو غبار دراین  راستا زندگینامه بیش از صدزن  فرزانه و سخنور و شاعر و ادب پرور و فعالین  روشنگر که گوشه های  تاریک  اجتماع شان رامنور ساختند ُ بمعرفی  گرفته  است  ُ بطور  نمونه های  بارز و ماندگار برشته تحریر درآورده  است و از جمله  در صفحه بیستم  کتابش  کار نامه  های  تربیوی  ُ ادبی  و هنری  شاعره  مرحوم  بانو مخفی  کابلی را بنمایش  گذاشته و از شعرمعروف  « ناله ء غمناک» اورا بشما میخوانم :  مخفیا ! دلرا جز این اندیشه  نیست  کاین جهان  تنها  ددان را بیشه نیست  تا نگردیم آب  در دنیای  خویش  کی  شگوفان  میکنیم  گلهای  خویش  تا نسوزیم  همچو شمع جان وتن   کی  شود روشن  چراع  انجمن  تا  چو پروانه  نگردیم از  وفا  پس  چســان این  مملکت  گردد صفا  تا بکی  شام  است نمیآید ســـحـــر  تا بکی  از  ناله سازد گوش  کر   عاقبت این  خطه زمهر وهنر   میشود درعلم  وعرفان مشتمر  خیز  تا براین  وطن  خدمت کنیم  تا وطن را  فارغ  از محنت کنیم  صلح  وکار  زندگی  خواهد رفاه   جنبش  و آزادگی خواهد رفاه  من کتابها ومقالات زیادی را درتحریف و تجلیل ادبیات و افکار و اندیشه های  والای حضرت  بیدل  خونده ام ُ دراین راستاابیات چندی  اورا  برای تان میخوانم : در زمزمه ام عالم نیرنگی است  چندان که تامُل کنی آهنگی است  از سیر کلام من به غفلت مگذر  چون صبح  غبارم به نظر رنگی است   وهم چنان در جای دیگر میگوید :  حاصلم  زین مزرعه  بی بر نمیدانم چه شد خاک بودم ُ خون شدمُ دیگر نمیدانم  چه شد  دوش در طوفانی نا امیدی تلاطم کرد آه  کشتی دل  بود بی لنگر نمیدانم چه شد عرض معراج  حقیقت از منی بیدل مپرس   قطره  دریا گشت  پیغمبر نمیدانم چه شد  هنگامیکه در افغانستان مجریان ظلم وستم و اختناق وجهالت ُ قایمترین و از نظرفرهنگ و هنر باستانی پر ارزش ترین  گنجینهء  تاریخی افغانستان ُ ممجسمه های  بودا را تخریب و به خاک وخاکستر کشانیدندُ یادم  از منظمومه جاویدان خاقانی آمد که بعداز نظاره خرابه های قصر تاریخی  وپر عظمت مداین سروده و شاه فرد آن  چنین  است : ما بارگه  ای  دادیم  این  رفت  ستم برما  برقصر ستمگاران  آیا چه رود خذلان    من مجموعه اشعار نغز وزیبای استاد خلیل الله خلیلی را شاعر شهیر افغانستان و یادداشتهای  اوراکه در انهدام تندیس بودا  سروده  است ُ  بشما تقدیم  میکنم : تا کی در کهنه  طاق قرنها  – باتن خسته بپا ایستاده ای تابکی خاموش ومبهوت وحزین  – در دل  ویرانه هاایستاده ای                    تاکی ای عبرت لیل ونهار  نسل ها ازچشم  تو گم گشته اند –  در خلال کینه ها وجنگها  کاروانها کاروانها نا پدید    –    در دل ایندره ها این سنگها                   لیک تو ایستاده  ُ یک پا استوار    آبگون سیاره ها از آسمان – درشگفت از روزگارت مانده اند  رود ها در سینه های کوهسار- داستانها از  شکوهت خوانده اند                     توبرهنه مانده در پایان کار  یاد ایامیکه از  آوازه ات   – گوش این گردنده  گردون کرشدی  خازن  این معبد نیلی رواق   – با قد خم  هرسحر خم تر شدی                   تا کند  گوهر بپای  تو نثار    ****** ای کهن معبد ُ سنگی  تن دگر  – پایه  های  قصر تو لرزان شده  دیگر آن خورشید  اقبال  و شکوه  در ورای  ابر ها پنهان شده               چرخ  تاریک  و زمین گردیده  تار  شمع اقبال تو گردیده خموش   – معبد امید هادرسینه اند   نقش  تقدیر تو واژگون کرده اند – وآن طلسم بخت را بشکسته اند                  دیده نابینا وتن گردیده  خوار  آدمی این بت تراش وبت شکن  – خود بتان بتراشید وخود بشکستند  گاه  ساید بنده سان سر برزمین  – گاه  خودکوس خدائی میزند                 گه ترا شد بنده  گاهی کرد گار     تماشاچیان گرامی ! چند نکته از ابیات دلنشین گلستان سعدی بخصوص این  بیت که چو مشعل  فروزان اندیشه أدمی که در کاخ  ملل  متحد تجلی  دارد ُ گفته است   بنی ادام اعضای  همدیگر اند  –  که در آفرنیش  زیک جوهر اند چوعضوی  بدرد آورد روزگار ۰- دیگر عضوها را نماند قرار   ویا  سخندان پرورده ء پیرکهن  –  بیاندیشد ُ آنگه بگوید سخن  مزن بی تامل به گفتار دم  – نگوُ وگر دیر گویی  چه غم   بیاندیش وانگه برآور نفس  –  وزان پیش بس کن که گویند بس   به نطق ادمی  بهتر است از دواب –  دواب از تو به ُ گر نگویی صواب     درهمین سلسله من چند اثرروشنگر ُسیردرخشان فکری و عرفانی حکیم بزرگ ناصرخسرو بلخی « قبادیانی» را خواندم او در آغاز  قرن یازدهم در یکی ازمحلات مشهور بلخ بنام  « قبادیان» متولد گردید و راه  تحصیلات ُ آموزش و تعلیم  قران و تصوف را پیش گرفت ودرسلسله متفکرین بزرگ و نخبگان ادب  وعرفان ام البلاد بلخ شهر باستانی افغانستان صاحب  مقام ممتاز و شهرت جهانیست.  این  شاعر اندیشمند خدمات بزرگ در گسترش دانش و تعقل راستین ُ نیک اندیشی و نیکوکاری در قلمرو و افکار و معنویات بشری انجام داده است . خسرو یک سفر دور جهان راانجام داد و زمانیکه از سفر جهانی  دوباره به  زادگاهی  خود « بلخ » برگشت در جمع فیسلوفان جهان قرار گرفت و سفر نامه  او یکی از بزرگترین  منبع  تحقق  وتتبوع  بزرگان  ودانشمندان قرار گرفت. زمانیکه  چشم از جهان پوشید ُ حافظ همان سفر نامه خسرو را دراین قطعه شعرش چنین منعکس  ساخت .: خرم انروز  کزین منزل  ویران بروم – راحت  جان  طلبم واز پی  جانان بروم  دلم ز  وحشت زندان سکندر  بگرفت  – رخت بربندم  وتا ملک سلیمان بروم   به  هوا داری  او زره صفت رقص کنان  – تا لب چشمه خورشید درخشان بروم دیوان  گشایش  و رهایش  خسرو نیز یکی از معروف ترین آثارش بشمار میرود    بهر حال تماشاچیان ارجمند از کتابهایکه من فیض برده ام دریک نمایشنامه مختصر گنجانیده شده نمیتواندُ نمایشنامه کتاب خوان راازصحفات گنجین  ورنگین  کتابهای که من خوانده بودم  برای  شما مختصراٌ بازگو نمودمُ  قبل از اینکه ختم  نمایشنامه اعلان شود و پرده پایان بیافتد باذکرچنداز ابیات ناصر خسرو بلخی باشما تا دیدار آینده خدا حافظی میکنم    حاجیان آمدند برتعظیم  – شاگران از رحمت خدای رحیم یافته حج و عمره کرده تمام – باز گشته بسوی  خانه .سلیم مر مرا درمیان قافله  بود  – دوستی  مخلص  وعزیز وکریم گفتم اورا بگوی چون رستی – زین سفرکردن پر رنج وبیم  شادگشتم بدان که حج کردی – چون تو کسی  نیست در این اقلیم بازگو تا چگونه داشته گی –  حرمت آن بزرگوار حریم ؟ چون همی خواستی گرفت احرام – چه نیت کردی  ان درآن تحریم ؟ جمله برخود حرام کرده بودی  – هرچه ما دون کردّ کردگار عظیم ؟ گفت نی  ُ کفتمش زوی لیبک  – از سر علم واز سر تعظیم  می شنیدی ندای حق و جواب   – باز دادی  چنانکه داد کلیم ؟؟ گفت  نی ُ گفتمش چون میرفتی    –  در حرم  همچو اهل کهف و رقیم  ایمن از شر  نفس  خود بودی    – در غم حرقت وعذاب  حجیم  ؟ گفت نی  ُ گفتمش چو تنگ جمار  – همی انداختی به  دیو رجیم  از خود انداختی  بیرون  یک سو   – همه عادات وفعل های  ذهیم ؟ گفت نی ُ گفتمش چوگشتی تو  – مطلع بر مقام ابراهیم  کردی از صندق اعتقاد و یقین  – خویش وخویش را برحق تسلیم ؟ گفت زین باب  هرچی  گفتی  تو    – من ندانسته ام صحیح و سقیم  گفتم ای  دوست  پس  نکردی  حج  – نشدی  درمقام محو مقیم  رفته  و  مکه دیده ُ آمده باز   – محنت  باد به خریده به سیم             گر تو خواهی که حج کجا پس از این                این چنین  کن که کردمــــت تـــعــلیــم 

                             پایان