ســتــوده بـــاد! ای شــاعر تــیــره چــشـم روشـن بـیـن! : پـــرتــو نــادری

partaw-naderi  چندی پیش بود که شاعری در انجمن قلم  افغانستان، شعر می خواند و من هم باید چیزهایی می گفتم در پیوند به شعرهای او. گروهی از شاعران جوان از مدرن تا گویا پست مدرن آن جا گرد آمده بودند.  نشست تمام شده بود و من می خواستم بروم که کسی برایم گفت: همایون عزیزی می خواهد ترا ببیند!

گفتم کجاست؟

با انگشت گوشه یی را نشانم داد که شماری آن جا نشسته بودند.

رفتم تا عزیزی را ببینم. نمی شناختم اش. پرسیدم، جناب هایون عزیزی کی است؟

کسی از جا برخاست با قامت بلند وسیمای باشکوه ، گفت:

منم استاد! می خواستم ببینم ات، بسیار وقت است که آرزوی دیدار شما را داشتم.

نگاهایش گونۀ دیگری یافتم.  نگاه هایش به سوی من نمی دیدند،  اصلاً نگاهایش نمی دیدند.

کنارش نشستم. به جوانی صدا زد:

های! تصویر از ما بگیر که در فیس بوک بگذارم.

در دلم گذشت فیس بوک!

در سیمایش آرامش عجیب و متانت بزرگی موج می زد. گویی هیچ چیزی کم ندارد.                                  

 ازشعرهایش برایم سخن گفت و این که می خواهد گزینۀ شعرهایش را به نشر برساند. دردی مرا در خود می فشرد. در ذهنم گذشت خدایا، چرا چشم آنانی را نابینا نمی سازی که چشم به زنده گی ، مال  و ناموس مردم دارند! چشمان شاعر است که زیبایی هایی را که  آفریده ای، دو چندان می بینند؛ چشمان شاعر همیشه در جست وجویی زیبایی است!

یک لحظه حس کردم که آن دو بزرگوار «هومر» و «رودکی سمرقندی» از آن سوی زمان‌ها آمده اند. در همین نزدیکی ‌ها نشسته اند و به سخنان ما گوش  داده اند.  با چشمان درون بین خویش به ما نگاه می کنند و می گویند:

ما نیز چنین بودیم؛ روشنایی از چشمان ما گریخته بود؛ اما سرودیم، زنده‌گی کردیم. خداوند چشمان ما را هم تاریک ساخته بود، اما در آسمان سینۀ ما دل های مان خورشیدهای روشنی بودند که می درخشیدند. در روشنایی آن خورشید ها بود که این همه سرودیم و این همه زنده‌گی کردیم و به زنده‌گی عشق ورزیدم!

در  ذهنم گذشت که خدایا باقی قایل‌زاده آن شاعر جوانمرد کابلی بار دیگر در سیمای همایون عزیزی برگشته تا ما را پیام دهد که  تا بی داد است، شعر است و مقاومت است! تا عشق است، شعر در نفس‌های زنده‌گی جاری است.

نمی دانم در شعر چه نیروی است که خود به تنهایی برای زیستن بسنده است. همایون عزیزی در پیوند به شعر باور شگفتی دارد که این باور، بزرگ‌ترین نیروی زنده‌گی او را می سازد، او می گوید:

« شعر عینک من است. چشم‌های بینای من است. عصای من استو عصایی که دنیای سیاه و تاریک مرا به تصویر می‌کشد و از جهانی می‌گوید که تنها من می شناسم. دنیای که مفاهیم در آن ویژه‌گی های منحصر و محدود به من را دارد. تنها که می شدم رادیو می شنیدم، هنوزهم که تنها می شوم رادیو می شنوم. رادیوهم دنیایی هست، دنیای دیگری‌ که صرفاً برای ما نابینایان آفریده شده؛ اما بینایان هم مدت‌ها از آن استفاده کرده‌ اند. بالاخره میراث‌داران اصلی آن ما بودیم. دنیای گوش‌ها؛ دنیای چشم‌هایی که نمی‌بینند!»

چه تعبیر زیبایی و پر ژرفایی! شعرعصای سپیدی است که از آن جهان سیاه روایت می کند. عصای سپید روایت‌گر آن جهان سیاه. جهان او درست همین  دو رنگ را دارد. با دل روشن خود سپیده‌ها را می بیند، اما چشمان تاریک اش یارای آن را ندارند تا رنگ‌ها را تماشا کند. رنگ‌ها از شعرهای او می گریزند. رنگ‌ها با او بیگانه اند. نابینایی هم‌زاد اواست.

عروسی کرده، دو فرزند دارد. فرزندهای دوگانه، به نام‌های سروش و مژده. چنان یک روح در دو بدن چنان یک جوره کبوتر باهم دوست اند. پرخاشی ندارند. باهم می خندند، با هم بازی می کنند. اندوه‌شان نیز یکی است. یک جا اندوهگین می شوند و یک جا بیمار.

حال همایون با چشم‌های آنان  زنده‌گی را، جهان را و عشق را رنگین‌تر و زیباتر از هر زمانی دیگری می بیند!

همایون شعر که می گوید ، شعرش مانند خزیدن آب شفاف است بر روی سبزه‌های یک بارغ بهاری در یک دهکدۀ دور.  وقتی این دوبیتی‌های همایون را خواندم حس کردم که چه خوش بختی بزرگی در درون  او می خروشد. ماهمه‌گان به دنبال خوش بختی سرگردانان همیشه‌گی ایم، اما کمتر اندیشیده ایم که خوش بختی یک حس است یک حس درونی. اگر کسی چنین حسی را نداشت، و نتواند چنین حسی را در نهاد خود بپرورد. هیچ چیز و هیچ جایی نمی تواند او را به خوش بختی برساند.

همایون عزیزی

همایون عزیزی

کودکان زیبا و بانوی مهربان درکنار، آسمان زنده‌گی اش را ستاره باران کرده اند. او به این ستاره‌ها عشق می ورزد و با این ستاره‌ها جهان را بسیار بسیار روشن می بیند!

نداری هیچ کمبودی برایم

سرم را خاک پایت می نمایم

یگانه همسر دنیا تو هستی

عزیزم تا خدا از تو رضایم

*

هوا ابری و بارانی ست بانو

نگاهت مست و توفانی ست بانو

و به تو می گویم ای زیباتر از ماه

دلم پیش تو زندانی ست بانو

*

چه میشه ساز و آهنگم تو باشی

شراب و شیشه و بنگم تو باشی

میان این همه دل خستگی ها

هوا خواه دل تنگم تو باشی

می دانیم افغاستان کمتر سرزمین مروت است. خداوند به هرکسی اندام و سیمایی داده است. اگر این اندم وسیما کم بودی‌هایی داشته باشد، آن‌گاه این سخنان یاوۀ اطرافیان است که چنان نیش گژدم بر جگر چنین کسانی فرو می آید. ما چه می دانیم که همایون عزیزی، چه سخنان زهر آگینی را در خانواده، یاهم در کوچه، حتا در مکتب و دانشگاه نشنیده و آن نیش‌ها زهر آلود را تحمل نکرده است. او دردهایش را از چنین نیش‌هایی در شعرهایش  بسیارفریاد زده است. به فریاد او گوش کنیم:

زدند از چشم من صد گپ به پیشم

تمسخر می شدم از قوم و خویشم

خدایا آن چه مامایم به من گفت

چو گژدم می زند هرلحظه نیشم

همایون عزیزی نثر نویس توانایی نیزهست. نثر شعرگونه، نثر عاطفه بر انگیز. من که توته های از نوشته‌های او را هربار خواندم، خودم را در فضای یک شعر احساس کردم. حس و عاطفه ام با سطرهای های نوشته‌هایش تا آخرین جمله‌هاجاری شدند.

در پیوند به زاد روز خود جایی چنین نوشته است:

« روزی که زمینی شدم ، آسمان بارانی بود، همه امید بستند که چه فرزند خوش‌بختی؛ اما نمی دانستند که آسمان برای بدبختی و نابینایی من گریه می کند. پدر و مادرم به اشتباه آن را به فال نیک گرفته بودند. از همان روز تاحال دردهای  بیشتری را تجربه کرده ام. زمانی که با کودکان مشغول بازی کودکانه می بودم  بار بار وجودم زخم بر می داشت. افتادن‌ها رفیق همیشه‌گی من بودند.»

اندوه و اندیشه‌های بزرگی در این سطرها که به زیبایی در کنارهم ردیف شده اند؛ جاری است. او بسیار برزمین خورده، زخم برداشته، تا جای که افتادن‌ها رفیق همیشه گی او بوده اند. با این حال هربار بر خاسته و به راه افتاده است.

با چنین همتی بود که به دانشگاه راه یافت. در دانشگاه کابل در بخش کمپیوترساینس درس خواند و بعد آموزش خود را درهند تکمیل کرد.  این وقت‌ها درمکتب نا بینایان کار می کرد. همان مکتبی که اخیراً یک جا با دانشگاه امریکایی افغانستان مورد هجوم  طالبان انتحاری قرار گرفت. همایون در پیوند به این رویداد خونین، این متن را در فیس بوک خود نشر کرده است:

« مکتب ما خانهٔ ما بود. خانهٔ تقریباً دو صد و پنجاه نابینا بود. محافظی که کشته شد همانند برادر ما مهربان بود. شما چی‌ کردید استشهادیان!!! کثیف؟ انتحاریان بدبوی؟

نفرین بر وجدان تان، نفرین بر عقیده و با ورتان. رهبران شما بدتر از شیطان اند. مغزهای شما گندتر از حیوان. آیا می‌دانید دعای دو صد و پنجاه نابینا شما را به چه بدبختی‌هایی دچار خواهد کرد؟ آیا می‌دانید آه ما دامن تان را چقدر محکم خواهد گرفت؟

بر رذالت شما حیرانم. بر سیاستی که انسان ماندن را از شما گرفته است. به یاد داشته باشید، ما دوباره مکتب مان را آباد می‌کنیم. دوباره زنده‌گی می‌کنیم. دوباره دانش می‌آموزیم و دوباره بر فکر، ذهن و باورتان می‌خندیم. زنده باد آبادی، آزادی، صلح، عشق، خنده و شادی! »

همایون عزیز ! این سطرهایی ترا با گریه خواندم. تو آموزگار زنده‌گی هستی. تو با شعرهایت با نوشته‌هایت با آن عشق و نیروی بزرگی که در سینه داری، آموزگار زنده‌گی هستی.  گفتی آن روز آسمان می گریست؛ اما امروز شاعر ی با خواندن نوشته های تو می گرید!!! نوشته‌های تو گریه‌های خاموشانۀ یک شاعر است در دل‌های تاریک!

درود برتو ای یل گردن فراز، ای مرد! ای شاعری عشق و زنده‌گی. تو، پوینده‌گی دریاها را در سینه داری، استواری و پایداری کوهای بلند و با شکوه را نیز !

سنبله 1395