داستان های همسو باتصوف – نـویـسنده:نـصـیـراحـمـدرازی – سدنی آسترالیا

   راه رهایی از رنج تعلقات دنیوی : دربخش سوم به این مسأله اشاره نموده بودم که روح علوی نورانی دراثر انس وعلاقه به جسم مادی رنگ قوای حیوانی جسمانی بخودمیگیرد، وشهوات طبیعی بیهمی و سبعی دراو اثرمیگذارد، وروزبه روزعلاقۀ او به جسم ومادیات افزونتر میشود، وآلایشهای جهان فریبندۀ مادی پروبال آن مرغ لاهوتی رامی بندد، چنانکه درحیات دنیوی احساس شکنجه ورنج میکند، وعلت اساسی اینهمه رنج در درون شرهمان دورافتادن ازمعارف روحانی و معنوی است. چراکه انسان درین حال برسر دوراهۀ مابین روح وتن، با معارف روحانی وشهوات جسمانی، درتردد وحیرتی جانفسا وروحکا می افتد، و ازپردۀ دل میخروشد وآزادی می طلبد. مولوی فرمود :

مرغ کو اندرقفس زندانی است    می نجوید رستن، ازنادانی است

روح هایی کزقفس ها رسته اند    انبیا و رهبر شایسته اند

از برون آواز شان آید بدین    که ره رستن تر این است این

ما بدین رستیم زین ننگین قفس   غیراین ره نیست چاره این قفس

خویش را رنجور سازی زار زار    تا ترا بیرون کنند از اشتهار

کاشتهار خلق بندی محکم است   دررۀ دین ازبندآهن کی کم است

مقصود اینست که فریب شهرت نام وتعظیم خلق وجاه وجلال دنیوی را نبایدخورد، تاروح آسوده وفارغ بال شود، وپر وبال اوگل آلوده نگردد. اماطریق تخلص ازین مخمصه هاوآزادشدن ازاین گرفتاریهاکه برپروبال آن طایرملکوتی پیچیده و اورا درخروش وناله افگنده، به اعتقادمولوی دوچیزاست: یکی جهدوکوشش وریاضت خودشخص در اکتساب علوم ومعارف الهی وفضایل اخلاق انسانی، دیگر هدایت در دستگیری مردان خدا ویاری برگزیدگان الهی. طریقۀ دوم بسیار سالم تروبی خطرتر ونزدیکتر به سرمنزل مقصوداست. چون روح ازبند ماده ومادیات رهایی یافت، پرواز اودربهشت جاودان ودرفضای نورانی بی نهایت بر فرازآسمانهاست . مولوی گفت :

آن تویی که بی بدن داری بدن   پس مترس ازجسم، جان بیرون شدن

روح دارد بی بدن بس کار وبار  مرغ باشد درقفس بس بی قرار

باش تامرغ از قفس آید برون     تا ببینی هفت چرخ او را زبون

آن وقت است که آدمی درحال حیات، مصداق این گفتۀ مولوی میشود :

بحر علمی در نمی پنهان شده    در دوگز تن عالمی پنهان شده

توضیحا منظورمولوی از(بیرون رفتن جان ازجسم) اعم ازموت ارادی و اجل محتوم طبیعی اضطراری است، اما درقسم دوم آنگاه شخص به آن مرتبه رسیده است که هفت چرخ او را زبون وخاشع شده باشد، که در ایام حیات کسب معارف روحانی کرده ودرتقویت بنیۀ عقل عملی و عقل نظری هردو به سرحد کمال رسیده باشد.

میل روحت چون سوی بالا بود    در تزاید مرجعت آنجا بود

ورنگون سازی سرت سوی زمین    آفلی، حق لایحب الا فلین

خلاصۀ کلام اینکه نجات بشر ازآلام و اسقام درونی دوچیزاست، یکی کوشش وجهد وریاضت خوداو درتحصیل دانش وکسب فضایل نفسانی، دیگر دستگیری ومددکاری مردان حق و اولیای خدا .

جان بده از بهرآن جام ای پسر    بی جهاد وصبر کی باشد ظفر

صبرکردن بهر این نبود حرج     صبرکن کالصبر مفتاح الفرج

زین کمین بی صبروحزمی کس نجست    حزم راخود صبرباشد پاودست

داستان – روایت چهارم : این روایت نیزچون بقیه، افسانه گونه است و درعین تخیلی بودن، حقیقتی درخود نهفته دارد. گفته میشود روزی مولانای بزر. باوقارخاص خود باهمان ویژگی های مدرسی فقیه، پای دربازار شکرفروشان میگذارد . دردهانۀ بازار مردی حلوایی به وی نزدیک شده، قطعۀ حلوابه اومیدهد ومولانا باخوردن آن حلوا، به قول عوام دیوانه میشود، سردرپی حلوایی میگذارد وازمدرسه وشاگردان رویگردان گشته ازآن پس تنها سماع ورقص وشعراست که جای هر چیزدیگر را درزندگی او می گیرد.

این روایت درعین غرابت، چنان لطیف وزیبا و روانپروراست که هنگام نوشتن دربارۀ آن به طرب می آیی ! آن چه حلوا است که از یک انسان عقلگرای استوار برگفته های سخت وجدی ونوناشدنی شریعت، انسانی لطیف اندیش وشعرگوی وعاشق می سازد ؟

صحبت ازشیرینی ایست که کام (جان) راشیرین میسازد. درفرهنگ خراسانزمین حلوا سمبولی است که درادبیات بسیاربکار گرفته است و تمثیلی است ازحلاوت بخشی هرچه روحمان راخرسندومهربان میسازد. شاید استفاده ازآن درمراسم سوگواری هم به منظور دگرگونی تلخی کام به شیرینی است، که فرهنگ باستانی این سرزمین هیچ زمان با نوحه همنوا نبوده است. آیا تلخی ظواهر وعقاید سخت گشته درذهن، که روح رابه نگرانیهای زندگی، – نگرانی ازمرگ، شک، بی اعتمادی، وبی اعتقادی به غیرآنچه ظاهریست – دچارکرده جزباحلاوت عشق به معشوقی که خود (جان جانان) است، میتواند دگرگون شود ؟

انسانی چون مولانا که درژرفای جانش همیشه جویای حق بوده،درگذر زندگی آنچنان غرق علوم ظاهری واستدلالها وبحثها وجدلهای رایج در مدرسه گشته که تلخی روانش اورا می آزارد ونیازمند شیرینی جان است. ازآنرو، گام دربازار شکرفروشان میگذارد که درروایت تمثیلی است ازجهت حرکت اوبسوی شیرین کامی وآنچه اتفاق می افتد در دهانۀ بازار یعنی آغازراه راست به دنیای شیرینی. درواقع مولانای بلخ کام ازمدرسه و وعاظ وفقاهت، به حلوافروشی میرسدکه شیرینی عشق وعرفان وحقیقت را به کام او میریزد. حلوافروشی که جزپیرعشق نیست وبابینش نامتناهی اش طالب حقیقتی رابرمیگزیند وشیرینی حقیقت را براوهدیه میکند.

مولاناکه عمری درپی یافتن آن شیرین کامی بوده، در رویارویی با چنان حلوافروشی، بی تأمل، بی اندیشه، بی مصلحت اندیشی ودرلحظه، باتمام وجود حلوا راازوی میگیرد، میخورد ودگرگون میشود، سردرپی او میگذارد وبه کلام عامیان اطرافش که تنهاظاهررامی بینند وخبر از دنیایی که بروی گشوده شده ندارند، دیوانه خوانده میشود- که دیوانگی درعرف آنان، همانند خودشان نبودن است ! اما مولاناکه از دست پیرعشق شیرینی سرنهادن درپای ویرا به کام ریخته وشیرین جان گشته، اعتنایی به داوریهای مردم ندارد، که شمس اورابس است.

نکتۀ دیگری که درین روایت متفاوت ازدیگر روایتهاست، تسلیم بی پرسش مولاناست. در دیگرداستانها فکرواندیشه ودانایی مولانا اورا با شمس درمقابلۀ اولیه قرارمیدهد، ولی درین روایت که همه حکایت از شیرینی وحلاوت عشق دارد، بحثی ومقابلۀ وجدلی نمیتواند جای داشته باشد، که درعشق همه تسلیم است و یگانگی .

پس ازسیر وگذری ازین روایتها، ازدل فریاد برمی آوری که کاش آتش عشق بسوزاند دانسته هایم را، کاش آب عشق بشوید اوراق ذهنم را، کاش بگشایم دهانم را تاپیرحلوافروشم حلوای عشق رابرمن ارزانی کند که دنیای عقل وخرد رایکسره ترک گویم وساکن کوی عشق و حقیقت شوم ودر نوربخشی دوست محو گردم ./(دنباله دارد)

(منتشرۀ هفته نامۀ امیدشماره 1024 مورخ 31 اگست 2016)