پل و زورق نمیخواهد محیط کبریا اینجا
به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا
دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد
بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا
غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بیساحل
سر آن دامن از دستکه میگردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان میخراشد نقش پا اینجا
غبارم آب میگردد ز شرم گردنافرازی
ز شبنم برنیایمگر همه گردم هوا اینجا
لباسی نیستهستی را،کهپوشد عیب پیدایی
سحر از تار و پود چاک میبافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت، چه فخراست این
مگردرچشم خفاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت میپرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر ازگردن جدا اینجا
بهدوش نکهت گل میروم ازخویش و میآیم
که میآرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به گوشم از تب و تاب نفس آواز میآید
که گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطعک ن زین سبک مغزان
کهچون نی نالهبرمیخیزد از سعی عصااینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمیجوشد
لبگوری مگر واگردد وگوید بیا اینجا
هومنگر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگآمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که میسازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل
جهان لبریز استغناستگر باشد حیا اینجا