یک غزل حماسی : واصـف بـاخـتـری


آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است

خود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است

های میهن، بنگر پور تو در پهنه رزم

پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است

هر که پرورده دامان گهر پرور تست

زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است

دل گُردان تو و قامت بالنده شان

چه بر افروخته است و چه بر افراخته است

گرچه سر حلقه و سرهنگ کماندارانست

تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است

کوه تو، وادی تو، دره تو، بیشه تو

در سراپای جهان ولوله انداخته است

روی او در صف مردان جهان گلگون باد!

هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است