این گزارش به وسیله یک فرد نزدیک به مولانا سید خیل نوشته شده است:
گوشه ی از حقیقت درد ناک به شهادت رسیدن مولانا سیدخیلی.
در سال 1389ه زمانی که شهید سید خیلی استان کندز را از چوچه های خلف و ناخلف طالب و تروریست پاکسازی نمود و سراسر کندز امنیت تامین شد و مردم احساس آرامش را در خود داشتند. صبح 16حوت همان سال کرزی سیدخیلی را به کابل خواست هر چند شهید سیدخیلی آنروز میخواست از آمدن به کابل اجتناب کند ولی کرزی آنرا چنین گفت:(مولانا امروز تا ساعت یازده بکابل باشی)سیدخیلی همان روز ساعت 5صبح بعد از تماس کرزی با دریور خود که یاور سیدخیلی نیز بود راهی کابل شدند و ساعت یک پس از چاشت وارد کابل شدند رسیدند به ارگ ریاست جمهوری روایت کننده داستان میگوید .
شهید سید خیلی وارد دفتر کرزی شد من در اطاق انتظار منتظر بیرون شدن سید خیلی بودم .
بعد از چند دقیقه که اغلبآ شاید ۱۵ دقیقه را در بر میگرفت مولانا از دفتر کرزی با خیلی ناراحتی خارج و برایم گفت برویم زمانیکه در موتر بطرف کندز در حرکت بودیم هرلحظه
مولانای شهید خستگی اش افزوده میشد و من هم هر لحظه به این فکر میکردم که شاید حالا کمین بخوریم و یا هم شاید به انتحار برابر شویم اما موضوع چیز دیگری بود و کاروان من و شهید مولانا آنگونه که یکجا بودیم به پیش نمی رفت و تقدیر کاروان مارا جدا میساخت بگذریم :مولانای شهید تا شاهراه سالنگ هرقدر پرسیدم چیزی برایم نگفت و فقد گفت بگذریم گفتم چرا بگذریم گفت هدفم گذشتن از سالنگ است از سالنگ گذشتیم بار دیگر از او پرسیدم . مولانا صاحب چه شده است ؟
برایم گفت:
آنچه بین کرزی و مولانای صاحب گذشته بود ازین قرار است. کرزی بدون احوال پرسی و خسته نباشی به مولانا گفته بود
کرزی: آفرین مولانا قوم کشی را شروع کردیی؟
مولانا: کرزی صاحب جنگ من با قوم نیست جنگ من با دشمنان وطن است جنگ من با مذدور ها است جنگ من با نوکران آی اس ای است .
کرزی: مولانا من چیز دیگری را نمیدانم فقد همین قدر برایت میگویم پشتون کشی را بس کن ورنه عاقبت خوبی نخواهی داشت.
مولانا: تا زمانیکه یک مزدور بیگانه یک تروریست باقی بماند مبارزه میکنم بازهم میگویم جنگ من با قوم نیست.
کرزی:دلت مقصد مه برت گفتم
مولانا: مه رفتم بخاطر سرکوب کردن مزدوران خایین.
به کندز ساعت هشت شب رسیدیم مولا صاحب بسیار خسته بود کمی نان خوردیم چند ملاقات نیز قرار بود فردا داشته باشد گفت من خسته ام خواب می شوم من هم رفتم خواب شدم فردا صبح وقت برخاستیم نماز خواندیم بعد از خواستیم چای بخوریم مصروف چای خوردن بودیم که مولانا صاحب برایم گفت که بروم مزار نزد استاد عطا من هم بعد از صرف چای صبح راهی مزار شدم . پلان کاری مولانای شهید آنروز اینگونه بود 1ملاقات با عبدالرحمن اقتاش 2دیدار از ساحات باکسازی شده از جنگ 3دیدار با آمر محبس و دوسه کار دیگر از همین قبیل و شب هم شستشوی چوک و جادهای نزدیک فرماندهی .
چهار عصر با شیر آقا یکتن از محافظین مولانا صاحب به تماس شدم پرسیدم کجا هستید برایم گفت :
دشت اودان هستیم اقتاش با سه چهار نفر دیگر نیز هستند. نماز میخوانند. همرایش خدا حافظی کردم و گفتم از مولا صاحب بهتر محافظت کن. گفت درست است . نقل قول از زبان یکتن از یاران شهید. آنها میروند و طبق پلان کاری شروع به پاک کاری جاده ها میکنند. آمر محبس ، رئیس امنیت کندز،عبدالرحمن اقتاش و دو نفر دیگر بودند که بیاد ندارم کیها بودن نیز بودند. ساعت آهسته آهسته نزدیک میشد به طرف هشت شب . آمر محبس با دو نفر دیگر که نیز بودند گفتند ما میرویم دیشب خواب نشده ایم. میرویم خسته شدیم زیاد. مولانا صاحب میگویید بی همراهی نکنید ولی آنها اسرار به رفتن میکنند و مولانا صاحب میگوید.
بروید. خیر آنها میروند. آمر امنیت نیز میاید نزد مولانا صاحب و میگوید من هم میروم خانمم مریض هست. به شفاخانه است و میرود تنها عبدالرحمن اقتاش می ماند با مولانا صاحب و چند تن مسلح و افراد شهر داری .چیزی که قابل مکث بود این بود که عبدالرحمن اقتاش هر دقیقه بعد ساعت خود را می دید پاک کاری تا به کوچه کاه فروشی رسید. عبدالرحمن اقتاش از مولانا صاحب اجازه خواست که میروم. مولانا صاحب برایش گفت؛ همه رفتند تورا نمی گذارم هرچند زیاد اصرار کرد مولانا صاحب اجازه رفتن نداد. اقتاش قبول کرد. آهسته آهسته نزدیک خانه معین مرستیال رسیدیم؛ تقریبا ده متر دور از آن خانه ساعت دستی آم را دیدم ده دقیقه به هشت مانده بود. اقتاش به ساعت دست خود نگاه کرد. تلفن خودرا از جیب کشید و به بهانه تماس خانمش، از مولانا صاحب فاصله گرفت.
تقریبا حدود سی متر، من متوجهش بودم که به ساعت خود نگاه کرد. من هم تعجب کردم و به ساعتم میدیدم که ناگهان صدای فیر شنیده شد و یک انفجار خفیف که شاید نارنجک بود؛ دقیق دو دقیقه کم هشت شب. تا به مولانا صاحب نگاه کردم که افتیده است و شیر آقا با دیگر محافظین که دقیقن سه نفر بودند. شیر آقا با یکی آن شهید شده بودند ویکی دیگر با مهاجم درگیر بود ولی مهاجم چندان میلی به کشتن من و محافظ باقی مانده مولانا صاحب و افراد شهر داری نداشت. اول یک مرمی آقتاش را زد .
دقیقن، مولانا صاحب جان نباخته بود. من دویدم به سوی مولانا صاحب هنگامی که نزدیک مولانا صاحب شدم؛ دیدم زنده هست. دست بردم به جیب تا تلفن خودرا بکشم و آمبولانس بخواهم که مهاجم بالای من شلیک کرد و بیهوش شدم. فقط همین قدر به هوش آمدم؛ دیدم که محافظ آخری هم شهید شد. به مولانا صاحب دیدم که هنوز زنده بود؛ اما بازهم از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم که دیدم به شفاخانه هستم. معمولا صحتمند تر شده بودم. گفتم از مولانا صاحب چه خبر؟جواب دادند شهید شد. گفتم مگر چگونه؟ گفتند: خود دیدی. پرسیدم: جنازه ساعت چند است؟ گفتند معلوم نیست. خواستم ببینم جنازه اش را. رفتم دیدم هیچ چیز در وجود مولانا صاحب برایم تازه نبود ولی مرمی یی که به پیشانی مولانا صاحب اصابت کرده بود چیز تازیی بود که بعد از کشته شدن مهاجم و محافظ اتفاق افتاده
روح مولاناشهید شهید شاد رهروانش افزون باد