نامش جبار است , 25 سال عمر دارد .
سه ماه بعد از درخواست پناهنده گی , محکمه آلمان در خواست پناهندگی اش را قبول میکند و از طرف اداره سوسیال برایش تمام وسایل رفاه زندگی برآورده شده و از طرف اداره کارهمچنان در شرکت که من در آنجا کار میکنم به صفت کارمند شامل کار میشود , با خانم و سه فرزند درشهرفرانکفورت زندگی میکند هیچگونه مشکلی ندارد جز تکلم زبان آلمانی . تکیه کلامش لالا و بادار , سردار و آغا جان است .
هر باریکه کدام نامه از ادارات رسمی و یا مکتب و کودکستان بچه هایش برایش میرسد برای من می آورد تا برایش ترجمه کنم , بعد از شنیدن محتوا هر نامه میگوید : ای زن هفت پشت تانه .
چندین بار بخاطر اعتنا نکردن به نامه های رسمی جریمه نقدی شده و تا حال میپردازد .
چندی قبل در یکی از روزهای آخر هفته با هم یکجا کار میکردیم , زنگ تلیفونش سامسونگ 8 اش بصدا در آمد و با پدرش تلیفونی صحبت کرد , در جریان صحبت
ناگهان رنگش تغیر کرد , سر و گردنش چند سانتی متر بطرف بالا در حرکت شد, شانه و سرسینه هایش پهن شد , گویا بجنگ اهریمن میرود و بلند داد زد: مرده گوو, هی مه همو هرسه زنته … بیناموس مادر مه مریض است .
من در همان چیغ و پتکه اول از حال رفتم , خواستم که آرامش کنم گفت : قرایته بگیر مه همرای پدرم تلیفونی گپ میزنم , منهم رویم را گشتاندم .
خلاصه بعد از فرستادن چند دشنام و پرت وپلا , تلیفون را قطع کرد و نشست بالا چوکی , یک خاموشی عجیبی در بین ما بوجود آمد , منهم خودرا مصروف نوشتن و مطالعه کردم گویا هیچ گپی نشده , چند لحظه بعد که آرام شد با دلهره و ترس پرسیدم خیرت بود … خانه خیرتی است ؟ گفت :
پدرم صاحب منصب است , چهار زن داره , مردم میگن بسیار پیسه داره , مه یکه بچه از زن سومش هستم , زمین داره و خانه ها داره .
مادرم مریض است , میگه بری تداوی مادرت مه پیسه نمیتم خودت بتی
بیناموسه ایقه پیسه از امریکایی ها برش رسید از رهبرها برش رسید , سه بچه از یک زنش در لندن است , دو بچه از دگه زنش در سویس است , یک کوت پیسه داره هنوزهم مه باید کرایه خانه مادرم و پیسه تداویشه بتم .
عرق از پیشانی و گوشه های گوشش قطره قطره پایین میریخت , هیجانی و غضب بود , سرخی چشمهایش عادی نبود و هی دشنام میداد .
گفتم : خیر است خدا مهربان است .
سرو گردنش را بالا کرد , با چشمان سرخ , سینه و شانه هایش ورم کرد و رفت بالا مثل یک پهلوان در حال رزم گفت :
خاندانشه … شروع کرد به دشنام دادن و من رفتم به یک فلشبک ,
جبار سنگ فلم شعله یکباره پیشرویم مجسم شد که میگفت : کودکان وقتیکه گریه میکنند و خواب نمیشوند , مادرانشان برایشان میگویند که چپ هسس , خواب کن اگر نه جبار سنگ می آید …
جبار همینطور با داد وفریاد دشنام میداد و من برای جبار سنگ خود , عزر میکردم که خیر است مرا نکش من سه چهار دانه فرزندان قدو نمی قد دارم به من رحم کن لطفآ مرا نکش …
یکباره دست جبار را بالای شانه ام احساس کردم و گفت : بادار , سردار , اغا جان فامیدی که چه گفتم ؟
گفتم : بلی .. بلی خدا مهربان است .
گفت : بیشک .
***************
چه شبهای را در آلمان من و شما گذشتاندیم ولی صدای ماره کسی نشنید .
بمیرم برای لحظاتی که مایان با والدین خود داشتیم . روحشان شاد و یادشان گرامی .
در غربت و بیچاره گی , تهیه و فرستادن پول کرایه خانه در پاکستان و ایران , عزت و احترام والدین و تمام اعضای خانواده حتی قومان و خویشان .
امروز وقتی در بوسهای شهری صدای صحبت تلیفونی هموطنان تازه مهاجر شده را میشنوم , خجالت میکشم , با چه ادبیات بدی با هم صحبت میکنند
یادم از روزهای آمد که تازه به آلمان آمده بودم .
من و صدها هموطن چیز فهمم , داکتر , مهندس , نویسنده و شاعر , کسبه کار و تجار آمدیم آلمان و پناهنده شدیم .
بعد شش ماه برای هریکی از مایان جواب رد درخواست پناهندگی دادند .
جواب بسیار ساده نوشته شده بود :
ما نمیدانیم که شما در افغانستان تحت تعقیب کدام گروه سیاسی هستید و یا زندگی شمارا کی در خطر می اندازد , از اینرو لطفآ تا یک ماه کشور آلمان را ترک نمایید .
همه ما رفتیم دنبال وکیل و دوباره درخواست دادیم و مدتها منتظر ماندیم , تا جواب ویزه اقامه یکساله با اجازه کار دو ساعته را گرفتیم .
بنده بعد از شش سال ویزه اقامه یکساله را گفتم البته با کارجبری در ظرف شویی , کار ساختمانی , هوتل پاکی ووو.
آنزمان ما به نظر دولت آلمان کمونستها بودیم .
جفاییکه برما و همدوره های ما شده فراموش شدنی نیست .
پاداش 2018