تصویر بزرگ آیینه ی کوچک : استاد پـرتـو نـادری

      شاعر پرکار و فرزانه ی روزگار پرتو نادری نام بلند و آشنایست ( من آشنایست را اینطور می نویسم)
     او از شعرش شناخته میشود. خیلی شبیه شعر خود است و شعرش کاملا همرنگ خودش.
نسل او در شاعری باید های محکمی دارد و زندان های خوفناک فکری ، محکمه های نه با داور که با پیشداوری های کین آلود. نسل او که من هم ایشان را در سلطه ی ادبیات می شناسم رسم های دارد که باید آن را قانون بپنداری. اما او این قانون ها را کمتر یاد می گیرد ، او مثل استاد باختری دنیای بزرگی دارد که هر شاعر و شعرش و تمام جهان بینی اش در آن می گنجد. این شاعر الزاماً همباور او نیست اما اگر شعر آن شاعر مخالف نظر اش خوب است می ستاید. از همین است که او در باره ی شاعران معاصر می نویسد اما نه در باره ی همه، اگر شعری به هنجار نبود در باره ی آن شاعر ولو دوستش باشد
نمی نگارد. میتوانم با باور کامل بگویم او در حرف و عمل مومن صداقت استو روستای از سادگی.
از همین صفت برازنده اش نقبی میزنم به بکی از زیباترین شعر هایش که برای مادر سروده است.
تصویر بزرگ آیینه ی کوچک.

در این شعر او مادر را از جایگاه کلیشه اش بیرون می کشد و قدرت و منزلت پوشالی فرهنگ تبلیغاتی را از دیده می اندازد و از ادعای مادر خاک پایت سرمه ی چشمانم چشم می پوشد، مادر را فرشته نمی بیند و وصف او را از بهشتی که دیگران زیر پای او دیده اند نمی آغازد
در این شعر با همان صداقت ساده اش با عشق و با زیبایی به سراغ یاد هایش میرود و مادر را باز می یابد و او را باز می نمایاند. ناگهان می بینی که این مادر شعر معاصر فارسی زنی از برج بلند تقدس نیست موجودیست که با یک بدن چندین نفر را می زیید و با دودست دستان همه خانواده شده است و با چشم اش می کوشد دید همه خانه شود تا خانه پر از عشق و مهر و لطف باشد. زنی را می بینی که در میان ناگواری ها پهره دار دنیای همسر و فرزندان است و خود از هستی تهیست و با توان نا منتها به جنگ روزمرگی هایش میرود.
فرزند، اورا در میان بدبختی ها و خوش باوری هایش باز می یابد و می بیند که خانه پر از مادر است. اوست که زندگی را معنی میکند
در این شعر سخن از شیر دادن و شب ها تا صبح کنار گهواره بیدار ماندن نیست.
در این شعر فرزند از مادر به خاطر رسیدگی هایش تشکر نمی کند و مثل شعر های دیگر پیشین، خود را به خاطر درد و عذابی که به مادر سبب شده است ملامت نمیداند. اما با تصویر روشنی از زندگی او که به مردن تدریجی شبیه است خواننده را آشنا میکند.
او مادر را در دنیای تقدس نمی بیند اما دنیای تقدس را در او می یابد:

مادر در آیینه های تقدس و نوشتار:

ما درم از قبيله ء سبز نجابت بود

و با زبان مردم بهشت سخن می گفت

چادری از بريشم ايمان به سر داشت

قلبش به عرش خدا می ماند

که به اندازه ء حقيقت خدا بزرگ بود

و من صدای خدا را

از ضربان قلب او می شنيدم
این تصویر مادر اوست مادر ماست و مادر است. مادر ی که در آیینه ذهن هر کدام ما تصویری به همین زیبایی دارد از اینجا رازی را بر ملا میکند :

و بی آن که کسی بداند

خدا در خانه ء ما بود

و بی آن که کسی بداند

آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد.
مادر را این گونه کسی نمیداند. بیان نمیکند و نکرده است. از این است که کسی نمیداند که با حضور او چنین است.
اما پرتو بعد از گشت با شکوهی در دنیای مقدسات و سرگرم شدن عاشقانه با واژه های ملموس و آشنا،
از دنیای تقدس بیرون میشود و آن موجودی را که تا حال با مومنانه ترین واژه ها ستوده، در هستی اجتماعی بازتاب می دهد که با تمام این واژه ها هویت شان را می سازند. این اجتماع که دین و باورداشت های دینی نام و نشان شان است با این موجود مقدس بیگانگی دارند او در این اجتماع سرگردان مفهومی به نام لبخند است و یاد تان است ما در سر آغاز شعر با پرتو در اوصاف مادر همسو و همصدا بودیم ما همان جامعه ایم که خط و نوشتار را به جایش می پسندیم و فکر و عمل خود را از هر متنی بیشتر می پذیریم و باور داریم :
تصویری از حقیقت ها :

ما درم از قبيله ء سبز نحابت بود

شجره ء نسبش تاريخی دارد که تنها در حافظهء آفتاب می گنجد

و من از آفتاب می دانم

وقتی مادرم چشم به جهان گشود

پدرش در جذامخانه های فقر

سقوط سپيدار قامت خود را

چراغ سوگ می افروخت

و من از آفتاب می دانم

کا مادرم تمام عمر

در جستجوی واژه ء لبحند

با انگشتی از تقدس و ايمان

کتاب زنده گی اش را ورق می زد

و بادريغ

تا آخرين دقایق زنده گی هم نتوانست

مفهوم شاد لبخند را

به حافظه بسپارد

از اینجا شعر متفاوت میشود، از اینجا میدانی چرا در آغاز شعر این همه مادر را با واژه های مقدس ستوده است ، ستوده است تا او را در روشنای راستنی به ما نشان بدهد خارج متن های قراردادی :
مادرم با گريه آشنا بود

ما درم از مصدر گريستن هزار واژه ء اشتقاقی ديگر می ساخت

ما درم با هزار زبان

مفهوم تلخ گريستن را

به حافظهء تاريک چشم های خويش سپرده بود

و چشم های مادرم

آيينه های تجلی خدا

حافظهء خوبی داشتند

ما درم با بها ر بيگانه بود

و زنده گی او مورچه راهی بود

که از سنگلاخ عظيمی بدبختی عبور می کرد

و درچار فصل سال

ابر های تيره ء اهانت و دشنام

در آن فرو می باريد

و ما درم هر روز

آن جا دامن دامن، گل بد بختی می چيد

ما درم سنگ صبوری بود.

تقابل دو کنش در یک کُل

آن مادر نخستین پیچیده در زیباترین اوصاف مادر احساسی ماست که می دانیمش اما این مادر را دیده ایم میشناسیم. اینجا پرتو نادری تصویرگر صادقیست که با شهامت پرده از فقر فکری و کنشی ما بر میدارد.
کمتر دیده و خوانده ام که مادر را چون موجود انتزاعی نسروده باشند و باز کمتر خوانده ام که در شعر ی برای مادر از پدر سخنی رفته باشد نیک یا بد
او به سراغ پدر میرود نیمه یی که مکمل مادر است یا باید باشد و بخوانیم:

وقتی پدرم
کشتی کوچک انديشه اش را بادبان می افراشت

و بر شط سرخ خشم می راند

مادرم به ساحل صبر پناه می برد

و اشک هايش را با گوشه های چادرش پاک می کرد

و با خدا پيوند می يافت

چقدر زیباست این بند و چقدر واقعی. زمانی از قول سینماگری جای خوانده بودم که سینما بازتاب واقعیت نیست واقعیت بازتاب است. این سروده هم واقعیت بازتاب است.
این جا گویا شاعر سینماگری میکند:

پدرم مرد عجيبی بود

پدرم وقتی دستار غرورش را به سر می بست

فکر می کرد که آفتاب

کبوتر سپيديست

که از شانه های بلند او پرواز می کند

و فکر می کرد که می تواند روشنی را

برای مادرم چيره بندی کند

و فکر می کرد که ماه

مهره ء رنگينيست

که می تواند آن را

بر یال بلند اسب سمندش بیاویزد.

مثلث نابرابر خانگی
آنگاه بعد از همسر و جفت و نیمه دیگر به سراغی آنی میرود که میتواند زن را با هزار خورشید در دنیای مادرانه روشن کند و عواطف مادر را با چراغ اندیشه هایش از زاویه دیگری برمی افروزد و مادر را در آیینه های شکسته ی اظطراب نشان مان می دهد:

پدرم مرد عجيبی بود

پدرم وقتی مرا به حضور می خواند

من فاجعه را در چند قدمی خويش می ديدم

و کلمه ها

کنجشکان هراس آلودی بودند

که از باغچه های خزا ن زده ء ذهنم کوچ می کردند

و ترس جامه ء چرکينی بود

که چهره ء اصلی ام را از من می گرفت

پدرم وقتی مرا به حضور می خواند

حون تکلم در رگ های سرخ زبانم از حرکت می ايستاد

و آن گاه قلب مادرم

بلور روشنی بود

که در عمق دره ء تاريکی رها می گشت

و مادرم ويرانی خود را

در آيينه های شکسته ء اضطراب تما شا می کرد

و منتظر حادثه يي می ماند
پدرم مرد عجيبی بود

پدرم وقتی دستار غرورش را به سر می بست

در چار ديوار کوچک خانه ء ما

امپراتوری کوچک ا و آعاز می گشت

و آن گاه آزادی را که من بودم

و زنده گی را که مادرم بود

شلاق می زد

و به زنجير می بست

اینجا جا داشت که طبق رسم شاعران ، شاعر از مادر قهرمانی میساخت که با دستان ظریفش بنیاد نابرابری را براندازد و برای آزا دی به نفع زندگی قیام کند و فرانک وار فرزند را برای نابودی بیدادبه کوهی بکشاند. او مادر ی رانشان میدهد که با دو دست بسته اسیر باور هایست که جامعه دیکته میکند و به آنها همسو شده است:

روان مادر من شاد

که با اين حال خدا را شکر می کرد

و در حق پدرم می گفت :

خدا سايه ء ا و را از سر ما کم نکند .

پرتو نادری شعر زیبا فراوان دارد. این شعر جامعه شناسانه کلید شناخت زن و مادر است. با این شعر مادر در جامعه ی ما معرفی می شود. کدام حرکت روشفکرانه این دیدگاه را عنوان کرده ؟ ما های که خیال بر انداختن جامعه ی طبقاتی را از طریقه های گوناگون در سر داشتیمحالا گیرم یکی دو فیصد با من مخالف باشندبرای تغییر این اندیشه ی نادرست چی کردیم؟ ما که برای جنگ به دامن این و آن افتادیم و به کوه سنگر گرفتیم برای مادرمان چی کردیم ؟جز خیالپردازی قهرمان سازانه از زبان مادران به این مضمون که اگر در جبهه شهید نشوی شیرم را به تو نمی بخشم
این شعر پرتو نادری شعر بیدروغ و بی نقاب است.