سلفیت تیغی آخته و جریانی بیمار و برخاسته از دل تنش ها و بحرانها٬ سلفیت تیغی آخته و زهرآلود در گلوی جهان اسلام : مـهـرالدیـن مـشیـد

 

سلفیت تیغی آخته و زهرآلود در گلوی جهان اسلام                                                                                «  قسمت دوم  »

تنها ظهور سلفیت نیست که در برهه هایی از تاریخ جهان اسلام را به چالش برده؛ بلکه جهان اسلام پس از رحلت پیامبر تا کنون بحران های خطرناکی را پشت سر نهاده است که ضربهء هرکدام بر پیکر جامعهء اسلامی قابل احساس است و پژوهش روی هریک کلافهء سر در گم بسیاری دشواری های کنونی را می گشاید و به این نظر صحه می گذارد که دشواری های کنونی در جهان اسلام هرکدام به نحوی ریشه در بحران های گذشته داشته که پیهم بزرگتر شده است و امروز گویی به نقطهء غیر بازگشت بحران هویتی رسیده است. از این رو برای روشنی افگندن روی چالش های موجود در جهان اسلام که بخشی از آن برمی گردد به دشواری هایی که ناشی از افکار سلفیت است. بیرابطه نخواهد تا به ادامهء بحث قبل از آن که به یک سلسله عوامل جدید چون وابستگی گروه های سلفی به شبکه های استخباراتی و تندروی های فکری و حکومت های مستبد و خودکامه در جهان اسلام و فقر و بیکاری و آرمان گرایی ها در جهان اسلام اشاره شود.                                 

 نگاهی مختصر به بحران های گذشته شود که دامنگیر جهان اسلام شده و تکانهء هریک گویی بر پیکر جهان اسلام محسوس است. ریشه یابی و تحلیل بحران های گذشته می تواند، کمکی به حل دشواری های کنونی در جهان اسلام نماید و از آن رو خواستم تا در ادامهء بحث به بحران های گذشته نیز اشارهء مختصر داشته باشم. اسلام تا کنون چندین بحران را پشت سر نهاده است که نخستین آن بحران سقیفهء بنی ساعده پس از رحلت پیامبر است که با مداخلهء عمر و حمایت او از ابوبکر صدیق پایان می یابد و از هم پاشی جامعهء نوظهور اسلامی جلوگیری می کند. مداخلهء عمر در واقع حیثیت ” کن فیکن” را داشت که در غیر این صورت خطر نابودی جامعهء تازه تشکیل شدهء اسلامی را حساس تر از دقیقهء نود کرده بود. این در حالی بود که شماری در خانهء علی جمع شده بود و او را مستحق خلافت می دانستند که شماری ها ریشهء شیعه یا شعوببت را در همین نکته تلقی می کنند و علی را نخستین خلیفه می خوانند که گویا حق اش غصب شده است. از همین رو است که علی شریعتی می گوید که علی پس از چندین دهه سکوت در نخلستان های مدینه از فرط خشم و ترس از هم پاشی حکومت اسلامی سر به چاه های مدینه می گذارد فریاد برمی دارد. بازهم تدبیر عمر است که شش ماه بعد به خانهء علی می رود و او را به بیعت از ابوبکر ترغیب می کند و او هم بخاطر مصلحت و سوء استفادهء منافقان و توطیه گران و جلوگبری از هم پاشی شیرازهء جهان اسلام مشورهء عمر را می پذیرد و به ابوبکر یار نزدیک پیامبر بیعت می کند. ابوبکر کسی که پیش از اسلام دوست نزدیک پیامبر بود و پیامبر تمامی دروازه ها را به طرف مسجد مدینه بست و تنها دروازهء ابوبکر را بدان سو گشاد و بس. ابوبکر یعنی خسر پیامبر و کسی که در سه روز آخر حیات وی به اجازهء پیامبر حق امامت بجای پیامبر را پیدا کرد.

درقسمت گذشته اشاره کردم که سلفیت البته نه به معنای سلف صالح؛ بلکه به معنای تفکر افراطی و عقل ستیز و به تعبیری افتادن در چالهء افکار اهل حدیث می باشد که ریشهء دیرینه در اسلام دارد و با توجه به تحولات سیاسی و تاریخی در جهان اسلام این منهج فکری بیشتر ریشه در بحران های دست و پاگیری داشته که پس از رحلت پیامبر بوجود آمده و در هر برهه یی از تاریخ ژرف تر، پیچیده تر و گسترده تر شده و به نحوی خودنمایی کرده است. چنانکه با توجه به همین موضوع بود که در بالا به بحران پس از سقیفهء بنی ساعده اشاره شد و بعدها با به شهادت رسیدن خلیفهء سوم و ایجاد بحران منجر به ظهور خوارج شد که داکتر ط حسین با نوشتن کتابی زیر نام “عاشورای بزرگ” بدور از گرایش مذهبی وقایع آن زمان را به گونه بی طرف به تصویر کشیده است. عاشورای بزرگ در واقع بحران دومی بود که بر جامعۀ اسلامی سایۀ شوم خود را افگند و سبب ظهور گروۀ خوارج شد و این گروهء تندرو بود که در نزاع میان علی و معاویه طرفدار علی بودند و اما پس از پذیرش توافق به وسیله علی برضد او و معاویه قیام کردند و بر کشتن هر دو فتوا دادند که عبدارحمان ابن ملجم یکی از افراد وابسته به گروۀ خوارج حضرت علی را در مسجد کوفه به شهادت رساند. شهادت علی قرعۀ فال به نفع معاویه واستحکام حکومت او را زد که پس از تعیین یزید بوسیلۀ معاویه خلاف رویکرد خلفای راشدین بحیث جانشین او، نظام خلافت در اسلام برای همیش پایان یافت و با تغییر نظام اسلامی از خلافت به ملوکیت بحران در تارو پود جامعۀ اسلامی جاری شد که تمامی فرصت های نظام سازی و حکومت سازی در اسلام را از میان برد. تجربه یی را که پیامبر و یارانش برای ساختن یک نظام انسان و اسلامی پیریزی کردند، پس از دوران خلفای اموی وعباسی برای همیش به باد فراموشی نهاده شد. پس از آن فقها و دانشمندان چنان درگیر مسایل بحث های کلامی و فقهی شدند که تمامی فقها و متمکلمین در خدمت خلیفه های اموی و عباسی درآمدند. نه تنها این که تضاد های گروهی، فقهی و کلامی بسیاری اوقات منجر به درگیری ها می شد که حتا در شماری موارد در تغییر جانشینی ها از یک خانواده به خانوادۀ دیگر نیز تاثیرداشت. چنانچه زمانی که دولت اموی زیر ضربات خوارج  و قیام های پیهم آنان بویژه زمانی که خوارج  ازارقه به مرحلۀ  احتضار رسید، در پرتگاۀ سقوط قرار گرفت و طرف های منازعه برای این که چه کسی جانشین خلافت اموی خواهد شد، به شور پرداختند. در چنین وضعی معتزله به مثابه کسانی که در انقلاب سهیمند، طرح و برنامه مشخص و حساب شده‌ را پیش کشیدند و به زبان رهبرشان عمرو بن عبید اعلان کردند که آفت شیوه حکومت اموی از معاویه بن ابی سفیان و از روز کودتای خونین موروثی او شروع شد. بدین جهت باید شورا به مثابه فلسفه روش حکومتداری و انتخاب خلیفه‌ یی که با او به رضا و اختیار بیعت کنند، اعاده شود. این داعیه را طرح و اعلان کردند و گروه‌های دیگر را بدان فراخواندند؛ اما سرانجام رویدادها چنان یکی پی دیگری آمدند و طرح شعوبیان به موفقیت انجامید تا سرانجام معتزلی فاصله گرفته از اعتزال، ابوالعباس سفاح بر اریکه خلافت تکیه کرد و مدتی نگذشت که درگذشت و جانشین او در خلافت شاگرد قدیم عمرو بن عبید مشهور به فیلسوف کابلی، ابوجعفر منصور شد. از سویی نیز دسته‌یی از معتزلیان عمرو بن عبید را تحریک می‌کردند تا قیام مسلحانه را ضد منصور عباسی اعلان کند؛ ولی عمرو مخالفت کرد تا آن که سرانجام قیام معتزله به رهبری نفس زکیه در سال ۱۴۵ هجری بر ضد منصور و پس از یک سال از وفات قدیس و زاهد و ناسک و رهبر معتزلیان، عمرو بن عبید رحمه الله شعله‌ور شد.

گفتنی است که نظام خلافت در اصل در اسلام  ریشۀ درون دینی ندارد؛ بلکه خلافت در لغت به معنای پادشاهی و سلطنت نیز آمده است که به معنای جانشینی پیغمبر نیز ذکر شده است. قرآن انسان را خلیفۀ خدا در زمین خوانده است و در ضمن بنده گان صالح خدارا وارثان زمین خطاب کرده است. قرآن در بحث خلافت آدم، سخن از انسانی می گوید که به آگاهی رسید و در یک آزمون  نمادین با ملایکان قدرت علمی و آگاهی خود را به نمایش می گذارد و بعد از آن خداوند آدم را بحیث خلیفۀ خود در زمین انتخاب می کند که هدف این خلافت در کل جانشین شدن انسان در زمین بحیث جانشینی خدا است که هر انسانی بدون تفاوت و امتیاز چنین حقی را دارد و این حق انحصاری نیست. آدمی را که قرآن از آن بحیث جانشین خدا سخن می گوید،  نخستین آدم هم نیست؛ زیرا حدیثی نقل شده که پیامبر در برابر این پرسش که پیش از آدم کی بود؟ وی به تکرار می گوید، آدم. این نشان میدهد که به قول قرآن آدم به هر انسانی در طول تاریخ اطلاق می شود که به گاهی های درست انسانی رسیده و با داشتن اخلاق بزرگ و فضیلت مدار مقام آدم را در دستگاۀ الهی پیدا می کند. بنا بر این آنانی که خلافت را اصلی درون دینی می خوانند و برآن صبغۀ دینی می دهند، نه تنها دچار اشتباه اند؛ بلکه ارزش های بزرگ و مردم سالار دین را نیز در پای خواست های شخصی و قدرت طلبی های کذایی خود قربانی می کنند. این که خلفای اموی وعباسی با ادعای خلافت و جانشینی پیامبر چقدر جنایت کردند و تاریخ مسعودی و کتاب ” داستان های هزار و یک شب” گویای آشکاری بر تخلف آنان از جانشینی خدا است و در این تردیدی نیست.

این خلافت در زمان اموی ها و عباسی ها به مرکز های متعدد مانند شام، مصر و اندلس بدل شده  است که هر کدام دارای حکومت های مستقل بودند.

دولت اموی یا خلافت اموی یا دولت بنی‌امیه ( ۴۱۱۳۲) دومین خلافت اسلامی بعد از خلفای راشدین می‌باشد و دارای بزرگترین قلمرو در تاریخ اسلام است. بنی‌امیه اولین خاندان مسلمان در طول تاریخ اسلام بودند که به صورت ارثی شبیه به پادشاهان حکومت کردند. پایتخت آن دمشق بود و آغاز کار این دولت در تاریخ ۴۱ هـ (۶۶۲ م) بود و در ۱۳۲ هـ (۷۵۰ م) پایان یافت.

در دوره های یاد شده زمامداران مستبد و عیاش زیر نام خلیفه بر مسلمان حکومت می کردند و در حالیکه ظلم و ستم روایی اموی ها در برابر همگان و بویژه خانوادۀ طالبی یعنی خانوادۀ  علی آفتابی است و برای توجیه ستمروایی های شان از فقهای مزدور و متکلمان قشری سود می جستند. این در حالی بود که بسیاری فقهای آگاه و دانشمندان مسلمان با زمامدران اموی مخالفت می کردند. چنان که امویان از دوره معاویه بن ابی سفیان اندیشه جبرگرایی را ترویج و قائلان بدان را تقویت می‌کردند تا تغییرات جدیدی را در روش حکومت‌داری پدید آورده بودند، توجیه کنند؛ روشی که حکومت را از شورایی و انتخابی به ملک موروثی تبدیل کرد و همچنان آنان می‌خواستند بدین وسیله به توجیه مظالم اجتماعی و سیاسی و اذیت و آزاری که مخالفان‌شان رسانده بودند بپردازند. این ستمگری‌ها در کشتار دسته جمعی خوارج، محنت دایمی شیعه و فاجعه شهادت حسین به اوج خود رسید.

در همان زمان حسن بصری مدرسه یی را تاسیس کرد که برضد جبر ادیشی به نشر اندیشه های ناب اسلامی پرداخت و از اختیار و مسؤولیت انسانی پشتیبانی می کرد. وی میگفت که جبرگرایان به ذات الاهی شبهه ظلم را وارد می‌کنند؛ ذاتی که مردم را از کارهایی بازخواست می‌کند که خود جبراً آنان را بدان کارها واداشته است؛ اما عدل که از صفات خداوند است مقتضی تثبیت اراده، اختیار و مسوولیت آدمی است.

عمرو بن عبید یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌های جریان عدل است که به پیشوایی فیلسوف انقلابی، عبدالله بن حکیم، معبد جهنی در بصره تاسیس شده بود. امویان گروه موسوم به مرجئه را برضد جریان عدل تقویت می‌کردند؛ گروهی که می‌خواست مردم را از گفت‌و‌گو پیرامون باورهای بنی امیه به واسطه ترویج این اندیشه که میان عقاید و اعمال و میان نظریه و تطبیق رابطه‌یی وجود ندارد، بازدارد. تنها گروۀ خوارج بودند که آشکارا به کفر امویان حکم کردند و مرجئه خواستار ارجاء حکم به عقاید و جدایی میان اعتقاد و عمل شدند و همه کارهای امویان را به بازپرسی خداوند در روز جزا موکول کردند. در این میان اهل عدل به رهبری عمرو بن عبید هم خود را از تندروی خوارج دور نگه‌داشتند و هم توجیه مرجئه را مردود دانستند و حکم به فسق و نفاق مرتکب گناه کبیره بدون آن‌که از آن توبه کرده باشد، کردند.

در زمان اموی ها  در کنار خلافت شام، خلافت قرطبه در اندلس تاسیس شد. خلافت قرطبه، یک پادشاهی اسلامی سنی مذهب در اندلس اسپانیا و بخشی از پرتغال و شمال آفریقا به مرکزیت شهر قرطبه بود که از ۹۲۹ تا ۱۰۳۱ میلادی دوام آورد. در سال ۹۲ ه‍.ق یک دسته از مسلمانان به رهبری طارق بن زیادتوانستند بخش اعظم اسپانیا را فتح کنند. اعراب قلمرو جدید خودرا در اسپانیا اندلس می‌گفتند وشهر قرطبه را به پایتختی برگزیدند.[۱]

به همین گونه خلافت فاطمی سلسلۀ دیگری است که از سال ۹۰۹م به مدت تقریبی دو قرن تا سال ۱۱۷۱م بر بخش بزرگی از شمال آفریقا و خاورمیانه و دریای مدیترانه حکومت کرد. خلفای فاطمی پیشوایان شیعه اسماعیلی نیز بودند و نام سلسله آنان به نام فاطمه، دختر محمّد پیامبر مسلمانان، نامگذاری شده بود.

سومین خلافت اسلامی به  دومین سلسله اسلامی اطلاق می‌شود. خلافت عباسیان توسط خاندان عباسی اداره می‌شد که موسس آن ابوالعباس سفاح بود و دور نخست آن از ۷۴۹ م تا ۸۴۷ م و دور دوم آن که دورۀ ضعف و زوال خوانده شده از حکومت متوکل در سال ۲۳۲ هجری تا فتح بغداد به دست آل بویه در سال ۳۳۴ ذکر شده است. ابن تیمیه  بنیانگذار منحج سلفی جهاد بر ضد آل بویه را حلال و حتا پذیرفتن اسلام آنان را مورد شک قرار می دهد.

در این میان دوران سوم عباسی ها که دوران دست نشانده گی خوانده شده و این دوره از فتح بغداد توسط آل بویه در ۳۳۴ هجری قمری شروع می‌شود و تا ۵۹۰ خورشیدی که سلجوقیان در عراقین مضمحل شدند به طول انجامید. این دوره به دو بخش تقسیم می‌شود. در نیمه اول آن از فتح بغداد توسط عمادالدوله دیلمی آغاز می‌شود و خلیفه تحت کنترل امرای ایرانی‌تبار و شیعه بویی قرار دارد. در دوره دوم با ورود طغرل‌بیگ، مؤسس امپراتوری سلجوقی، به بغداد در سال ۴۴۸ خورشیدی آغاز می‌شود و تا اضمحلال سلجوقیان عراق به دست خوارزمشاهیان در سال ۵۹۰ خورشیدی به‌طول می‌انجامد. در این دوره خلیفه تحت کنترل سلاطین ترک تبار سنی قرار داشت و در اصل قدرت خلافت به ترکیۀ عثمانی منتقل شده  بود و طی این دوره، هر زمان امرا و سلاطین مقتدر بودند، خلیفه بیشتر یک منصب نمادین به‌شمار می‌رفت و هر وقت آن‌ها ضعیف می‌شدند، خلیفه قدرت می‌گرفت.

مورخان و جامعه شناسان جامعهٔ اموی را بدوی‌محور دانسته‌اند اما جامعهٔ عباسی در تمدن و شهرنشینی پیشرفت کرد، قشرهای بسیاری را جذب نمود و از گونهٔ جامعهٔ اموی دوری کرد. خلافت عباسی در مناقشه میان دو گروه بودند. از یک شو علویان شیعه که برخوردار از حمایت ایرانیان و از سویی هم “عباسیان” که بیشتر اهل سنت و دولتمردان یاران آن بودند.[۵]

پس از سقوط بغداد در واقع مرکز خلافت به ترکیۀ عثمانی منتقل شد. خلافتی که با تلاش های “ارطغرل” پدر عثمان تاسیس شد و تا آخرین سلسلۀ عثمانی ها عبدالحمید در سال ۱۹۲۴  م ادامه یافت. ارطغرل” پدر عثمان “مؤسس حکومت عثمانی” در زمان حمله‌ی مغول، با خاندان و قبیله‌ی خود که حدود ۴۰۰ نفر بودند، در حال فرار بوده که در راه با صحنه‌ی جنگ گروهی از مسلمانان سلجوقی با مسیحیان مواجه شد. با افراد اندکی که داشت به نصرت و یاری لشکر مسلمانان شتافت و آن‌ها را از شکست حتمی نجات داد. خلافت عثمانی منسوب به عثمان بن ارطغرل می‌باشد. خلاصه‌ی آن‌چه مورخان در مورد اخلاق و سیرت عثمان نوشته‌اند این است که ایشان پهلوانی غیور و زاهدی کامل بود، در امور زندگی به اصحاب رسول‌الله صلى الله علیه وسلم اقتدا کرده بود، هرگز اموال را ذخیره نمی‌کرد، بلکه هر چه دستش می‌رسید، بین یاران خود تقسیم می‌کرد.

در زندگی و اخلاق خود از شیخ “اده بالی” تأثر پذیرفته بود و او برایش توصیه کرده بود که زندگی خودش را کاملاً برای جهاد در راۀ خدا وقف کند. عثمان در سال ۱۳۲۶ م./ ۷۲۷ هـ. در حالی که بعد از خود، دولتی قوی و منظم، بر جای گذاشت دنیا را وداع گفت.

سلطان محمد فاتح از بزرگ ترین خلقای عثمانی به شمار می رود که کلیسای “سنت صوفی” را به مسجد تبدیل کرد و نام قسطنطنیه را نیز به استانبول تغییر داد. بعد از سلطان محمد نوه‌اش سلطان سلیم، معروف به سلطان مهیب یا مخوف، که معاصر شاه اسماعیل صفوی در ایران بود توانست، شبه جزیره عربستان، مصر و شمال آفریقا تا الجزایر را تسخیر نموده و خود را خلیفه اسلام بنامد. بعد از او فرزندش سلیمان باشکوه (قانونی) در 1521، بلگراد را در صربستان کنونی تصرف و از این طریق دروازه‌های اروپا تا مجارستان را تسخر کرد. در سال 1526 نیز در محلی به نام موهاگز (موهاچ) لویی پادشاه مجارستان را شکست داد و شهر وین را محاصره کرد.

بعد از سلیمان قانونی حکومت به سلاطینی بی‌کفایت رسید و عثمانی را رو به زوال برد. البته نباید فراموش کرد که سلطان سوم در سال 1589 طی جنگی در دشت کوزو، لازار فرمانده صرب‌ها را کشت که در پی آن بوسنی به دست ترک‌های مسلمان افتاد و البته خود سلطان مراد نیز کشته شد. به هر حال، از زمان سلطان محمد سوم به بعد سلاطین عثمانی آن قدر بی‌کفایت بودند که عثمانی بیش از پیش رو به سراشیبی رفت؛ به طوری که در زمان سلطنت مصطفی اول که معاصر شاه صفی در ایران بود، سفیر انگلیس، امپراتوری عثمانی را تشبیه به انسان فرتوتی نمود که در اثر بیماری دچار جنون شده و قدرت جوانی خود را از دست داده است. از همان زمان بود که دیگر ترس اروپائیان از عثمانی ریخت و عثمانی به “مرد بیمار اروپا” معروف شد. با این وجود، امپراتوری عثمانی تا سه قرن بعد هم دوام آورد و اروپائیان نتوانستند این به اصطلاح “مرد بیمار” را از پا درآورند تا در اوایل قرن بیستم که روزگار دگرگون شد و عثمانی –البته با دسیسه‌های اروپاییان- از درون فروپاشید.

در آن زمان خلافت بیمار عثمانی چنان ضعیف شده بود که تلاش های سلیم ثالث هم برای نوسازی ترکیه ناکام شد و تلاش هایی در داخل و بیرون از ترکیه و بویژه در هند زیر نام  تشکیل “جنبش خلافت” که هدف اش نجات خلافت عثمانی از سقوط بود، بجایی نرسید و با آن که سلیم ثالث (۱۲۲۳ ـ ۱۲۰۳ خورشیدی) صفحۀ جدیدی را در دولت عثمانی گشود و با پیشرفت‌های معنوی، آغاز ش؛ اما تلاش هایی او هم نتوانست سبب نجات ترکیۀ  بیمار و خسته از جنگ های طولانی با اروپاییان و ایرانیان شود. پس از سلیم ثالث محمود ثانی، عبدالمجید، عبدالعزیز ابن محمود ثانی، مراد خامس به خلافت رسیدند و اما مراد خامس بعد از مدتی، دچار اختلال حواس شده و از مسؤولیت بر کنار شد. عبدالحمید ثانی؛ از آخرین سلاطین حکومت عثمانی می‌باشد که مانع بزرگی در مقابل فعالیت‌های یهودیان به شمار می‌رفت؛ سلطان عبدالحمید در نتیجه‌ی توطئه‌ای از جانب “جمعیت اتحاد و ترقی” که توسط گروهی از مسلمانان فریب خوردۀ اروپا تشکیل شده بود، خلع مسؤولیت شد و محمّد خامس که فاقد لیاقت نظامی و سیاسی بود، به جای او گذاشته شد تا آن که در نوامبر ۱۹۲۲م ، وقتی نظام سلطنتی لغو گردید، مجلس ملی کبیر تصمیم گرفت که سلطان محمد ششم را به اتهام خیانت محاکمه کند. اما سلطان با یک کشتی انگلیسی در ۱۷ نوامبر ۱۹۲۲ از کشور خارج شد و به جزیره مالت رفت. در این حال، مصطفی کمال فرمانروای ترکیه جدید بود. با این حال هنوز سلطان عبدالمجید دوم خود را خلیفه می‌نامید تا این که دو سال بعد در مارچ۱۹۲۴م سیستم خلافت رسما ملغی شد و کشور جمهوری ترکیه با ریاست جمهوری مصطفی کمال (آتاتورک= پدر ملت ترک) آغاز به کار کرد.

از آنچه گفته آمد جهان اسلام از رحلت پیامبر تا زمان سقوط خلافت عثمانی ها در سال ۱۹۲۴م بحران های ګوناگون را تجربه کرده است که این بحران ها مجال تحرک و بالنده گی فکری در جهان اسلام را گرفت که قشریت و عقل ستیزی برعقلانیت غلبه حاصل کرد. این سبب شد که از درون این بحران جریان های سلفی و عقل ستیز و افراطی سر بیرون کنند وا مروز در سراسر جهان اسلام فعال اند و به مانور های تند نظامی و سیاسی می پردازند.  چنان که در بالا اشاره رفت، از مهمترین بحران های یاد شده می توان، از بحران پس از رحلت پیامبر ص، بحران پس از شهادت عثمان و منازعه میان معاویه و علی، بحران انتقال خلافت از اموی ها به عباسی ها، بحران برخاسته از هجوم مغول و یا ایل خانی ها و سقوط بغداد با ترغیب نصیرالدین طوسی  بوسیلۀ هلاکو ( این زمانی بود که جنبش الموت به رهبری حسن صبا که مزکزش  کوه های الموت بود، آروزی نان آرام خوردن را برای خلفای عباسی به رویا تبدیل کرده بود و طوسی از حامیان الموت برضد بغداد بود ). این بحران جریان سبب تدوین و تشکیل سلفیت به رهبری ابن تییمه و شاگرد اش این قیمیه گردید و در خراسان زمین و فارس حرکت های عرفانی در قالب وحدت وجودی را در برابر تهاجم چنگیز در قرن هفتم خورشیدی شکل داد و اما باز هم در فصل دیگری بحران ها ادامه یافت و  بحران پیش آمده از جنگ های صلیبی در قرن یازده  و دوازدهم میلادی، بحران برخاسته از سیطره جویی و تهاجم اروپایی ها به کشور های شرقی و بویژه سیطرۀ  بریتانیا بر نیم قاره و آغاز بازی بزرگ میان روسیه و بریتاینا و تشکیل جنبش نوزایی و بیشتر فرهنگی ضد استعماری به رهبری عبدالوهاب نجدی و حرکت های سیاسی به رهبری سید جمال الدین افغان، بحران برخاسته از شکست عثمانی در جنگ اول جهانی و از دست رفتن تصرفاتش در سراسر جهان و تشکیل جنبش های خلافت، بحران ناشی از تهاجم شوروی به افغانستان و تبدیل شدن پشاور به مرکز داوطلبان اسلامی سراسر جهان تبدیل شد. این بحران خطرناک ترین بحران در جهان اسلام است که پی آمد های آن خطرساز تراز هر زمانی برای جهان اسلام است. جنگ در برابر شوروی برای تمامی مستبدان تاریخ به شمول کشور های خلیج را فرصت داد تا برای تمامی مخالفان خود فرصت رفتن به جنگ افغانستان را بدهند تا از یک از سو از شر شان رهایی پیدا کنند و از سویی هم از آنان برای رسیدن به اهداف سیاسی شان که همانا ترویج وهابیت و سلفیت بود، استفاده کنند.

تبدیل شدن پشاور به مرکز رزمنده گان داوطلب مسلمانان:

پس از تهاجم شوروی تمامی رزمنده گان مسلمان از سراسر جهان از اروپا، امریکا، شرق میانه، آسیایی جنوب شرقی، کشور های افریقایی و سایر مناطق جهان به پشاور روی آوردند تا در برابر  ارتش شووری در کنار مجاهدین افغانستان برزمند. عبدالله اعزام عضو پیشین اخوان المسلمین و از جمله رهبران فلسطینی ها، اسامه بن لادن، الظواهری، خالد شیخ، عبدالله انس، زرقاوی و دههای دیگر از جملۀ آنان بودند. آنان با تاسیس پایگاهی به نام مزکر خدمات اسلامی در کنار دفتر رابطۀ عالم اسلامی که در راس آن ابوالحسن بود، به فعالیت های شان ادامه دادند که از این طریق کمک های لوژ ستیکی و اکمالاتی را در بخش های مختلف برای مجاهدین فراهم می کردند و در ضمن با تاسیس پایگاه های نظامی در داخل افغانستان شهروندان خارجی را در جبهات نبرد سوق می دادند. کشور های خلیج بویژه عربستان سعودی در کنار کمک های غذایی و اکمالاتی شان به مجاهدین بخشی از کمک های شان را به مدرسه های دینی پاکستان اختصاص دادند و درضمن کمک شماری مدرسه هایی را بدوش گرفتند که از سوی تنظیم های جهادی تاسیس شده بودند.

شیخ های خلیج زیر پوشش این کمک های سخاوتمندانه اهداف گوناگونی را دنبال می کردند. نخست این که با استفاده از فرصت به تعبیری دشمنان خود را به جنگ مار فرستادند که در هر دو حالت چه بکشند و چه کشته شوند، هر دوحالت برای آنان مطلوب بود تا از شر آنان برای همیش درامان باشند. دوم این که با تمویل مدرسه های دینی در پاکستان فرصت یافتند تا این مدارس را به پایگاۀ فکری خود بدل کنند و هم چنین از آن ها بحیث سربازان سلفی در جبهه های جنگ سود ببرند. از این طریق توانستند که صد ها جوان را مغز شویی کنند و به اردوگاۀ مرگ فرستاده و در ضمن عقلانیت آنان را به کلی شستشو کرده و افکارسلفی را جانشین آگاهی های پویا و بالنده از اسلام نمایند. به این هم بسنده نکرده و با تشکیل جنبش های طلبه یی مانند جمعیت الطلبۀ منصور، جمعیت الطلبۀ مؤذن، جمعیت الطلبۀ حرکت انقلاب اسلامی و جمعیت الطلبه های دیگر.این جمعیت طلبه ها بودند که بعدها در رهبری و تشکیل جنبش القاعده، تحریک طالبان  داعش نقش تعیین کننده را بازی کردند. القاعده در رکاب اسامه،تحریک طالبان  در رکاب ملاعمر کشانده شدند و همه به کمک سیاسی امریکا، کمک مالی عربستان سعودی که نقش اجرایی آنرا پاکستان داشت، برضد حکومت مجاهدین بسیج شدند تا آن که قدرت از مجاهدین گرفتند و افغانستان را به مرکز تروریستان جهان بدل کردند و تمامی رهبران افراطی به شمول اسامه و الظواهری و دیگران دوباره به افغانستان برگشتند و برای ماندن دلگرم شدند. این کمک ها بود که امروز پاکستان به مرکز فعالیت های بیش از هفتاد گروۀ تروریستی مبدل شده و به همین گونه بیش از بیست گروۀ تروریستی در افغانستان برضد حکومت و مردم افغانستان فعال می باشند.

از آنچه گفته آمد، دریافتیم که چگونه بحران های اخیر در جهان اسلام سبب شد تا افراطیون ابزاری در دست شبکه های استخباراتی کشور های منطقه و جهان برای رسیدن به اهداف شان قرار بگیرند. پی آمد های داعش در عراق، سوریه و لیبی و به تباهی کشاندن  ارزش های تمدنی و فرهنگی چند  هزار سالۀ این کشور ها تباهی و بربادی افغانستان همه ریشه در افراط پروری های مدارس دینی پاکستان دارند و امروز منطقه را به بمبی تمام عیار بدل کرده است.

از سلفیت و افراط گرایی تا تروریزم و حمله های خودکش:

هرچند امروز افراطیت و تروریزم از یک سو به مثابۀ دو روی یک سکه بهم گره خورده و از سویی هم با مافیا های قاچاق مواد مخدر و اسلحه رابطۀ تنگاتنگ  دارد و نه تنها این که وابستگی گروه های افراطی کنونی  با شبکه های استخباراتی با توجه به رویکرد های تروریستی آنان، سبب شده تا سلفیت تاریخی با سلفیت کنونی از جهات گوناگون چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ شکل متفاوت باشد و با حتا با سلفیت معاصر که بنیانگذار آن عبدالوهاب نجدی است، فرسنگ ها فاصله داشته باشد. سلفیت معاصر بیشتر نماینده گی از یک نوع طرز تفکر و برداشت ظاهر گرایانه داشت که بیشتر صبغۀ فرهنگی داشت و از همین رو به آن دوران نوزایی می گویند. جریانی که بعدتر بوسیلۀ سید جمال الدین افغانی با تاسیس گروه های عروه در بیشتر کشور های اسلامی شکل گرفت، بیشتر سیاسی بود و کمتر از محتوای فرهنگی برخوردار بود. از همین رو شماری بدین باور اند که آمیزش هماهنگ دوران نوزایی با جریان سیدجمال الدین افغان می توانست متمم یکدیگر باشند و هرگاه این دو جریان به گونۀ قانونمندتر در عرض و طول با یک دیگر آمیزش می کردند. بدون تردید امروز دشواری های دست و پاگیر جهان اسلام کمتر می بود و در ضمن تجربۀ ناکام کنونی را پشت سر نمی گذاشتند و هرچه می بود، حالت بهتر از این می داشتند و تا این حد سقوط نمی کردند.

با تاسف که امروز نه تنها جریان نوزایی به گونۀ کامل مسخ شده و دردجانکاۀ تروریزم را به سر و دوش می کشد، به همین گونه اسلام سیاسی پس از یک شگوفایی شگفت آور در دوران جهاد افغانستان در برابر شوروی پیشین در نتیجۀ دشواری شرایط، وابستگی گروه های جهادی به شبکه های استخباراتی و ضعف و ناتوانی رهبران آنان بالاخره همه دستاورد ها با خاک و خون یکسان شد. گروه های جهادی در دهۀ نود پس از سقوط رژیم نجیب و درگیری گروه های جهادی در کابل شکست فاحشی را تجربه کردند که رهبران و اعضای این گروه ها سرخورده شدند و گروه های جهادی به دامن قومیت سقوط کردند، به چور وغارت دارایی های مرد پرداختند و بیش از حد فاسد شدند. مجاهدین عرب از اوضاع افغانستان متاثر شده و به کشورهای شان بازگشتند. آنان زمانی که آرمان های شان را در افغانستان پرپر شده یافتند. به کشور های عربی و بالکان آسیای میانه و افریقا سرازیر شدند. آنان فکر می کردند که دراشتراک در جنگ های بالکان و آسیاس میانه و یا در کشور های شان ممکن آرمان های ناتمام شان برآورده شود. گروهی از مجاهدین عرب به الجزایر بازگشتند و در جنگ داخلی الجزایر سهم گرفتند تا آرمان های ناتمام شان در افغانستان را در آنجا به سر برسانند. 

جنگ داخلی الجزایر یک درگیری مسلحانه بین دولت الجزایر و گروه‌های گوناگون شورشی اسلامگرا بود که در سال ۱۹۹۱ آغاز شد. این درگیری عملاً با پیروزی دولت، به دنبال تسلیم شدن جبهه نجات اسلامی و شکست جماعت مسلح اسلامی در سال ۲۰۰۲ به پایان رسید. درگیری زمانی شروع شد که دولت پس از مشخص شدن نتایج دور اول انتخابات که حکایت از برنده شدن حزب جبهه رستگاری اسلامی (FIS) داشت، ضمن ابراز ترس و نگرانی در خصوص برچیده شدن دموکراسی توسط FIS، انتخابات را لغو کرد.  اندکی پس از آن، مذاکرات به هم خورد و انتخابات دوباره برگزار شد. در این انتخابات نماینده ارتش، ژنرال الیاماین زروآل پیروز شد. پس از انتخاب رئیس‌جمهور جدید عبدالعزیز بوطفلیقه در سال ۱۹۹۹، قانون جدیدی وضع شد که به موجب آن اغلب چریک‌ها مورد عفو قرار گرفتند و شمار زیادی تشویق شدند تا “توبه” کنند و به زندگی معمولی و طبیعی خود بازگردند. خشونت تا حد بسیار زیادی فروکش کرد و پیروزی خیره کننده‌ یی برای دولت رقم خورد. بازمانده‌های جماعت مسلح اسلامی در دو سال بعد تحت تعقیب بودند و تا سال ۲۰۰۲ عملاً از بین رفتند. ناکامی و شکست در الجزایر باز هم رویا های گروه های جهادی را ناشگفته ماند.

به شهادت رسیدن احمد شاه مسعود قهرمان ملی بوسیلۀ دو عرب که از سوی یک موسسۀ عربی با اعتماد استاد سیاف وارد پنجشیر شدند، در واقع نقطۀ عطفی در حرکت های جهادی به شمار می رود که جریان سلفی را به کلی از لحاظ مبارزاتی دگرگون کرد و این نخستین جرقۀ حملۀ تروریستی بود که در پنجشیر به صدا درآمد. پس از آن وقوع رخداد یازدهم سپتمبر وخواست امریکا از طالبان  مبنی بر بازگرداندن اسامه به امریکا که متهم به دست داشتن در این حادثه شده بود و عدم تسلیمی اسامه به امریکا از سوی ملاعمر و تهاجم امریکا به افغانستان و سقوط طالبان نقطۀ عطفی دیگر در مبارزات گروه های افراطی به شمار می رود که هرچند به شدت سرکوب شدند؛ اما بازهم شماری رهبران طالبان  توانستند تا در تبانی با پاکستان و امریکا جان به سلامت ببرند و به پشاور منتقل شوند. شبکۀ آی اس آی که از جنگ با شوروی تجربۀ کافی داشت، بار دیگر به بسیج طالبان پرداخت و آنانرا دوباره احیا نمود تا آنکه پاکستان توانست تا در نتیجۀ مصروف شدن امریکا در جنگ عراق و استفادۀ از خلای به میان آمده ،  به صدور گروۀ طالبان سایر گروه های تروریستی به افغانستان آغاز کرد.

سرکوب طالبان در سال ۲۰۰۱ و ظهور آنان در سال ۲۰۰۳ نیروی تازه یی برای طالبان بخشید و در ضمن طالبان بیشتر مرهون و مزدور آی اس آی شد و این شبکۀ جهنمی هم یگانه راه برای طالبان حمله های انتحاری را پیشنهاد کرد و رهبری طالبان هم با استشهادی خواندن آن به آن ابراز موافقت کرد. این مرحله در واقع چرخش گروه های افراطی به سوی حمله های انتحاری است که تروریزم وارد قاموس گروه های افراطی شد و از آن به بعد افراطیت و تروریزم به مثابۀ دو روی یک سکه تلقی شد. از این رو شماری امریکا و سیاست های تمامیت خواهانۀ  غرب را عامل تروریزم می خوانند و می گویند که سیاست های نادرست آنان سبب ایجاد تروریزم گردید. از سویی هم تشکیل حکومت های ناکام و ضعیف و فاسد و قانون گریز در افغانستان سبب شد تا طالبان سرکوب نشوند و در کنار سیاستهای مبهم امریکا در مبارزه با تروریزم و محو مواد مخدر بیشتر تقویت شوند. *

با آغاز حملۀ امریکا به عراق در سال ۲۰۰۳ افراط گرایی در جهان عرب وارد فصل تازه یی شد وهجوم بردن رزمنده گان  جهادی از تمامی گوشه های جهان به عراق به جنبش ضد امریکایی عراق روح تازه بخشید و عراق مانند پشاور دوران مجاهدین به پایگاۀ محکم ضد  ارتش امریکا بدل شد. با وارد شدن ابومصعب زرقاوی در جنگ عراق که وی تجربه از جنگ های افغانستان در برابر شوروی داشت، گروههای افراطی در عراق دست بالاتر یافتند و شاخه های القاعده به داعش بدل شدند و ابراهیم البدری ملقب به ابوبکر بغدادیبغدادی به گونۀ مرموزی در موصل ظهور کرد. ظهور بغدادی مبارزات گروه های سلفی و افراطی را زیر نام داعش انرژی تازه بخشید. عقب نشینی ناگهانی امریکا از موصل و بجا گذاشتن میلیارد ها دالرو هزاران اسلحۀ خفیف و سنگین همراه با تانک های پیشرفتۀ هاموی  افراطیت وحشتناک تر از گذشته با روح تازه رخ بنمود و عملیات تروریستی به مشی اصلی آنان بدل شد. شدت عمل امریکا بر شدت عملیات تروریستی آنان افزود و در ضمن تمامی شهر های باستانی عراق مانند پالمیرا را از میان بردند. با در گرفتن جنگ در سوریه شاخه های القاعده به نام “النصره” وارد سوریه شدند و در کنار آنان شاخه های داعش نیز به سوریه رسید. تجربه نشان داده، به هر میزانی که گروه های افراطی سرکوب شوند، نه تنها به کلی نابود نمی شوند؛ بلکه برعکس آمیب وار مدتی بدور خود قشر تازه ایجاد می کنند و دوباره به گونۀ پا های کاذب از لاک شان بیرون می شوند. شبکه های استخباراتی و گروه های مافیایی اسلحه و قاچاق مواد مخدر که کار و بار شان را در رونق مبارزات تروریستی جستجو می کنند، به گونه های مرموز به کمک آنان پرداخته و با بیرون کردن آنان از سوراخ ها وکشاندن آنان به میدانهای نبرد به تجارت خود ادامه می دهند.

اشاره های بالا می رساند که تروریزم در واقع پدیدۀ تحمیل شده بر گروه های افراطی وسلفی است که بیشتر عامل بیرونی و استخباراتی دارد که مبارزات شان در نیتجۀ زد و بند های مبهم شبکه های استخباراتی کشور های منطقه و جهان هر روز رنگ و رونق دیگری می گیرد. از آنجا گفته اند، حوادث خود فرزندان خویش را در بطن خود می پرورد، حرف گزافی نیست وگروه های تروریستی هم متن حوادث هر روز پخته تر می شوند و با رفتن به دنبال تکتیک های تازه وسربازگیری از جوانان با استفاده از فقر و تنگدستی و  از سویی هم رژیم های استبدادی حاکم، بدون آن که وقعی به ارزش های انسانی وحقوق بشری نمایند، هر روز با تکتیک های جدید تر و خونبار تر عمل می کنند. هرگاه رویکرد کنونی که همانا سرکوب است، ادامه پیدا کند، خطر حمله تروریستی بیشتر و تاکتیک های آنان پیشرفته تر و پیچیده تر می شود. هرگاه تاکتیک های گروه های تروریستی با گروه های جهادی پیشین در افغانستان مقایسه شود. به گونۀ آشکار این تفاوت قابل درک است. مجاهدین دیروز با آنکه در شرایط دشواری در مقابل ارتش شوروی می جنگیدند و اما از عملیات های انتحاری خود داری می کردند. هرگاه  تاریخ مبارزات گروه ها و ملت ها در برابر قدرت های مهاجم مطالعه شود، به ساده گی این موضوع قابل درک است که حمله های انتحاری و تروریستی ریشۀ دینی ندارد؛ بلکه بیشتر بیانگر نوعی مقاومت ها که در نهایت رنگ خشونت بار را به خود گرفته است وپیش از افغانستان در فلسطین، ویتنام، برما، کوریا و حتا جاپان بوقوع پیوسته است. این شکل خودکشی را می‌توان نوعی حمله منفعلانه به دشمن دانست. حمله انتحاری در طول تاریخ بسیار کم به وقوع پیوسته که به عنوان نمونه می‌توان از حادثه پرل هاربر نام برد. در این حمله هوایی از سوی جاپانی‌ها به ناوگان اقیانوس آرام از جمله هفت رزمناو امریکا نابود شدند. در پی این حمله امریکا وارد جنگ جهانی دوم شد. امروزه این اقدام بسیار شایع شده و بیشتر رخ می‌دهد. در این میان نباید فراموش کرد که فقر فرهنگی و ناآگاهی های فکری وسیاسی در سایۀ  حکومت های ناکام و فاسد عامل تقویت کنندۀ تروریزم است که سربازگیری برای حمله های انتحاری را زمینه سازی کرده و بستر مطلوبی برای کشت تروریزم می باشد.

سیاسی شدن جنبش های اسلامی و خلای فقهی در آنها:

بحران ها در جهان اسلام تنها سبب عقب زدن جنبش های معتدل سیاسی و شکست حرکت های نوگرای اسلامی نشده که امروز جهان اسلام تجربۀ تلخ آن را با گوشت و پوست خویش می چشد. تنها افغانستان، مصر، عراق، سوریه، لیبی وسایر کشورهای اسلامی از قربانیان نخستین آن نیستند و این قربانی گرفتن ها هنوزهم به شدت ادامه دارد؛ بلکه خالی شدن جنبش های افراطی و معتدل اسلامی از پیشوای فقهی و افتادن آنها در چالۀ سیاسی است که بخشی از فاجعۀ کنونی محصول آن به شمار می رود. در این شکی نیست که عوامل گوناگونی دست به دست هم داده تا سرنوشت جنبش های افراطی و معتدل اسلامی به این تیره گی گراییده است؛ اما رهبری این جنبش ها بوسیلۀ افرادی کم سواد و ناآگاه و در نبود فقیه تمام عیار و آگاه سبب شده تا این جریان ها قربانی حرکت ها وخواست های احساساتی رهبران شتاب زدۀ آن شوند.

از مطالعۀ ظهور، تداوم و سقوط جنبش های اسلامی چه سلفی و چه غیر سلفی از عبدالوهاب نجدی تا حسن البنا، بیشتر رهبران گروه های جهادی افغانستان و رهبران سایر گروه های اسلامی در جهان هرکدام با مشکلاتی رو به رو بوده اند که به نسل های بعدی به میراث مانده است، ناپختگی ها، شتاب های سیاسی، تک روی ها، کم کاری ها، وابستگی ها به شبکه های استخباراتی، مشتعل گردانیدن جنگ های گروهی، دامن زدن قوم گرایی، موروثی کردن رهبری، خانواده گی شدن گروه ها، بزرگ خواهی، تحمل ناپذیری، سازش ناپذیری، کثرت ناپذیری فکری و … از جمله میراث های شومی اند که امروز تمامی گروه های جهادی افغانستان از آن رنج می برند. بدون گزاف یکی از  عامل رو آوردن به حمله های انتحاری فقر فقهی است که نوع لجام گسیختگی های فقهی را به بار آورده است که در نتیجۀ آن رهبر و حزب دستخوش بازی های استخباراتی شود.

از اشارۀ بالا فهمیده می شود که در راس این حرکت های اسلامی کشور بیشتر رهبرانی قرارداشتند و دارند که نه تنها از لحاظ داشتن آگاهی های سیاسی ضعیف بوده اند؛ بلکه با وجود ادعای اسلام گرایی از داشتن آگاهی های لازم  فقهی نیز بدور بوده اند. این حالت نوعی فقهی زده گی را در میان رهبران سیاسی بوجود آورده و گفته می توان که به بیماری مزمن سیاسی بدل شده است. رهبر نه تنها پیشوای سیاسی است، بل پیشوای دینی نیز است و در حضور او کس دیگر حق حتا امامت نماز را ندارد. این در حالی است که رهبران سیاسی افغانستان جدا از گوشه های پنهان زنده گی شان با ده ها مشکل رو به رو اند و گرچند این آقایان آنقدر نام خدا دارای حس اعتماد به نفس اند که به هیچ کس تن نمی دهند و چه رسید به این که به آنان گفته شود،” سر چشمت ابرو است”. در  حالی که داشتن کیفیات رهبری مهم تر و یگانه محک شایسته سالاری در اصل رهبری می باشد.

رهبرانی چون نلسون ماندیلا ها و گاندی ها بخاطری به رهبران نمادین در جهان بدل شده اند که امید های مردۀ یک ملت را برای آزادی دوباره زنده کرد، موفق به ترسیم چشم انداز آینده یی شد که نابودی تبعیض در افریقای جنوبی را به تصویر کشید. وی توانست تا خواب های پریشان ملت خود را به واقعیت مبدل کند. ماندیلا مردی که آزادی و شرافت مردم خود را به بهای ۲۷ سال زندان خرید و دارای چنان ابعاد شخصیتی بود که جنبش ضد تبعیض را از درون زندان رهبری کرد. هرچند ماندیلا نتوانست نسل پیشتازی را در افرایقای جنوبی بعد از خود بگذارد و از همین رو بود که فساد حتا دامنگیر خانواده اش نیز شد که شخصیت او را جریحه دار کرد. یک  رهبر آگاه و مدبر کسی است که قدرت انطباق با مسایل را دارا و از منطقی برخوردار باشد که برای هر معضل بدیل های علمی ارایه کند و برای رسیدن به اهداف استراتیژیک از داشتن تکتیک ها بهره مند باشد و در کل گفته می توان که از داشتن اقتدار برای یافتن راۀ حل ها برخوردار باشد. یک رهبر آگاه و خردمند از خود چیز های ماندگاری برجای می گذارد و به گونۀ مثال نسلی را از خود برجای می گذارد که مانند دنگشاوپن باوجودی که دوبار از قدرت کنار زده می شود و اما بازهم نسلی را بعد از خود برجای نهاد که راۀ او را امروز دنبال می کنند و بر اوضاع این کشور مسلط اند و درک شان نسبت به وضعیت کنونی چین به مراتب متفاوت تر از گذشته است. شاوپن چین را به اقتصاد دوم جهان  بدل کرد و فقر در این پرجمعیت ترین کشور جهان را نابود کرد. این در حالی بود که چند سال پیش جهان از فقر این کشور در هراس بود و اما امروز از سرمایۀ آن در هراس اند. او از جمله رهبرانی بود که تنها از ساختار های عمودی برای رهبری و ترقی چین استفاده نمی کرد؛ بلکه از ساختار های عرضی هم برای رهبری بهتر سود می برد. شاید این برای هرکس پرسش برانگیز باشد که چگونه هتلر موفق شد  تا ملت مترقی و پیشرفتۀ آلمان را به دنبال اهداف خود بکشاند و آیا این دلالت بر جذابیت و کریزمای سیاسی او نمی کند و شناخت چنین جاذبه قدرت رهبری یک رهبر را به نمایش می گذارد. یا این که چگونه شده تا در این نوشته تمامی رهبران جهادی وسیاسی کشور یکسره دور زد و حتا یکی از آنان هم در دهن من جای نگرفتند. دلیل واضح اش این است که این رهبران بیشتر به خود و خانواده های خود پرداخته اند و حتا تا به حزب و اعضای حزب شان. گذشته از این که بسیاری ها در غارت و تاراج و غصب زمین های شخصی و دولتی سرآمد روزگار خود شده اند. تمامی رهبران در میان مردم تجرید شده اند و شگفت آور این که بسیاری از اعضای پیشین حزب شان از آنان ابراز بیزاری می کنند. این در حالی است یک رهبر خوب در برقراری مناسبات میان خود و اعضای گروه اش باید دست بالا و توانا داشته و هم چنین در برقراری  مناسبات میان رهبر و نخبگان جامعه دارای ابتکار بوده و موفقانه عمل کند.

این در حالی است که رهبران گروه های جهادی پیشین و  رهبران سیاسی کنونی در جامعۀ ما نه تنها متهم به تکروی، خودخواهی، خویش خوری درون حزبی و وابستگی های دردناک به شبکه های استخباراتی منطقه و جهان اند،  دست بسیاری از آنان حتا در جنایت های جنگی، عصب و غارت های بزرگ زمین های شخصی و دولتی دخیل است و متهم به فساد های کلان اند؛ بلکه شماری از آنان از لحاظ داشتن ارزش های اخلاقی بحیث یک رهبر دارای اخلاق فضیلت محور چه که حتا از داشتن اخلاق سیاسی و دینی هم بدور اند و زنده گی شماری از آن به متلک های شبانه روزی مردم ما بدل شده است. از همین رو است که امروز بسیاری از آنان با گوشت، پوست و احساس شان درک کرده اند که به چه میزانی در میان مردم تجرید شده اند و دریافته اند که دیگر از شمار آن پابرهنگان و به قول حسن شرق پشمینه پوشی نیستند که از ضرب شمشیر های پابرهنگان شجاع و دلیر به قهرمانان غیور و رهبران  افسانونی تاریخ بدل شدند؛ اما امروز در سیاه چال تجرید بسر برده و به گونۀ بی پیشینه یی خود را ضعیف و ناتوان احساس می نمایند و در حسرت از دست دادن فرصت های طلایی گذشته سخت ضجه می کشند و در ورطۀ هولناک کارنامه هایی  می  سوزند که به گفتۀ معروف ” خود کرده را نه درد و نه ملامت”. از همین رو است که بسیاری از آنان حتا جرات نامزد شان به مقام ریاست جمهوری را نداشته و با خجلت زده گی ها و درمانده گی ها دنبال آنانی می روند که دیروز حتا حاضر نبودند تا با آنان یک حرف هم بزنند و آنان را متهم به جنایت و خیانت می کردند و از حال از سیاه کاری این جنابان آن خاینان و جنایت کاران سفید رو شده و به مردان سرفراز و خوشنام بدل شده اند.

بازگشت افراط گرایی به دانشگاۀ کابل نتیجۀ شکست اسلام سیاسی:

حال که از تاسیس نخستین جنبش های دانشجویی در افغانستان پس از دهۀ چهل خورشیدی در حدود نیم قرن سپری می شود و حرکت هایی که در آن زمان تشکیل شدند و جا داشت که امروز کشور را به معراج ترقی و پیشرفت می رساندند و افغانستان امروز در جایی قرار می داشت که با کاروان کشور های مترقی جهان مانند جاپان هم طراز می بود و بنیاد های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی اش به مراتب پیشرفته و از لحاظ حکومت داری در جایگاۀ بلند و پرغروری قرار می داشت؛ اما هزاران دریغ و درد که نه تنها به همچو موقعیت ها نزدیک نشده ایم که فرسنگ ها از آن بدور مانده و امروز شاهد افغانستان درگیر در جنگ که دیروز قربانی تهاجم شوروی شد و امروز هم قربانی مبارزه با تروریزم و هنوز هم که هنوز است، سرنوشت افغانستان و مردمش نامعلوم است و به قول معروف می شود گفت که در “شاخ آهوی ختن” بازیگران منطقه یی و جهانی است.

با تاسف فراوان باید گفت، گروه های  چپ و راست که نیم قرن پیش از امروز در دانشگاۀ کابل ابراز موجودیت کردند و وعده های پرزرق و برق نهایت رنگینی برای مردم افغانستان دادند و مردم هم چشم بر راۀ  پیروزی آنان بود و  انتظار داشتند که این گروه ها با کار و پیکار شان شب های تار زنده گی آنان را به صبح روشن و امید بخش بدل خواهند کرد. این گروه ها در بسر رساندن رسالت های تارخی شان نه تنها کوتاه وکوتاه تر آمدند؛ بلکه برعکس خواب های طلایی مردم افغانستان را به یاس وحشتبار بدل کردند و بزرگ ترین سرمایه های مادی و معنوی کشور را نابود و مردم را تباه و برباد نمودند.

نخستین اشتباۀ گروه ها در همان آغازین تاسیس شان به وقوع پیوست که منتج به درگیری های درون دانشگاهی شد و آن درگیری در واقع مسیر گروه های راست و چپ را به بیراهه کشاند و از مسیر اصلی برانداخت. این برخورد ها راۀ شماری دانشجویان را به زندان ها کشاند و عقدۀ بوجود آمده از آن برای همیش تخم نفاق را میان گروه های راست و چپ زرع نمود که منجر به انتقام جویی های خطرناک سیاسی شد.  نخستین رخداد خونین در دانشگاۀ کابل که منجر به کشته شدن سیدال سخندان شد، به گونۀ آشکار نشان داد که گروه های سیاسی افغانستان مسیری رامی پیمایند که بالاخره افغانستان را به کام نابودی و تباهی می کشانند. این حادثه چنان حس انتقام جویی ها را در میان گروه ها بوجود آورد که هر گروهی حاضر بود تا برای ضربه زدن به گروۀ رقیب خود از هر ابزاری سود جوید. این آرزو های خام و نابکار بود که گروه ها را در دامن شبکه های استخباراتی افگند و این گروه ها هم بی توجه به منافع ملی، وحدت ملی واقتدار ملی و  پرداختن به مسایل مهم کشوری در ابعاد گوناگون سیاسی و اقتصادی، برعکس افغانستان را به میدان رقابت های سیاسی وایده ئولوژیک خود مبدل کردند.

نخستین اشتباۀ کلان همکاری حزب دموکراتیک خلق با داوود پس از کودتای هفت ثور سال ۱۳۵۵ خورشیدی بود که برضد گروه های اسلامی دست به کار شدند و گفته هایی وجود دارد که سلیمان لایق در وزارت داخله در زمان داوود اعضای نهضت اسلامی را شکنجه و زندانی کرد. این شکنجه ها رهبران این نهضت را به دامن پاکستان افگند و به تحریک آی اس آی و ساواک ایران برضد داوود شوردیدند و ناکام شدند. بعدتر حزب دموکراتیک خلق برضد داوود حامی خود دست به کودتاه زد و زیر نام پیروزی انقلاب هفت ثور چه جنایت و خیانت نبود که در حق مردم افغانستان روا داشت که خشونت های آنان مقاومت مردم در برابر حکومت را افزایش داد و پای مداخلۀ شوروی را به افغانستان کشید. این تجاوز بیش از یک میلیون کشته و دو میلیون معلول و بیشتر از پنج میلیون مهاجرت را در پی داشت و افغانستان را به ویرانه بدل کرد.

بازهم پیروزی مجاهدین که نتیجۀ مبارزات نهضت اسلامی و بیشتر شاخۀ دانشگاهی آن بود، نه تنها افغانستان را از ورطۀ نابودی بیرون کرد که برعکس چنان درگیر نبرد باهمی و گروهی شدند که کابل را به حمام خون بدل کردند و به قولی تیغ از دمار بیش از شصت هزار کابلی بیرون کردند و دستان برافراشتۀ آنان را که برای پیروزی مجاهدین بلند شده بود، از بند بند قطع کردند و به این هم بسنده نکرده وحتا از بریدن سینه های زنان و میخ کوبیدن بر فرق آنان و جنایت هایی دریغ نکردند که از وحشت آن مو بر اندام انسان بلند می شود.

این خشونت ها پای طالبان را بوسیلۀ پاکستان، امریکا و عربستان سعودی زیر نام گروۀ جاده صافکن و گویا پرنده گان صلح به میدان جنگ افغانستان کشاند که بعد ها حکومت مجاهدین به رهبری استاد ربانی نیز قربانی  ترفند طالبان شد و بر ضد حکمتیار با کمک های میلیون ها افغانی و کمک های نظامی زمینی وهوایی آنان را تا دروازه های کال رساندند. طالبان برضد حکومت ربانی دست به کار شدند و با خروج احمدشاه مسعود از کابل جنگ میان او و طالبان تا نهم سپتمبر برابر به شهادت قهرمان ملی بوسیلۀ دو تروریست عرب ادامه یافت. طالبانی که به کمک شبکه های استخباراتی از بطن گروه های جهادی برخاسته بودند، زیر نام امارت چنان فجایغ و ظلم را برمردم روا داشتند که انتقام جویی های آنان از مردم هنوز هم نقل محفل پیر و جوان این کشور است. پس از حادثۀ یازدهم سپتمبر و انکار طالبان از سپردن اسامه به امریکا، مناسبات میان آنان بهم خورد وامریکا دست کمک به دامن جبهۀ متحد شمال دراز کرد و از آنان برضد طالبان استفاده کرد. بالاخره طالبان بار دیگر به کمک پاکستان سر بیرون کردند و از سال ۲۰۰۳ تا کنون جنگ به شدت در افغانستان ادامه دارد.

هدف از اشارۀ گذرا به حوادث بالا این بود تا روشن شود که چگونه گروه هایی که با شعار های بلند  بالا ابراز وجود کردند و چنان درگیر تنش های داخلی شدند و برای رسیدن به هدف و رقابت با یک دیگر از قدرت های شرقی و غربی سود بردند و امروز افغانستان را به حمام خون مبدل کردند.  شگفت آور این است که تنش های گروهی میان گروه های جهادی دیروز و گروه های سلفی امروز، در برهۀ ویژه یی از زمان  امروز دانشگاۀ کابل را به مرکز فعالیت گروه های افراطی مانند داعش بدل کرده است. بدون تردید خطر این بزرگ تر از گذشته است؛ زیرا گروه هایی که دیروز در همین دانشگاه با شعار های انسانی واسلامی و خیلی علمی و سرشار از عاطفه بازار های سرخ و سبز را برای مردم افغانستان نشان می دادند و امروز می بینیم که آن شعار نه تنها میان خالی بود و هیچ جامۀ عمل پیدا نکرد؛ بلکه بدتر از آن افغانستان را میدان کارزار گروه های تروریستی سراسر جهان بدل کرده است.

حال اگر داعش با همین سر و کلۀ خونین که در دست قرآن را گرفته واما در کمر واسکت انتحاری را محکم بسته است و خود را منادی اسلام راستین می خواند، با این وضعیت هرگاه فرصت ظهور از دانشگاه را پیدا کند و معلوم است که چه آیندۀ خونین تر از گذشته را مردم افغانستان در قبال خواهند داشت. بنا بر این برای پیش گیری از بسر رسیدن و به قوام رسیدن افکار داعش و حامیان داعش در دانشگاۀ کابل، جا دارد که حکومت تمامی امکانات را به کار بندد تا نگذارد، دانشگاۀ کابل به لانۀ این گروۀ بدنام و خطرناک تروریستی بدل شود که به مراتب مرموز تر از سایر گروه های تروریستی در جهان است و زد و بند آن با شبکه های استخباراتی کلان در سطح منطقه و جهان غامض تر از هر گروۀ تروریستی می باشد. خطر این گروۀ تروریستی بزرگ تر از تمامی گروه های تروریستی است؛ زیرا این گروه فرا کشوری و فرامنطقه یی و جهانی است و در بیشتر از کشور ها به گونه های مرموز زیر نام های مختلف  فعالیت دارد. این گروه به منافع ملی واقتدار ملی کشور ها وقعی نمی گذارد و حتا قلمرو های جغرافیایی هم برایش قدسیت ندارد. این گروه تلاش می کند که برای رسیدن به  خلافت جهانی اسلام هر گونه ارزش های ملی کشور ها را خیلی قشنگ زیر پاشنه های خود نماید. این گروه مانند سایر گروه های  سلفی به خدعه باور داشته و برای رسیدن به هدف خود حاضر به هر نوع معامله و سازش به کشور های منطقه و جهان است و تا هنوز توانسته بسیاری از کشور ها به شمول امریکا را در دام خود بیفگند؛ اما شگفت آور این است که هنوز امریکایی ها پهلو نزده اند و در خواب خرگوشی وعده های این گروه غرق اند  تا باشد که پیش از شکستن هر خماری، چه زمانی نشۀ ناتمام امریکایی ها در مورد این گروه شکسته خواهد شد. یاهو

منابع:

۱ –   https://bit.ly/32rucJS

۲ –   https://bit.ly/2XJR3S2

۳ –   https://bit.ly/2YRRVRp

۴ –   https://bit.ly/2JKK8hX

۵ –   https://bit.ly/2NW5qOL

۶ –    https://bit.ly/2JKK8hX

۷ –    https://bit.ly/2Lo2cS6

۸ –   https://bit.ly/2xITxRs

۹ –    https://bit.ly/2LSZjbp

۱۰ –   https://bit.ly/30qRr50