آری دوست داشتن یگانه واژهء آسمانی است که در کتاب واژهء انسانیت و پاسداری از ارزش های انسانی نه تنها الگو است؛ بلکه شاه کلید گشایش ارزش های ماندگاری است که در وادی شگفت انگیز خلقت جمال و کمال انسان را به نمایش می گذارد و به وضوح می نمایاند که دوست داشتن آدمیت را کمال و زیور و عز و وقار و باور است. دوست داشتن یعنی خویشتن خویش را داشتن، همدیگر را صادقانه و بی ریا تحمل کردن، همدبگر پذیری ها را پاس داشتن، گل های امید را برای شگفتن های تازه آبیاری کردن و با خشم و نفرت بریدن و از قهر و غضب اجتناب کردن و از تعصب و تبعیض دوری جستن و گل های رنگارنگ محبت را باهم به شگوفایی رساندن و بالاخره چنان درخت دوستی را استوار تنومند آبیاری کرد و گلدسته های ریبای محبت را به نوازش کشید و به مقامی رسید که هر چه از دوست آید نکوست و به قول حافظ سگان کوی او را چون خویش دانست” سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم” از همین رو خددوند بالاتر از دوست داشتن که فراتر از عشق اش خوانند تا کنون واژه یی نیافریده است.
از این رو حریم آن مقدس است ؛ زیرا در مقام دوستی های انسانی و پاک نانیکویی ها را مجال حضور نیست و زشتی ها و پلشتی ها را در جرات ورود در جغرافیای صمیمانه و بی شایبهء آن نیست. از این رو تعصب و تبعیض در بساط پاک و بی آلایش آن جای ندارد و حریم مقدس آن کاشانهء شریف ترین انسان های روی زمین است و قوم گرایان کوردل و تبار گرایان احمق و مزدور و حامیان ترروریزم و شبکه های جهنمی استخباراتی را ممکن نیست تا به حریم پی غل و بی غش آن وارد شوند؛ زیرا در حریمی که محبت لنگر اندازد و اراده و اخلاص از آن صادقانه پاسداری کند. در این صورت هرگز نامحرمان را فرصت ورود در آن نشاید و کور دلان تاریخ، تاریخ رده گان بدنام، دروغ گوبان قوم پرست و تبار گرایان کاذب را فرصت حضور در آن ناممکن است. اژ همین رو است که در باب دوستی ها گفته اند که دوست داشتن فراتر از عشق است و عشق ورزیدن جرقه یی از شغله های گرم و نوازش پرور و جاودانهء دوست داشتن است. محبت جادۀ دو طرفۀ طبیعی و اجتناب ناپذیر است و تاثیر اش دو طرفه مثبت است و هرچه دوستی را به دوستان بیشتر عرضه کنی، به همان اندازه اگر دریافت نکردی، دست کم مقداری را دریافت خواهی کرد. از همین رو در متون دینی جزای احسان احسان خوانده شده است و دوستی میوۀ شیرین خدا نام گذاری شده است و برای همیش شاخۀ سبز و پر از جلوۀ تمکین خداست”. از همین رو در دنیای محبت رابطه ها انسانی است و با صفایی و صداقت هم آویز است و با ریا و دروغ سازگار نیست. از همین جهت در محبت خار ها گل می شود و در فضای آن ریشه های کینه و کدورت می خشکد و گل غنچه های دوستی به شگوفایی می رسند. یکی از دلایل ناسازگاری دوستی با قدرت، رابطۀ این دو است که رابطۀ اولی دوگانه و دوطرفه، خود به خودی و صمیمانه است و همه چیز به خویشتن خویش بدل می شود؛ اما در دومی این رابطه ها معکوست است و بیشتر یک طرفه، عمودی و تمامیت خواهانه است. انسان هرچه قدرت مند شود، حریص تر، ظالم تر و حق خوارتر می شود و اما برعکس در انسان هرچه دوستی جان بگیرد و نیرومند شود، به همان اندازه بارهای عاطفی انسان بیشتر سرازیر می شود و درخت عشق و دوست داشتن بیشتر تنومند می شود. خط سرخ عاطفه ها همه سبز رنگ می شود و دویی ها به یگانگی ها و دوری ها به نزدیکی ها و فاصله ها کوتاه و کوتاه تر می شوند. در فضای دوستی است که هوای نزدیکی دوست در قلب انسان پیهم زبانه می کشد و لذت هرلحظه در کنار بودنش افزون تر می شود.
در وادی حیرت شکن دوستی ها است که حتا خیال و گمان به یقین بدل می شوند و به شهود می پیوندند، شهودی که بر اضطراب ها و نگرانی های جانکاۀ انسان غلبه حاصل می کند و دست یقین را برای رسیدن به منزل حقیقت چون خسی در میقات می فشرد، شاید از همین رو بوده که سهرووردی مانند ابن عربی باوردارد که قوۀ خیال انسان را به عالم مثال پیوند می دهد. نزد ابن عربی، عالم خیال، مرتبه یی از مراتب هستی و عالمی است حقیقی که صور اشیاء در آنجا موجودند، به گونه یی که به لحاظ لطافت و زمختی بینابیناند؛ یعنی بین روحانیت محض و مادیت صرف قرار دارند. چنین عالمی را ابن عربی، عالم خیال مطلق یا منفصل مینامد. او از عالمی به نام عالم خیال مقید یا متصل که مرادش همان عالم خیال انسانی است نیز سخن میگوید. مثال مقید همان خیال آدمی است که به گفته حکما، یکی از قوای مدرکه باطنی انسان محسوب میشود و در حکم خزانه صور حسی است. عالم خیال مقید چیزی نیست، جز آیینه یی در عقل انسانی که صور عالم مثال مطلق در آن منعکس میشود؛ پس مخیله قوه یی است که انسان را به عالم مثال مرتبط میکند.(۳) شهابالدین سهروردی، علت وجودی عالم خیال را برخی از عقول متکافئه که آنها را عقول عرضیه مینامد، به شمار آورده است. در عالم مثال، صور جوهریه تمثل پذیرفته و با شکلهای گوناگون ظاهر میشوند، چراکه اختلاف اشکال و تفاوت هیات در عالم خیال یا مثال، به وحدت شخصیه یک فعلیت جوهر لطمه وارد نمیآورد. (۴)
این همه سیر و صعود در انوار شفاف و ظریف دوستی های بیکران و محبت بی پایان شکل می گیرند و همه چیز چنان می نماید که گویی هر از گاهی در اضطراب ها و نگرانی های به حیرت رفته، خیلی مغرور و بی خیال در موجی از بیقراری ها قابل رویت می شوند، سر سودایی ها را درک کرده می توانی و پیشانی آنان را می خوانی که چگونه در طلسم حیرت درمانده اند و در توفان معرفت از جا چنبیده اند؛ اما شگفت آور این است که در این وادی حیرت انگیز، شکوت حرف اول را می زند و در عین حال در این سکوت معنا دار و بلند و بالا راز خاموش ماندن ها فهمیدنی نیستند و تنها در دریای نگاه های سیال و جاری دوست است که خویش را قطره یی در امواج تماشایی آن به تماشا می توان گرفت. انسان در این سیر و صعود چنان محو می شود و از خویش می رود که ناگزیر بردوست اشاره کند تا او دستانش را بگیرد تا مبادا در دریای خروشان نگاه هایش غرق شود و نشود که گوش زمان کر شود و فریاد ها در توفان زیبایی های دوست ناشنیده باقی بماند.
آری در پهنای ناپیدای راز دوست داشتن است که حتا زنده گی و مرگ به مثابۀ معجونی درهم پیوسته گویی دو روی یک سکه خودنمایی می کنند و در این سناریو دوست داشتن از زنده گی آغاز می شود و خانواده و محیط تداوم یافته و با پیوستن روح به ابدیت دوستی های ناب انسانی به خود رنگ الهی را می گیرند و در ابدیت تداوم پیدا می کند. این جا است که فلسفۀ زنده گی و مرگ یگی در نماد زیستن و دیگری در نماد مردن بهانه هایی می شوند، برای ظهور تراژیک انسان از خلقت تا هبوط و از هبوط تا رجعت و حشر تا باشد که زنجیرۀ سناریوی حیرت انگیز خلفت تکمیل شود.
از همین رو است که مرگ و زنده گی به مثابۀ دو همزادی که یکی برای زیستن و ماندن و دیگری برای رفتن و نازیستن در یک سناریوی شگفت انگیز هستی و نیستی انسان را به تمثیل گرفته اند. هدف نخستین معلوم است که چند روزی برای زیستن است تا هر کسی ادای رسالت کند و چرخ زنده گی را متکامل تر از پیش به حرکت آورد و سناریوی تا رسیدن به صدره های تکامل را بوسیلۀ موجودی که خلیفۀ خدا در زمین خوانده شده است، به انجام ساند؛ اما هدف دومی که همانا رهایی از خویشتن و پیوستن به ناخویشتنان است و آنگاه به وقوع می پیوندد که زیستن را نشاید و ماندن هم باری بر دوش زنده گان است. هرچند از این رفتن تعبیر های گوناگونی شده؛ ولی به قول خیام که ” تا حال هزاران انسان رفته و از آن دیار خبری نیاورده” هنوز به گونۀ درست آشکار نیست که پایان این رفت ها به کدام ناکجا آبادی می انجامد و اما مسلمانان و سایر دین داران مدعی اند که بالاخره برزخ تمام شدنی است و انسان های نیک بخت وارد بهشت و جنان می شوند و از زنده گی آن جهانی که همراه با حور و غلمان است، لذت می برند و آنانی که به تناسخ ارواح معتقد اند می گویند که مرگ وسیلۀ تکامل روح است و آنانی که نیک بخت اند، دوباره در روح های انسان های خوب می دمند و به تکامل خود ادامه می دهند واما آن روح های خبیثه دوباره در روح حیوانات می دمند تا غفلت های خویش را دوباره به آزمون بگیرند و بار دیگر برای آزمون های تازه آماده شوند. عرفا در این مورد بحث دیگری دارند که می گویند، هدف از این رفتن ها در واقع باربار زنده گی یافتن ها تا باشد که تکامل نهایی شود و دراین سیر و صعود روح انسان متکامل می شود و در پشت این مرگ حیات برتری پیش بینی شده است که در واقع کاروان تکامل را در حرکت دایمی تا ” یوم تبدل الارض غیر الارضی برزو لله الواحد القهار” نگاه می دارد.
راستی هم در پنهای دوست داشتن فراتر از عشق است که قافلۀ زنده گی از حرکت باز نمی ایستد و قافله یی را ماند که از هزاران سال بدین سو به راه افتاده و پیهم در حرکت بوده و هیچ گاهی از حرکت نمی باز نمی ایستد. این به معنای آن نیست که این قافله قربانی ندارد؛ بل این قافله از جاذبه های دوست داشتن انرژی می گیرد. از همین رو است که قربانی هایش بیشتر است و حتا هر لحظه هزاران انسان را به قربانی می گیرد، اما نیرو های تازه دمی به حمایتش می رسند و نمی گذارند تا این کاروان از تاریخ به عقب افتد و بایستد؛ زیرا چرخ تاریخ بر شانه های انسان در حرکت است و انسان نیروی محرک تاریخ است که در هر برهه یی از تاریخ عرادهء داد برضد بیداد را به حرکت می آورد. در این قافلهء بی سرانجام آن قربانیانی به جاودانه گی می پیوندند که در شوری از ایمان و باور های قوی در راهء انسانیت و عدالت عاشقانه گام برمی دارند. از همین رو شماری می گویند که زنده گی تیاتری را ماند که پرده های زشت و زیبا از پیش چشمان انسان عبور می کنند و هرچند پرده های زشت و زیبا در خاطره ها ماندگار اند و اما پرده های زیبایی به حقیقت می پیوندند که در جغرافیای دوستی ها رنگین کمان عشق را به تماشا می گذارند و با قرار گرفتن در سکوی بلند انسانی ارجگذاری به انسانیت را لبیک گفته و نفخ ساده گی و صمیمیت را بر روح انسان می دمند تا نهال بی شایبهء دوستی ها به بار و برگ بنشیند. انسان هرچند در پرده های اندکی از این تیاتر نقش دارد و اما چه بهتر که آن نقش اندک را با کارنامه های خوب انسانی جاودانه نگهداشته شود.
آری دوست داشتن جغرافیای پهناوری است که در قلمرو بی پهنای آن تنها عشق راستین حکومت می کند؛ یعنی عشق به انسان و ارزش های والای انسانی که در فضای زیبا و عطرآلود آن تنها انسانیت بارور می شود و رنگ و بوی انسانی به کمال می رسد، در سایهء دوست داشتن است که گل های دوستی شگفته می شوند و در فضای زیبا و ملکوتی دوست داشتن است که روح چنان به عظمت بال می گشاید که لائوتسه، کنفوسیوس و سدارنا (بودا) را به آغوش می کشد و در فضای نورین سکوت از حضور ملکوتی آنان تصویری فراتر از انسان ارایه می دهد و سکوت در پهنای دوست داشتن چنان بال می گشاید که در عروج آن لائوتسه و کنفوسیوس به مقام نیابت پیامبران غیر ابراهیمی می رسند و بودا به مقام سدارتا صعود می کند. به همین گونه در فضای دل انگیز دوست داشتن بود که در طور معرفت و طلسم حیرت آن بود که موسی در دامان فرعون پرورده شد و به مقام رسالت رسید و در آزمون دشوار کوهء طور به مقام “خرا صاعقا” نایل آمد و عیسی در روح ملکوتی مریم نزول نمود و پس از صعود به نیابت و پیامبری رسید. آری در فضای گوارا و روح پرور دوست داشتن است که روح بزرگ مریم در هر زمانی به نماد و سمبول راستین عشق در سیمای هر مریم تاریخ بذل می شود و مریم را به سان شعر خافظ چون سنگ شنادر تاریخ در هر عصری و هر نسلی عاشقانه تداوم می بخشد. از همین رو است که روح مریم فضای دوست داشتن را در طول تاریخ چون رنگین کمان عشق برای همیش جاودانه نگهداشته است و مریم را انسان ابدی تاریخ بدل کرده است و هر از گاهی در بستر تاریخ نزول می نماید و پس از شدن ها و بالنده شدن ها دوباره صعود می کند. روح مریم و دوست داشتن او است که نفخ عشق را در صور زمان می دمد و هر لحظه از نور نگاه و قندیل خیال او نه تنها موسی را با ید بیضای اش و عبسی را در هیاهو و طنطنهء کوه طورش به نمایش می گذارد؛ بلکه در هر لحظه چون نوری در نور حلوه می کند و دو جهان دوست داشتن را در فضای عشق شکوهمند عرضه می کند و معنی نور را در طور تمثیل می کند و عشق ناب را در سیمای مریم فراتر از سیمای لیلی، گلشاه، عذرا، زلیخا و دیگران فراتر از عشق عرضه می کند و شمس را فراتر از آفتاب در چشمان مولانا به تماشا می گذارد. به این ترتیب مریم است که عرفان را فراتر از مقام قال پله به پله به آستان خدا رساند و مولانا را در سکوی گشف و شهود و در عرشهء شکوهمند حضور ملکوتی انسان چه پرطنطنه و پر تمکین جاودانه ساخت. آری روح مریم است که نور دوست داشتن را در تمامی عصرها جاودانه نگهداشده است. از همین رو مریم سیمای عاشقانه ترین انسان تاریخ است که پیامبر عشق را به بشریت به ارمغان نهاد و تنها در فضای ملکوتی عشق مر یم مسیحا دم است که انسانیت به کمال می رسد و آدمیت در چشمان زیبایش به مقام آدمگری می رسد و از همین رو است که شاعری مریم و عشق او را افسانه ساز در سراسر تاریخ به تصویر کشیده است. راستی که مریم تجلی مربم مقدس در سراسر تاریخ است و شور های جاودانهء تاریخ را به ارمغان می دهد تا انسانیت پرورده شود و عشق انسان به گونهء انسانی آن بالنده شود و همه چیز در چشمان مریم تاریخ هرچه با شکوه تجلی نماید و من توفیق یابم تا خود را در چشم چشمانش به تماشا بنشینم و در دریای شناور نگاه هایش خود را شست و شو بدهم و در آغوش نگاه هایش آزمون بازگشت به خویشتن را تجربه کنم و با حلول در دریای عشق شکوهمند اش عشق انسان داشتن را تا جابلقاها و حابلسا های تاریخ به آزمون بگیرم.
از همین رو است که دوست داشتن جغرافیای مقدس و پهناوری خوانده شده که در حریم زیبا و حیرت انگیز آن تنها عشق سخن می گوید و تنها نگاه های خیال انگیز به چشمان معشوق مباح پنداشته شده و هر گونه بوس و لمس بر وجود مبارک معشوق به بهانۀ کام گرفتن حرام پنداشته شده است؛ زیرا این بادیه بادیۀ عشق و مراد است وبسا نامرادی ها را به آزمون گرفت تا بتوان اندک فاصلۀ فراق را پیمود و چه رسد به آن که به ساده گی به پای دوست خم شد و در معبد عشق اش سجده کرد و با هزاران شکران در محراب ابروی های قشنگ اش نماز شام شکران را ادا نمود. در این حریم بی تفسیر تنها چشم سخن می گوید و زبان با زبان بی زبان تفسیر ذوق می نماید و از اعجاز عشق و معجزۀ چشمان معشوق سخن می گوید. در این حریم تنها نگاه های حیرت انگیز دوست است که به گونۀ سحر آمیز پردۀ اعجاز را می درد و عاشق را یاری می رساند تا از پشت هفتاد کوله بار سیاۀ و کوه و کوتل های دشوار چشمان دوست را به تماشا بنشیند و با شرب دمادم از می چشمان مست و افسونگریار نازنین نشۀ وجد را تجربه کند و پیش از رسیدن به شهود خمار ذوق را به آزمون بگیرد تا بداند که چگونه آغاز دوست داشتن است و بر مصداق این سخن شاعر”آری آغاز دوست داشتن است – گرچه پایان راه ناپیداست” تنها نگاه های مهر گستر و ذوق اندود دوست است که در پرتو نگاه های دل انگیز و پرجاذبۀ خود معشوق از پای افتاده و فرومانده در چاۀ حسرت را یارای برخاستن عنایت می فرماید و قوت از دست رفتۀ او را دوباره احیا می نماید. تنها در نور نگاه های قشنگ و معجزه آسا و افسونگر دوست است که نیروی به تحلیل رفتۀ معشوق دوباره احیا می شود و از خجلت زده گی ها و حیرت زده گی هایش اندکی می کاهد و توان نگان کردن به چشمان زیبای دوست را می یابد و در خمار چشمان دوست خم می شود و پیش از آن که نشۀ عشق را در مقام والای دوست داشتن تجربه کند. در هیبت و شکوۀ عشق چون میم کج می شود و مانند ر خمیده گردیده و بسان ی در خود پیچ می خورد تا با رسیدن به مقام م چشمان زیبای یار را از دل و جان به تماشا می نشیند. در این زمان است که مریم مقدس به سراغ دوست می آید واز شرب شیرین نگاه های خود او را سیراب شوق می گرداند. به این ترتیب برای او فرصت لحظاتی آرامش را می بخشد تا در آغوش نگاه های زیبا و سحر انگیز دوست خود را به تماشا بنشیند و چنان در دریای نگاه های دوست غرق شود که ناخواسته از پل عشق بگذرد و به مقام تمکین به آرامش برسد. از همین رواست که در در این نوشته حضور گرم معنوی و و سرشار از جاذبه و شور مریم به مثابۀ رود خروشانی شناور است و گویی چنان معجزه می کند و طلسم شگفتی ها را می شکند که در امواج شکوهمند و پرطلاتم آن تندیس مریم زیبا جلوه آرایی می کند و در اموج جستان و خیزان آن شکوۀ ” هستم اگر می روم گر نروم نیستم ” را به تماشا می نشیند و از فرط دوست داشتن در عصیان حماسی و خیال انگیز خود می پیچد. این رود مست گویی با همۀ هستی خود در موجی از جست و خیز های بی پایان و نبرد با سخره ها گاهی حیرت شکنی می کند، زمانی حیرت افگنی و وقتی هم انسان راغرق حیرت می کند و دست به تابو شکنی می زند که در نماد همگرایی و همدیگرپذیری های دوستانه و بی ریا درس انسانیت و بهتر زیستن را با زبان عشق بیان می کند و با حرمت گذاشتن بر رسم دوستی های ناب طلسم شکنی می کند. آری حضور مریم نه تنها در این نوشته فراتر از شاهنامۀ فردوسی حماسه آفرینی می کند و عشق را با زبان حماسی بیان می کند؛ بل حضور وی چون تندیس زیبای شوق معبودای دوست داشتن را فراتر از عشق به تماش می گذارد.
چقدر رنج آور و نهایت دردبار و سوزنده است، مسؤولیت پذیری های کاذبانه و فریب آلود و دعوا بر سر قدرت در کشوری که دوست داشتن و رنج انسان داشتن در آن زبانه بکشد و ناخدای جور انبان ستم را بر گلویش فرو ببرد. با این حال انسان اش بی ارزش تر از گوسفندان خدا هر روز بدون استثنا گروه گروه ذبح شرعی می شوند و قربانی بیرحمانه ترین حمله های انتحاری و انفجاری می شوند. هرچند شکوه کردن از روزگار به قول مرحوم علی شریعتی از استقامت و شکوۀ مبارزاتی انسان می کاهد و دلالت بر ضعف وسستی در مبارزه و از دست دادن آخرین توان در پای حسرت ها و آرزو های ناشگفته دارد و اما خیر حالا که در این کشور فاجعه به آسمان ها قامت آرایی می کند و ناگزیر باید دردنامه اش را بجای شکوه پنداشت تا باشد که شکوه ها از اعماق دردهایش ناله های بی پایان را سر بدهند تا باشد که درد در انسان های بی درد و بویژه آنانی که بیش از همه عاشقان قدرت و ثروت اند، جان تازه بگیرد و روح دوست داشتن و ارجگذاری به نسانیت در اعماق قلب و ژرفنای عواطف شان ریشه بگیرد؛ زیرا در غیر این صورت نه تنها دامن فاجعه هر روز در کشور گسترده تر و ژرفنای فاجعه عمیق تر می شود؛ بلکه مصیبت و بلا در موجی از توطیه های سنگین و چند لایه و چند رخ و در ضمن پیچیده و تو در تو دامنگیر این مردم مظلوم خواهد شد؛ اما صدها دریغ و درد که “امر” بر هایش “خیل” خیل در نشۀ قدرت و هوای ثروت به فکر کشتن گوسفندان تازه به دوران رسیده اند وبا راه اندازی نمایش های مضحکی بر بالای نعش های خون آلود انسان مظلوم این سرزمین که حتا روسپی های سیاسی هم از آن ننگ و عار دارند، مصروف بازی با سرنوشت آنانی اند که با هزاران آرزوی انسانی به قربانگاه تاریخ می روند و گوسفند چرانان بدنام تاریخ به بهای مرگ های مظلومانۀ آنان بوق و کرنا را بلند تر به صدا در می آورند تا با فتوای افتضاح بار و ننگین حضور انسانی و مسؤولیت مدارانۀ آنان را در میان صندوق های فساد و فریب و ریا و کذب و دروغ بار دیگر زندانی بسازند.
ای کاش دوست داشتن ها جرس دوستی های بی شایبه را به صدا در می آورد و مسؤولیت پذیری ها وجدان های معامله گر و خفته در زندان بی خبری و جهل را بیدار می کرد تا این ملکه به احساس انسانی و وجدان بشری مبدل می شد. بدون تردید در چنین حالی رقابت و دعوا بر سر قدرت نه تنها این قدر ناموسی می شد، بدست آوردن قدرت به “شو” و نمایش های خونین نظامی و سیاسی بدل نمی شد و رسیدن و ماندن بر سر قدرت به خر مستی های سیاسی و فساد های کشندۀ مبدل نمیشد؛ بلکه برعکس شاید نهادن بار مسؤولیت از شانه ها و تسلیم کردن آن داوطلبانه و رضاکارانۀ برای انسان های پاک و با وجدان، به وجیبۀ ملی و انسانی و جهادی و اسلامی و … مبدل می شد و صدها دریغ و درد که نشد. بدون تردید آنانی که هوای دوستی ها در کلۀ شان موج نمی زند و رنج انسان داشتن در وجود شان مرده است، این حرف ها را نیشخندی بیش ندانند. راستی هم این حرف ها برای آنانی که عاشق قدرت و معتاد به ثروت اند وهوای ثروت چشمان شان را کور کرده و چنان تهی از هوای دوست داشتن می شوند که وجدان های شان این سخنان را، رجز خوانی هایی بیش تلقی نمی کنند؛ زیرا این به آن می ماند که برای انسان مظلوم و معتادی گفته شود، هیرویین بد است و از آن پرهیز کن. این در حالی است که شخص معتاد بیشتر و عمیق تر از فاجعۀ اعتیاد آگاهی دارد و اما ظرفیت و ارادۀ ترک هیرویین را از دست داده است. انسان هایی که به قدرت معتاد می شوند و فساد و جنایت و حق خواری و قانون شکنی و فساد پروری در آنان به اعتیاد بدل می شود. آشکار است که ترک قدرت برای این گونه افراد مرض است. ناگزیر اند تا با چشیدن زهر قدرت چند روز دیگر هم به زنده گی ننگین خود ادامه بدهند. این همه فاجعه ها در نبود دوستی ها ظهور می کند. درست آنگاه که انسان با همه توانایی هایش به کالبد بی جانی و تهی از معنویت بدل می شود که در نماد رب النوع یونان برهنه و عریان ظاهرمی شود. از همین رو است که دوست داشتن کلید راستین و گره گشای هر نوع تبعیض و تفاوت و امتیازطلبی های ضد انسانی و ضد ملی است و حریم مقدس آن سرخ ترین خط سرخ برای عبور بر تبار گرایان و قوم گرایان و تمامی گرایش های ناباب و ضد انسانی است.
منابع و رویکردها:
۳ – تعلیقات ابوالعلاء عفیفی بر فصوص الحکم ابن عربی، انتشارات الزهرا، تهران، چاپ سوم، ۱۳۸۰، صص ۷۵ ۷۴.
شاید ندانی که چگونه در خیال و یقین من هر از گاهی در خیال و گمان در نگاه های زیبای
۴– شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی، ص ۳۶۴.