به بهانۀ دیدار با سپیدار بلند آزادی در کاجستان های غرور و قامت شکوهمند هندوکش: مهرالدین مشید

     درست سال ۱۳۷۲ خورشیدی بود که همراه با دوستانی کابل را به قصد بگرام ترک کردیم. در آن زمان آقای بسم الله محمدی مسؤول میدان هوایی بگرام بود و نظر به امروز خیلی متفاوت بود؛ زیرا در آن روزگار هنوز چشمان مجاهدین بویژه رهبران و فرماندهان آنان بسته بود و پول و ثروت و کاخ ها هنوز جذبۀ اسلامی آنان را به کلی نبلعیده بود و هوای ایثار و رنج انسان داشتن اندکی بر آنان غلبه داشت. هنوز بار و برگ عطوفت در آنان به خشکی نگراییده بود و صداقت و راستی بر خیالات واهی و آرزو های نامشروع آنان غلبه داشت و بزرگ خواهی ها نامعقول آنان را مهمیز می کرد. یعنی هنوز جاذبه های اسلامی و جهادی بر دل های آنان ناخون می زد و شور دینی در آن شعله ور میهن دوستی، مردم دوستی و حق مردم داشتن در آنان زنده بود.

در آن زمان که آشفتگی اوضاع سیاسی کشور کمتر از امروز نبود، تنظیم های جهادی و بویژه حزب اسلامی، جمعیت اسلامی، گروۀ سیاف و حزب وحدت برسر تقسیم قدرت هرگز حاضر به انعطاف پذیری در برابر یکدیگر نبودند و با چنگ و دندان از ضربه وارد کردن و روا داشتن هرگونه بیرحمی نسبت به یکدیگر هرگزدریغ نمی کردند و پروای انسان این سرزمین را نداشتند. هرکدام با اندکی تفاوت دیوانه حفظ و رسیدن به تخت و تاج کابل و دعوای پنج چهاریک مسلمانی را داشتند. کابل را به ویرانه یی مبدل کرده بودند که بیشتر به شهر ارواح می ماند که رفتن به استقامت شهر کهنه، غرب و شرق کابل بهایی کمتر از مرگ را نداشت. تفنگداران تنظیمی چنان هار شده بودند که از هیچ بیرحمی و قساوت در برابر انسان این سرزمین چه که از هیچ نوع ویرانگری نیز دریغ نمی کردند. تفنگداران تنظیمی شب ها تا صبح خانه های مردم و تاسیسات همگانی را در استقامت خیرخانه تا جادۀ آسمایی، جاده، دهمزنگ تا کوتۀ سنگی و استقامت پلچرخی به راکت می بستند و فردای آن مواد ساختمانی آن را به فروش می رساندند. شگفت آور این بود که در چند قدمی این گونه جنایت ها وزارتخانه ها نه در مکان های اصلی؛ بلکه در جا های دیگر فعال بودند و به قول معروف تخت و بخت استاد ربانی هم در زیر زمینی ۳۱۵ برقرار بود. درگیری میان نیرو های مسعود و حکمتیار و مزاری در چندین جبهه از استقامت های چهار آسیاب، چوک ارغنده، پلچرخی و بگرامی در کابل، سروبی، تگاب و منطقه های دیگربه شدت ادامه داشت و دو طرف هر از گاهی برسنگر های یکدیگر حمله ور می شدند و بیرحمانه یکدیگر را می کوبیدند. نیرو های مسعود با داشتن نیرو های هوایی از برتری خوب در برابر نیرو های حکمتیار برخوردار بود.

گفتنی است که گروۀ سیاف همکار نیرو های مسعود بود و گروۀ مزاری هم گاهی در رکاب حزب اسلامی و زمانی هم مستقل، از ویرانی و به خاک و خون کشیدن کابل و کابلبان اندکی هم خود داری نمی کردند. گروۀ مزاری دانشگاۀ کابل را به قرارگاۀ نظامی بدل کرده بود که سمچ ها و صوف هایش بیشتر شباهت به وحشتگاه داشت و ده ها جسد در ویرانه های آن موجود بود. شگفت آور این است که رهبران و فرماندهان معظم جهاد این همه جنایت ها را اسلامی می خواندند و بر تمامی این کشتار ها و بیرحمی ها فتوای مشروعیت صادر می کردند و هر کدام در برابر این جنایت به پاداشی کمتر از هفتاد حور و غلمان راضی نبودند. گویی آنان برای ویرانی و تباهی کشور و بویژه شهر کابل به اتفاق کامل رسیده بودند که حتا اندک ترین شک و تردید هم در این اخلاص شان نمی توان سراغ کرد؛ زیرا با احادیث و آیات من در آوردی متفق القول عمل می کردند که هرگز شک و شبه در آن وجود نداشت. دیدیم که چگونه شماری ها با خون رادمردان جهاد و عاشقان نور و آیبنه داران نبرد روشنی در برابر تاریکی جفا های آشکاری روا داشتند، شرف و عزت اسلام عزیز را به پرتگاۀ ذلت نزدیک کردند و به آرمان مجاهدین خیانت آشکار کردند و امروز درد سیاه کاری های آنان را با گوشت و پوست خود احساس می کنیم؛ اما باز هم بر رسم دلداری آن یار اندکی به آ ن اشاره کردم. ورنه یادآوری از غارت ها و راهگیری ها و جنایت های افراد دوستم در مکروربان ها، سرک نو و تپۀ مرنجان مو بر اندام انسان ایستاد می شود و قصه های غارت ها و باجگیری های گروههای دیگر از جادۀ آسمایی تا ریشخور و از ده افغانان تا خیر خانه و به همین گونه از شهر نو تا تایمنی و خواجه بغرا و رواداری ظلم و وحشت بر مردم مظلوم این سرزمین که چگونه در برابر یک بوری آرد و یک قطی روغن ناگزیر به پرداختن باج به تفنگداران بودند، کتابی پرحجم تر از مثنوی معنوی می شود. در اینجا مجال آن نیست و اگر در خانه کس است ، یک حرف بس است و به ارایۀ این عرایض مختصر بسنده می کنم. طوری که در بالا اشاره کردم. در آن زمان بسم الله محمدی مسؤول میدان هوایی بگرام بود. به گفتۀ ابرانی ها وی در آن زمان یک خورده خوش بینی و لطفی که نسبت به من داشت. هر از گاهی می گفت که برویم پیش آمر صاحب. هرچند من علاقه به دیدار آمر صاحب داشتم و او را شهامت و شجاعت و خود اتکایی او را دوست داشتم؛ اما جنگ در آن زمان را از سوی هیچ گروهی مشروع نمی دانستم و مداخلۀ پاکستانی ها، ایرانی ها، هندی ها و روس ها در افغانستان از نظرم مردود و جنگ حکمتیار در برابر مسعود ناجایز بود. اما همیشه یک موضوع مانع می شد تا برای آقای محمدی بلی بگویم. یک این که من پیام خاصی به مسعود شهید و خواست ویژه یی از او نداشتم و دو این که من علاقمند باز کردن کدام جبهه نبودم که از آمر صاحب درخواست سلاح می کردم و سه این که با وی رابطۀ تشکیلاتی نداشتم و متهم به رابطه داشتن با جناح مخالف بودم؛ هرچند این رابطه چندان محکم نبود اما این که پیشانی های ما رنگ شده بود و پاک کردن آن نه آن زمان و نه این زمان چندان ساده است. هر قدر که بگوییم، مردم نمی پذیرند. در هر حال و این مسآله برایم خیلی وسوسه آلود بود که مبادا آمر صاحب فکر کند که رفتن من نزد او نوعی ندامت و برائت گروهی تلقی شود؛ هرچند به آن گروه من پای بندی نداشتم و اما با اعضای آن که کمتر از رابطۀ خانواده گی نیست، رابطه ها داشتم و دارم. بالاخره آقای محمدی گفت : ”باید برویم و فقط من را همراهی کن و بس” وی بعدتر حرف هایی گفت و فکر کردم که خودش در پیوند به من برای آمر صاحب حرف هایی دارد و می خواهد که من هم همراه اش باشم. شب ماندم در بگرام و قرار شد که بعد از چاشت فردای آن روز همرای آقای محمدی به دیدار آمر صاحب برویم. شب گذشت و صبح فرا رسید و من تازه نماز را خوانده بودم که آقای محمدی از بالا پایین شد و گفت، می روم به مرکز یا محل فرماندهی که اسماعیل خان از هرات می آید. درست آن زمان اسماعیل خان که خود را امیر هرات می خواند و نمی خواست در برابر مسعود کمتر از پنج چهاریک باشد. این سبب شد که حتا وی نظر به گفته های داکتر عبدالله در تالار رادیو کابل در سال ۱۳۷۵ از هرات دفاع نکرد و هرات را برای طالبان تسلیم نمود. در نتیجه هرات بدست طالبان سقوط کرد. این گفتۀ دلجو حسینی فراموشم نمی شود که گفت بررغم وعده های اطمیان از سوی اسماعیل خان طالبان چنان شب یک باره وارد شهر شدند که حتا با سرپایی با (بدون سرپایی) هوتل را به قصد فرار از شهر هرات ترک کردیم. اسماعیل خان بعد ها که دوباره وارد میدان جنگ با طالبان شد و وی از سوی طالبان اسیر گردید. او که میانۀ خوبی با مسعود نداشت و این سفر اش به کابل گویا سفر حسن نیت تلقی می شد. آقای محمدی گفت، من می روم و بعدتر سلام را می فرستم و “مومیم” ( مادرم)هم یک چاینک شیر آماده میکند و ببا محل فرماندهی. او رفت و یک و یا یک ونیم ساعت بعد سلام آمد و رفتیم به محل فرماندهی و پس از صرف چای دوباره به دفتر آقای محمدی رفتیم. هنوز چند دقیقه سپری نشده بود که احساس کردم، نوعی ترتیبات امنیتی برقرار شد. سلام وارد اتاق شد و برای آقای محمدی چیزی گفت و من نفهمیدم و وی از اتاق بیرون شد. آقای محمدی چند دقیقه بعد آمد و گفت که ببا در این اتاق که قانونی صاحب آمده است. به آن اتاق رفتم و پس از احوال پرسی با قانونی صاحب که وی چند وقت پیش از فرانسه پس از ادای حج به کابل آمده بود. پیش از آمدن وی به کابل شایعاتی بخش شد که گویا قانونی صاحب از کشور فرانسه تقاضای پناهنده گی کرده است. فکر کنم که وی پس از حادثۀ انفجار برای تداوی عازم فرانسه شده بود. در آن شب به ریاست آمر صاحب نشستی در جبل سراج صورت گرفته بود و در مورد اجندای آن نشست چیز هایی برای آقای بسم الله محمدی گفت و محمدی از وی پرسید که چرا آن موضوع را برای آمر صاحب نگفتی . قانونی گفت: ”میدانی که دوای ما در حالت نزع برایش زهر است و دیگر چیزی نگفت. من از این اظهارات قانونی صاحب دریافتم که مشکلات زیاد است و هیچ کس به چهاریک راضی نیست. یک و یا یک ونیم ساعت بعد قانونی صاحب طرف میدان هوایی رفت و آماده گی ها برای استقبال از امیر هرات اتخاذ شد. آمر صاحب پیش از رسیدن اسماعیل خان به بگرام رسید. آقای محمدی آمد و برای من گفت که آمر صاحب اینجا می آید و وی پس از لحظاتی به دفتر محمدی آمد تا دستشوی برود و وضو بگیرد. زمانی که آمر صاحب نزدیک اتاق شد و آقای محمدی من را به گونۀ فوری برای او معرفی کرد و برای نخستین بار چشمانم بر قامت استوار آمر صاحب خیره شد و سیمای  شاد او را در موجی از لبخند ویژه منحصر به فرد اش از نزدیک تماشا کردم. این قدر برایم گفت که بدوقت دیدیم و ملا در موردت برایم چیز هایی گفته بود و کاش فرصت می بود و صحبت می کردیم. وی به عجله وارد دستشوی شد و پس از وضو به سرعت بیرون شد و رفت و برنامۀ رفتن ما به جبل سراج که قرار بود همان روز برویم، با آمدن اسماعیل به کابل لغو شد و بار دیگر هم آقای محمدی قرار رفتن را نزد او گذاشت و اما بازهم حملۀ نیرو های حزب به تگاب و مصروفیت آقای محمدی، مانع آن دیدار شد. تا امروز دیگر او را ندیدم . روح بزرگ این یگانه بلند پرواز غرور، پاسبان آزادی و باجگیر از عقاب های سر به فلک کشیدۀ هندوکش و بابا شاد و یادش گرامی باد و بر رهروان راستین او سلام که با تاسف در قید حیات نیستند.

بر این سپیدار بلند آزادی و یل گردن فراز کچکن هزاران سلام باد؛ زیرا پاسداری از مردان آزاده و عاشقان آزادی و راهیان خط آزاده گی ها دین انسانی و راۀ رادمران است. البته دین آنانی که رسم یاری ها را بدانند و به یاری ها باورمند و وفادار بمانند و حق دوستی ها و همسنگری ها را در عمل به اثبات برسانند و آینهء تمام نمای یاری ها و یاوری ها باشند تا باشد که از سیما های شان صداقت و از دستان شان شهامت و از پا های شان شجاعت و زبان شان حقیقت بدرخشد؛ اما صدها دریغ و درد که مسعود تنها آمد و تنها رزمید و تنها تنهای رفت. آنانی که در رکابش بودند، هر چند، به فرمان او رزمیدند و اما با او نبودند و اگر با او می بودند. به آرمان های او جفا نمی کردند و نام او را در بلندای زمان نگهمیداشتند و به بهای سنگ بستن در شکم دین انسانی خویش را در برابر او به بهترین صورت انجام می دادند. در  این صورت با پول های حرام پشت می دادند و از قدرت مسؤولانه پاسداری می کردند و بجای غصب و غارت دارایی های عامه از آنها پاسداری کرده و حق را به صاحبان آن می سپردند و به کمک حق داران می شتافتند که نشتافتند تا رسم پاسداری از حق را جاودانه حفظ می کردند. پس آنانی که این گونه از مسعود پاسداری نکرده اند و برعکس نام نامی او را به بازی گرفتند و حتا از استفادهء ابزاری از تصویر هایش هم دریغ نکردند و کلاهء پکول او را هم بر زمین زدند؛ پس آنانی که در حق قهرمان ملی کشور چنین بی پروایی کرده اند، چگونه به خود جرات می دهند که در روز شهادت او محیلانه رجز خوانی می کنند و باپاره کردن گلو ها در غم او بلبل وار سخن سرایی می کنند و خود را در سوگ او کاذبانه شریک می دانند. شرم شان باد از این زنده گی ننگین که در واقع زنده گی بر سر آنان بار است.

سزاوار است تا قامت استوار و با شکوۀ مسعود  را برافراشته و شکوهمنتد تر نگهداشت و حضور گرم و با حلاوت معنوی قهرمان ملی کشور را درکاجستان های سر به فلک کشیدهء غرور برافراشته نگهداشت. سزاوار نیست تا با حرکت های ناشیانه و احساساتی و بچگانه روح او را آزرد و خم ابروی زخم خورده اش را جریحه دارتر کرد. نباید به شماری افراد ناآگاه و بچه های احساساتی فرصت داد تا با حرکت های اذیت کننده و نابخردانه شخصیت راسخ و کارنامه های انسانی این چنار آسمان آرای جهاد و تک درخت، تک تنه و تناور مردی ها را جریحه دار کنند و نام نیک او را صدمه بزنند. بدون تردید این گونه حرکت ها روح او را آشفته می سازد و راهء او را مغشوش و قامت بلند او را لرزان می کند. آنانی که مسعود را دوست دارند کاری نمی کنند که روح بزرگ او آزرده شود. به بهای آزرده شدن او آنانی را خوش نگهداشت که از سال ها بدین سو نام او را ابزرای برای نام و نان و قدرت و ثروت و غصب و غارت های خود ساخته اند