بهار سعید و کوتاه سرایی  : پرتو نادری 


  در آن روزگاران دور که هنوز صدای تفنگ برهمه صداها غلبه نداشت، من در دانش‌کدۀ علوم دانشگاه کابل درس می‌خواندم؛ تازه داشتم راهم را به سوی شعر می‌گشودم
در آن زمان هر دانش‌کده‌یی از خود مجله‌یی داشت که هر سه ماه، یک‌بار زیر چاپ می‌رفتندسه ماه‌نامۀ دانش‌کدۀ زبان و ادبیات « ادب»نام داشت، تا نشر می‌شد می‌رفتم و یک جلد آن را می‌خریدم، شاید هم اشتراک سالانه داشتم در بدل سی افغانیآن مجله در پرورش ذوق ادبی و آگاهی من از ادبیات پارسی‌دری تاثیر بزرگی داشت.می‌خواندم و چیز‌های سودمندی می‌آموختمنوشته‌ها بیش‌‌تر از استادان دانشکدۀ ادبیات بودند، همه‌اش پژوهش‌هایی در پیوند به ادبیات، نقد و تاریخ ادبیات و چیزهایی از این دست که هرکدام برای من گذرگاهی بود به سوی آگاهی‌های بیش‌‌تر از ادبیات و شعر.                                                                                                     در همین مجله بود که با نام و شعر بهار سعید آشنا شدمنخستین بار غزلی از او خواندم لب‌ریز از تغزلشاید این نخستین باری بود که در شعر یکی ازشاعر بانوان کشوررا  می‌خواندم که او بی‌هراس از زیبایی خود، از افسون چشمان خود، از شعلۀ لب‌ها، کرشمه‌ها و زیبایی‌های اندام خود و از جام می و مستی آن سخن می‌‌گوید.

امروزه تنانه‌گی در شعر بانو شاعران دامنۀ گسترده‌یی یافته استدر حالی که در آن روزگار بیان چنین چیزی‌هایی در شعر بانوان سخنور در افغانستان خود یک تابو‌ بود.

تازه‌گی‌ها که ذهنم درگیر با بحث کوتاه ‌سرایی در پارسی‌دری افغانستان بود، کتاب « از دور تا رسیدن»بهار سعید به دستم رسیدبخشی بیش‌‌تر سروده‌های آمده در این کتاب گونه‌یی کوتاه سرایی است که در فرم غزل‌های کوتاه، ترانه‌‌ها، رباعی‌ها، تک‌بیت‌ها‌ و کوتاهه‌هایی نیمایی و سپید سروده شده اند.

چند ویژه‌گی در شعر بهار سعید

شاید به‌تر آن باشد که پیش از بررسی چگونه‌گی کوتاه سرایی بهار سعید، نگاهی داشته باشیم هرچند فشرده به چند ویژه‌گی‌ در شعرهای او.

از نظر زبان بهار سعید پیوسته در کوشش آن است تا به زبان سرۀ پارسی‌دری بنویسداو در درازای شاعری خویش هماره کوشیده است تا واژگان عربی را از اورنگ سروده‌های خویش بیرون راند و در این راه چنان با استواری گام بر می‌دارد که پنداری او را هدف از شاعری همان سره‌سازی زبان است در شعر.

گزینۀ شعری « از دور تا رسیدن»خود تعبیری است از چنین تلاشی.به این مفهوم که شاعر از آن روزگاران دور تا کنون کوشیده تا بسامد کاربرد واژگان تازی در شعر خود را کاهش دهدآن گونه که خود در مقدمۀ این کتاب نوشته او در این راه با دشواری؛ ولی با کام‌گاری به پیش آمده و آن گونه که می‌گوید در این گزینه در بسیاری از شعرها رسیده به آن آرمانی که داشته است.

شاید امروزه بتوان در جزیرۀ دوری که مردمانش هیچ‌گونه پیوندی و داد و گرفتی با مردمان، فرهنگ‌ها و زبان‌های دیگر ندارند، به زبان سره‌یی برخورد؛ اما این زبان تازی با پارسی‌دری هزار و اند سال است که با هم می‌زییندعربی با دین آمددین واژگان و اصطلاحات خود وارد زبان پارسی‌دری کرد که شاید هیچ‌گاهی نتوان شماری از این واژگان را بیرون انداخت.

پشتوانۀ تازی دین بود و پشتوانۀ پارسی همان فرهنگ و تمدن یک حوزۀ گستردۀ تمدنی.

در این نبرد در آغاز وضعیت چنان می‌نمود که عربی پارسی‌دری را به مانند زبان‌هایی در مصر، شام، عراق و شماری کشورهای افریقایی از پای خواهد انداخت؛ اما چنین نشد.پارسی واژگان عربی را پذیرفت و می‌توان گفت بخش بیش‌‌تر این واژگان را فارسی ساختبرای آن که این واژگان دیگر از دستور پارسی‌دری پیروی می‌کنند و حتا مفهوم پاره‌یی چنان واژگانی در پارسی‌دری دگرگون شده است.

شاید به تعبیری بتوان گفتهر واژه‌یی که از یک زبان به زبان دیگر وارد می‌شود، مانند کسی است که شهروندی کشور دیگری را می‌پذیرد و در چارچوب قانون آن کشور زنده‌گی می‌کند.

واژگان عربی در پارسی هزار و اند سال است که زنده‌گی می‌کنندمی‌شود گفت که شهروند جمهوری بزرگ پارسی‌دری اند که تبار عربی دارند.

این سخن بسیار به جاست؛ زمانی که ما واژگان خود را داریم چرا واژگان عربی را به کار بریم، من خود نیز چنین می‌کنم تا آن جایی ذهن و روان شاعرانۀ من اجازه می‌دهد، واژگان پارسی‌دری را جاگزین واژگان تازی می‌سازماین را هم بگویم که در هنگام سرایش به چیزی که نمی‌اندیشم واژه است.

من بر این باورم که شعر با واژه آغاز نمی‌شود؛ بلکه شعر با اشیا و پیوند ذهنی و روانی شاعر با اشیا آغاز می‌شوداین اشیا و پدیده‌ها و پیوندهاست که در شعر بیان می‌شوندواژه‌ها تبلور مادی اشیا و پیوندها اند.

شعر با دگرگونی ذهن آغاز می‌شوداین دگرگونی می‌تواند در یک لحظه پدید آید.در چنین حالتی همه چیز باهم به حرکت می آیند، تخیل، واژگان، وزن و حتا موضوع مانند امواج گوناگون و رنگینی با هم می آمیزند و طیف گسترده‌یی را پدید می‌آورند.

چنین است که نمی‌شود به گونۀ مستقیم واژگان را از فرهنگ‌ها وارد شعر ساختبرای که واژگان باید با من درونی شاعر زیسته باشند تا در شعر پدیدار شوند.

باید بخش‌های از حس و عواطف شاعر را با خود داشته باشندچنین چیزی ممکن نیست تا شاعر با هستی پیرامون خود پیوند ذهنی نداشته و اشیا با نام‌های شان در ذهن شاعر زنده‌گی نکرده باشد.

از این امر که بگذیریم روزگاری، عربی زبان دانش در حوزه نیز بودشماری از دانش‌مندان خراسانی آثار خود را به همین زبان نوشتند، دستور عربی نوشتند و عروض ایجاد کردند، چنین تلاش‌هایی در یک جهت نه تنها در گسترش و غنامندی عربی تاثیر بزرگی داشت؛ بل سبب گسترش بیش‌‌تر آن در خراسان آن روزگار گردید.

در سده‌های اخیر نیز گونۀ عربی زده‌گی در میان نخبه‌گان جامعه وجود داشتشماری کاربرد واژگان نا آشنا و سنگین عربی در نوشته‌ها و سخن‌رانی‌های خود را گونه‌یی امیتاز و فضیلت می‌دانستند که چنین امری خود زمینه‌ساز کاربرد بیش‌‌تر واژگان عربی در زبان پارسی شده است.

افزون بر عربی در سالیان اخیر گونۀ انگلیسی زده‌گی درمیان گویا کارشناسان، فعالان مدنی، دوستان برگشته از غرب دیده می‌شود که دوست دارند پس از چند واژۀ پارسی یکی دو واژه و اصطلاح انگلیسی را نیزبه کار گیرند که خود مشکل دیگری را پدید آورده استچنین چیزی را نه تنها در زبان گفتار؛ بلکه در زبان نوشتار نیز می‌بینیم.

هرچند با پیوند‌های جهانی که پدید آمده است؛ بسیار دشوار به نظر می‌آید که در تمام عرصه‌های دانش، فلسفه، هنر و ادبیات و فن آوری زبانی را بتوان سره و سچه نگه‌داشت.برای آن که هیچ زبانی و هیچ فرهنگی نمی‌تواند در پشت سیم‌های خاردار در انزوا زنده‌گی کند.

گذشته از این داد و گرفت قانون اصلی زنده‌گی استتمام پدیده‌های زنده با داد و گرفت است که به زنده‌گی خود ادامه می‌دهنداگر زبانی و فرهنگی نتواند چیزی به زبان و فرهنگ‌های دگر دهد و نتواند از زبان‌ها و فرهنگ‌های دیگر چیزی گیرد در آن صورت می‌میرد.

اما این سخن به این مفهوم نیست که دروازه‌های زبان را بدون هیچ گونه دغدغه‌یی به روی واژگان زبان‌های دیگر بگشاییمبرای آن که هجوم بی‌رویۀ واژگان زبان‌های بیگانه بر یک زبان ‌می‌تواند آن زبان را از پای افگند.

این امر را باید به یک حرکت فراگیر فرهنگی بدل کردبا دریغ در افغانستان هنوز چنین حرکتی پدید نیامده است و دولت نه تنها در زمینه برنامه‌یی ندارد؛ بلکه شماری از افراد وابسته به دم و دست‌گاه خود، جبهۀ در برابر زبان و ادبیات پارسی دری گشوده اند، و می‌خواهند به این زبان چنان سیمایی دهند که خود می‌خواهند.

نکتۀ دیگر این که بهار سعید، همان‌قدر که از تعبیرات و واژگان عربی دروی می‌‌جوید؛ به همان پیمانه دوست دارد تا ضرب‌المثل‌ها، تعبیرات و گاهی هم واژگانی گفتاری را وارد شعر سازداو از ضرب‌المثل‌ها به گسترده‌گی استفاده می‌کند که این امر محتوای شعر او را ژرفای بیش‌‌تری می‌بخشدعلاقه‌یی به کاربرد اسطوره‌های سامی ندارد؛ کابرد اسطوره‌های آریایی، روایت‌های تاریخی و اسطوره‌یی حوزه تمدنی آریانا را می‌توان در شعرهای او دید نه سامی را.

نگاه بهار سعید به زن نگاه خاصی استدر این پیوند نه تنها به هیچ اسطوره‌ و روایت دینی تمایلی ندارد؛ بلکه برداشت‌های تاریک از دین را رنجیره‌یی می‌داند که در درازی تاریخ دست و پای زنان را با آن بسته اند، زن را به نام دین به کنیزی گرفته اند و چیزهای دیگراو می پندارد که این امر سبب شده است هنوزهم در بیش‌‌تر کشورها با زن به گونۀ جنس دوم و شهروند دوم رفتار شود.

زنده‌گی زن، آزادی زن، استواری زن برای رسیدن به آزادی، مقابله با تبعیض جنسیتی، رهایی زن از پندارهای مذهبی بخشی از محتوای شعرهای او را می‌سازددر شعرهای او به این اندیشه‌ نیز بر می‌خوریم که یکی از بزرگ‌ترین سدی که زن را در کشورهای شرقی و اسلامی در پشت دیوارهای تبعض قرار داده است، درک نادرست از دین و استفادۀ نا روا و سودجویانه از دین است.

در شعرهای بهار سعید به گونه‌یی از نوستالژی تاریخی نیز بر می‌خوریم؛ او عاشق شکوه خراسان است و خود را دختر خراسان می‌داند.به هویت قومی خود اهمیت بزرگی می‌دهداز شکوه گذشتۀ خراسان با اندوه سخن می‌گوید از آن مدنیت‌های برباد رفته به تلخی یاد می‌کند.

حال می اندیشد که سرزمینش سرزمین تک تباری استبه گذشتۀ تاریخی و فرهنگی خود و قوم خود بر می‌گردد و از این‌جا با حریفان خود با آن‌های که می‌پندارد که دشمن هویت فرهنگیتاریخی او هستند، مناظره و مقابله می‌کند.

بهار سعید شاعری است با دیدگاه فرهنگی – اجتماعی آمیخته با سیاست که هدف‌مندانه و با تعهد می‌سراید هرچند در شعرهای او سیاست به گونۀ روشن بازتاب ندارد؛ با این حال شعرهایش بیش‌‌تر از مفاهم سیاسی لب‌ریز اندهمین که در برابر نظامی می‌ایستد مردم را به عدالت فرا می‌خواند این خود سیاست استوقتی شاعری سیاستی را نمی‌پذیرد و نظامی را نمی‌خواهد، این دیگر خود سیاست است.هرگونه پای‌داری در برابر سیاست حاکم، خود سیاست است.

ویژه‌گی دیگری شعرهای او را می‌توان در تنانه‌گی‌هایی شعر او یافت که این ویژه‌گی به میزان گسترده‌یی در شعرهای او بازتاب دارد.زنانه‌گی در شعر او همه جا جاری‌ست.

تاجایی من دیده ام در نوشته‌هایی که دوستان بر شعرهای بهار سعید داشته اند، بیش‌تر به همین بُعد تنانه‌گی شعرهای او توجه کرده و گاهی این بُعد او را چنان برجسته ساخته اند که بر دیگر ویژه‌گی‌های شعر او سایه انداخته استاین هم بررسی پاره‌یی از کوتاه ‌سرایی‌های او.

به درختی روم نوشته کنم 

کاش ماهم کمی درخت شویم 

کاش ماهم کمی درخت شویم 

(از دور تا رسیدن، ص 294.)

یادگار نویسی روی اندام درختان گویی بخشی از فرهنگ ما بوده استدر باغ‌ها که رفته‌ایم، نام‌هایی را روی اندام درختان کهن سال،بسیار دیده‌ایم.یاهم خود چیزی به یادگاری روی اندام سپیداران و چناران نوشته‌ایم.این چه حسی است که انسانی را وا می‌دارد تا نام خود را بر تنۀ درختان، بنویسدیا نامی کسی را که دوست دارد بنویسد، یا سخنی به یادگار بنویسد.

شاید شکوه درخت و قامت بلند درخت، استواری درخت، رقص درخت در بادها و شبانه‌ها فرود آمدن ماه روی شاخه‌های درخت، سایۀ آرامش‌بخش درخت در روزهای داغ تابستان و چیزها دیگری ما را بی‌اختیار به سوی درخت می‌کشاند و می‌خواهیم نام خود را با هستی درخت پیوند زنیمیا یادگار خود را بر آن بنویسیمدرختان زنده‌گی درازی نسبت به ما دارند، شاید می‌خواهیم زنده‌گی خود را با زنده‌گی درختان پیوند زنیمدر ادبیات معاصر من نخستین بار در یکی از سروده‌های محمود فارانی، به چنین چیزی برخوردم.

من نیز در این غروب خاموش

در پای یکی کهن چناری

با دیدۀ راز جوی خوانم 

بر شاخ شکسته یادگاری

(رویای شاعر، ص 19.)

نوشتن روی اندام درخت تنها تلاش برای بقای نام نیست؛ شاید شاعر می‌خواهد به درختی بدل شود، در هستی درخت جاری شوددرخت در ادبیات ما نماد پای‌داری استنماد سربلندی و آزادی استدر کلیت نماد مثبت است.

درخت از جهان اسطوره‌ها و روایت‌های دینی با انسان پیوند داردنماد پوینده‌گی و نو شدن و دوباره سبز شدن است.در روایت‌های زردشتی به درختی اشاره شده است که سیمرغ بر آن آشیانه دارد.باورهای مذهبی در پیوند به درخت بسیار رنگارنگ استهندوان باور دارند که :« بودا در سی وشش ساله‌گی هنگامی که زیر درخت انجیر نشسته بود به حقیقت رسید و نام این درخت بعدها درخت دانش گردیدبنا به روآیات تورات موسی (ع)تجلی خداوند را به صورت آتش در میان درختی در کوه طور دید.

هم چنین شهرت درخت مریم، مادر عیسی (ع)به دلیل روزۀ اوست که با رطب ریز شدن درخت، مریم روزه اش را گشود.تقارن دانش و درخت مریم، در شعر نظامی نیز یاد آور درخت معرفت و درخت دانش در رمزگرایی‌های کیهانی است.

ای نظامی مسیح تو دم تست

دانش تو درخت مریم تست

چون رطب ریز این درخت شدی

نیک بادت که نیک بخت شد »

(نقد تطبیقی ادیان در اساطیر، ص 188-189.)

در شاهنامۀ فردوسی در داستان اسکندر از درختی سخن گفته شده است که دو تنه داشته است؛ یکی نر و دیگری مادهآن‌گاه که اسکندر به کوهی می‌رسد، ‌می‌خواهد از شگفتی‌های این کوه دیدن کنداو را از چنین درختی آگاهی می‌دهنداو به دیدن این درخت می‌رود و درخت مرگ او را پیش‌گویی می‌کند.

هدف از بیان این‌همه روایت این بود که در خت چه در سیمای اسطوره ای و چه به گونۀ نمادین در باغ‌ستان انبوه درخت شعر و ادبیات پارسی‌دری هماره سبز و پرشگوفه بوده است.البته این‌جا بهار سعید به اسطوره‌ها و روایت‌های دینی در پیوند به درخت نگاهی ندارد؛ بلکه می‌خواهد از استواری، از باربار شگفتن و سبز شدن درخت پیام شاعرانه‌یی ارائه کند.

انار تازه

کسی رفته مرا از دورها آورده می‌دانم

در آغوش خودش یک دسته ‌گل افشرده می‌دانم

گرفته پیکرم را از سر پیراهن سبزم 

انار تازه، سیب سرخ چیده، برده می‌دانم 

(از دور تا رسیدن، ص 286.)

خود را به دسته گلی همانند می‌کند که کسی او را از دورهای دور آورده استیادم می‌آید که بهاران شبان بچه‌گان که گوسپندان‌ را که شام‌گاهان از دامنۀکوه می‌آوردند، دسته دسته‌گل‌های کوهی نیز باخود می آورندگل بنشفه، گل لاله، گل زردک، گل چغزک و گل‌های دیگری که نام شان یادم نمی‌آیداین شبان‌بچه‌ها که شام‌گاهان که به ده‌کده می‌رسیدند، همه ده‌کده را لب‌ریز از عطر گل‌های کوهی می‌کردند و گویی یک کوه‌ستان‌ عطر و طراوت را با خود به ده‌کده می‌آوردند.

شاید کسی بگویدکه این سخنان با این شعر چه پیوندی دارد؛می‌خواهم بگویم اگر پیوندی نمی‌داشت این خاطرۀ زیبا و عطر آگین در ذهن من بیدار نمی‌شد.

شاید شاعر خود را در همان دسته‌گل‌هایی دیده است که شبان‌بچه از دامنه‌های دور کوه‌ستان‌‌ها با خود می‌آورند.یادم می‌آید که این گل‌ها را با شوقی بزرگی می‌بوییدیم و سینه‌هامان پر می‌شدند از عطر گل‌های کوهیبا آرامشی گل‌ها را روی سینۀ خود می‌فشردیم و بر می‌گشتیم به خانه‌های‌مان.

در این شعر حس کردم که بهار سعید را نیز چنان دسته‌گل‌های کوهی شبان‌بچه‌‌گانی از کوه‌ستان‌‌های دور با خود آورده‌اند تا ده‌کدۀ شعر را از بوی عشق پرسازد.

در این شعر زیبایی زن در طبیعی‌ترین صورت آن بیان شده استزن دسته‌گل استدرخت انار است و درخت سیب با انارها و سیب‌های سرخ رسیده است.

دیدن انارهای سرخ و سیب‌های سرخ در میان شاخه‌ها و برگ‌های سبز و پر طراوت زنده‌گی و زیبایی را مفهوم دیگری می‌بخشد.می‌دانیم که چنین انارها و سیب‌هایی پیش از آن که ما را برای غریزۀ خوردن دعوت کنند، عواطف بزرگ و احساس‌های لطیف شاعرانه را در ما بیدار می‌سازند.گویی هر درخت خود زن زیبا و جوانی است که پیراهن سبزی برتن دارد، با اندام های رسیده و شور انگیزمیوه چینی از چنین درختی چه زیباست.

باغ

برای زیبایی باغ

هرگلی کم داری، می‌رویم

ولی برای آرامش جنگل

خود را به گوسپندی نمی‌زنم 

تا خوراک گرگان نشوم 

(همان، ص، 246.)

شاید بتوان گفت زن خود گل باغ زنده‌گی است.در یک مفهوم بزرگ‌تر، انسان خود گل باغ هستی استهستی در انسان بیدار می‌شودطبیعت در انسان به سخن در می‌آید؛ عاطفه و حس پیدا می‌کنداندوه و شادمانی رامی‌شناسد و می‌رسد به عشق.

بهار سعید می‌خواهد در باغ زنده‌گی به جای هرگلی که کم است بروید، این سخن می‌تواند این مفهوم را داشته باشد که مرد و زن در کنار هم اند که زنده‌گی را تکمیل می‌کنند.به زبان دیگر انسان است که زیبایی طبیعت را تکمیل می‌کندانسان با آزادی است که می‌توانند تکمیل کنندۀ این مفهوم باشدچنین است که حتا به قیمت آرامش جنگل هم که باشد او از آزادی خود نمی‌گذردنمی‌خواهد زنده‌گی گوسپندی داشته باشد و گرگان غارت‌گر همیشه بر وی پیروز بمانند.

در این شعرکوتاه این بحث را نیز می‌توان به میان آورد که تا گوسپند بمانی، خوراک گرگانیهرچند مردمان گوسپند را به سبب شیوۀ زنده‌گی آرامی که دارند می‌ستایند؛ اما این شیوه زنده‌گی آن‌هارا به کام گرگان می‌کشاند.نباید آرام نشست و خوراگ گرگان شد.

این بخش شعر از یک مفهوم بزرگ سیاسی – اجتماعی نیز برخوردار استمردمانی که خوی گوسپندی دارند یا به زنده‌گی گوسپندی عادت کرده باشند، همیشه گرگان خون‌خوار بر آنان حاکم اندبرای آن که با خوی گوسپندی نمی‌شود در برابر گرگان ایستاد!

بهار سعید در شعر دیگری گویی به این مشکل پاسخ داده است که وقتی نمی‌خواهی گوسپند بمانی پس چه باید کرد.

باید

باید برخاست

دستی که توانست امروز گیرد زبانم را 

فردا گیرد دهانم را

پس فردا، نانم را

و سرانجام، جانم را

(همان، ص 232.)

راه همان است که باید خوی گوسپندی را رها کرد و گام در راه آزاد زیستن گذاشت، برای آن که دشمن تا آن که ترا از میان برندارد، از تو دست بردار نیست.

گوسپند نماد دنباله روی استنماد سربه زیر بودن، نماد تسلیم بودن به سرنوشت.یکی از آنان که از جوی‌باری خیز برداشت یا به راهی رفت دیگران همه به دنبال او می‌روند.حتا خیز برداشتن از پرت‌گاهی هم که باشد.

نگه‌هایت

نگه‌هایت را نیلوفر آبی می‌سرایم 

تا پری دریایی شیدایی‌ام 

رنگ چشمان ترا گل به گیسو بزند 

(همان، ص 275.)

شاعر زیبایی چشم دوست را نیلوفر می‌‌سرآید.این خود گونه‌یی از هم‌گون سازی‌هایی است که تاثیر بیش‌‌تر برجای می‌گذاردچون اگر گفته می‌شد چشم های تو چون نیلوفر است، حس انگیر و خیال انگیزی آن کمتر می‌بود.این‌جا شعر خود نیلور است که از رنگ چشمان یار رنگ گرفته است و آن را چنان گلی بر گیسوان پری دریایی خود می‌آویزد.

پوسیدن

زنده‌ به گور مردنم را نمی‌ترسم

زنده‌ به گور زیستنم را به خاک بسپارید

تا پوسیدنم را لگد مال نخورم 

(همان، ص119.)

بیان زنده‌گی دردناک زنان که به نام زنده‌گی، زنده به گور اندیعنی زنده‌گی را برای آنان گوری ساخته اند چنان گوری که تنها مرگ می‌تواند روزنه‌یی بر آن بگشایدمخاطب چنین شعرهایی تنها زنان نیستند؛ بلکه مخاطب همۀ جامعه است که نباید به نام زنده‌گی، زنده به گور شوند.

دوزخی

اگر دوزخی یا بهشتی باشد

دوزخی بودنم را از سوختن نمی‌ترسم 

از این می‌ترسم که

مبادا برای کیفر گناهانم 

مرا هفتاد و دو پری بهشتی سازند

و در شبستان آخوندی اندازند

(همان، ص 190.)

در این شعر نسبت به دوزخ و بهشت شک خیامی‌ وجود دارد، آمیخته با زبان طنز، طنز تلخ.این جا شاعر از رسیدن به بهشت نگران است، در حالی شاید برای دیگران رسیدن به بهشت همان هدف نهایی از دین و عبادت باشد.

بهشت در بدل پرهیزگاری داده می می‌شود؛ اما بهار سعید نگران آن است که نشود در کیفر به گناهانی که کرده است او به را بهشت اندازندطنز تلخی در این سخن نهفته است و اما نگرانی او از رسیدن به بهشت زمانی به اوج خود می‌رسد که نشود در وجود هفتادو حور به زنده‌گی دوباره رسد و محکوم به زنده‌گی در شبستان آخوندی شود.او زیستن در شبستان آخوند را سوزنده تر از شعله‌های دوزخ می‌داندبا این همه شکاکیتی که بهار سعید دارد باز نمی‌دانم چرا پریشان رسیدن آخوندان به بهشت است!

تک‌تاز

تنها رفتنم را

در راهی که بدان باورمندم 

نمی‌ترسم

زیرا در پایان

به تک‌تازی بر خواهم خورد 

شاید این تک‌تاز در آیینه باشد

(همان، ص 170.)

زمانی که به باوری می‌رسی، در حقیقت تو خود به آن باور بدل شده‌ایسایۀ وسواس از میانه بر می‌خیزد، چون بی‌باوری خود هراسی است که همیشه ترا دنبال می‌کند.

چنین است که انسان‌های بی‌هدف از رخ‌دادهای زنده‌گی بیش‌تر از دیگران می‌هراسند.تنها آن‌هایی که آرامانی دارند بر ترس غلبه می‌کننداگر تنهای تنها هم که باشند با باوری که دارند به سوی هدف راه می‌زنند.

بهار سعید نیز بی‌هراس و تنها به راه افتاده؛ اما باور دارد که در پایان به تک‌تازی می‌رسد و این تک‌تاز او را یاری می‌رساند؛ چون در آیینه نگاه می‌کند، آن تک‌تاز جز خودش کس دیگری نیست.

با این همه بر این نکته باید درنگی داشت که اگر، تنها رفتن به سوی هدف در یک جهت بیان‌گر استواری و نترس بودن است؛ اما در جهت دیگر هر اندیشۀ اجتماعی و فرهنگی را نمی‌توان بدون یک حرکت اجتماعیفرهنگی به سامان رساند.

امید

گویند« با یک گل بهار نمی‌شود»

گویم:

با همین یک گل

به پیشواز بهار می‌روم

شاید گل‌بنی در اندیشۀ شگفتن باشد

(همان، ص 124.)

با یک گل بهار نمی‌شود، این یک ضرب‌المثل سایر در میان مردم است که انسان را به هم‌یاری در حرکت اجتماعی فرا می‌خواند.با یک گل بهار نمی‌شود؛ اما بهار می‌تواند با یک گل آغاز شودگل خود نماد بهار است.

به گفتۀ اقبال:

هنوز هم‌نفسی در چمن نمی‌بینم 

بهار می‌رسد و من گل نخستینم

به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم 

به این بهانه مگر روی دیگری بینم 

(کلیات اشعار فارسی اقبال، ص 214.)

بهار با نخستین گل آغاز می‌شود، همان‌گونه که شاملو گفته است،کوه با نخستین سنگ آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد.

هر جنبش اجتماعی نیر با نخستین بذر اندیشه آغاز می‌شودو پیمودن هر راه به سوی هدف هم با نخستین گام آغاز می‌شود.

رزم

دوست دارم در میان گروهی بسرایم 

که بر من می تازند

ورنه

برای کسی یا چیزی نرزمیده‌ام

(از دور تا رسیدن، ص. 159.)

چراغ را در تاریکی می افرزوند و سخنی را که پنداری که حق است باید با مخالفان در میان گذاشتاین قانون مبارزه است و قانون آزادی بیانآزادی بیان برای اندیشه‌های مخالف است که کسی بتواند آن را همه جا بیان کند.

پری

« پارسی»یا « تاجیکی»یا که « دری»ست

نام‌های یک پری‌ست

ابر گردد یا که باران

چشمه، دریا، آبشار

راهی دل‌های ماست

« آب اگر سد پاره گردد باز باهم آشناست »

(همان،ص202.)

این شعر پرخاشی است در برابر رفتار و پنداری‌های سیاهی که می‌خواهند به بهانه‌های فرهنگ ستیزانه‌یی زبان پارسی‌دری را به زبان‌های گوناگونی دسته بندی کنند.

در افغانستان از دهۀ پنجاه خورشیدی تاکنون پس از آن که در قانون اساسی 1343خورشید واژۀ دری را جاگزین واژۀ پارسی ساختند، جریانی پارسی ستیزی آغاز شد که هنوز ادامه دارددر حالی که پارسی‌دری زبان یک حوزۀ تمدنی برزگ است که به نام‌ها پارسی، پارسی‌دری، دری یاد می‌شود.یعنی چند نام برای یک زبان.

این جا پری” نمادی برای زبان پارسی دریاین پری چند نام دارد فارسی، دری ، تاجیکی، پارسی دری و… )؛ اما همه نام‌ها‌ به همان پری یگانه می‌رسد.

در تعبیر شاعرانۀ دیگری اگر این پری چشمه است یا دریا، یا هم آبشار، در دل گوینده‌گان همان آب گوارا است و زنده‌گی بخشا که اگر نباشد همه‌گان در تشنه‌ جان خواهند داد.

و در پایان با کاربرد این مثل معروف: «آب اگر سد پاره پردد باز باهم آشناست.» بار دیگر به یگانه‌گی پارسی‌دری تاکید می‌کند.کار برد این مثل در پایان شعر و با هم‌خوانی که با اجزای شعر دارد، ذهن ما را از یک سخن‌رانی زبان شناسانه دوباره به حوزۀ شعر می‌کشاندمشکل در چنین شعرهایی بیش‌تر از این جا سرچشمه می‌گیرد که موضوع پیشاپیش روشن است.

در شعرهای سمیع حامد و بهارسعید کوتاه سرودهای دیده می‌شود که از نظر قالب تنها دو بیت دارنددر نگاه نخست این اشتباه شاید برای خواننده دست دهد که با چهارگانی‌ یا ترانه‌هایی رو به رو شده است؛ اما چنین سروده‌هایی نه در وزن رباعی اند و نه هم در وزن ترانهچنین است که از نظر وزن نمی‌شود این گونه سروده‌‌ها را رباعی یا ترانه گفت و به همین‌گونه به سبب داشتن دو بیت نمی‌توان نام غزل به آن‌ها دادتنها چیزی که این سروده‌ها را به غزل نزدیک می‌ساز، همان زبان و فضای تغزلی آن است.هر چند گاهی با موضوعات اجتماعی نیز می‌آمیزند.

آینده نشان می‌دهد که چنین قالبی چقدر می‌تواند گسترش پیدا کندشاید هم چنین شود، برای آن که این قالب از نظر وزن زمینۀ گسترده تری را نسبت به رباعی و دو بیتی در اختیار شاعر می‌گذاردچون هر کدام می‌تواند وزن جداگانه‌یی داشته باشداین هم چند نمونه از چنین سروده‌هایی بهار سعید:

آدینه‌های وحشت

روزی‌ست لاژوردی، آیینه‌های چشمت

روزی‌ست آسمانی، رنگینه‌های چشمت

انگار رنگ و وارنگ فیروزه می‌درخشد

در چل‌چراغ آبی، آیینه‌های چشمت 

(همان، ص 182.)

نوروز

اگر نوروز مهمانم شوی، جمشید من باشی

شهنشاهی ز بخدی‌های پرخورشید من باشی

ببافم گیسویم را تاج گندم، بر سرت مانم 

به اورنگ دلم بنشسته‌ای، جاوید من باشی 

(همان، ص205.)

در این شعر به یکی از رفتار‌های مردمی در ده‌کده‌ها رو به رو می‌شویمدر زمان گندم درو، وقتی دروگران شام‌گاهان از کشت‌زاران به خانه‌های شان بر‌می گشتند، از ساقه‌‌های خوشه‌دار گندم برای خود حلقه‌یی می ساختند و آن را چنان کلاهی برسر می‌کردند.

یا هم از گلی که در میان کشت‌زارهای گندم به نام «گل گندم » می‌روید کلاه می‌ساختند و بر سر خود می‌گذاشتند و مردمان می‌دانستند که آنان از گندم درو، برگشته اند.

نقص العقل

پورسینا!پاسخی ده راز، آسان می‌شود

این هزار و چارسد سالِ هراسان می‌شود

ناقص العقلی چه بیماری‌ست؟ کز هر کشوری

رفته دامن‌گیر زن‌های مسلمان می‌شود 

(همان، ص214.)

« ناقص العقل» نام مستعار زنان در افغانستان است که بیش‌‌تر از گلوی آخوندها بلند می‌شودشایدهم در بیش‌‌تر کشورهای اسلامی چنین نام مستعار وجود داشته باشدهم اکنون در شماری از کشورهای اسلامی زنان به کم‌ترین حقوق بشری و مدنی خود دست‌رسی ندارندگاهی هم‌ محرومیت زنان از حقوق‌شان را با دلایل مذهبی‌توجیه می‌کنند که با چنین توجیه‌هایی در میان بنده‌گان خدا و دین خدا فاصله می‌اندازند.

این نکته روشن است که شماری از آخوند‌های منبرنشین با چنین سخنانی پیوسته‌جای‌گاه انسانی زنان را زیر پرسش برده اند و با چنین سخنانی زن را انسانی دانسته اند در جای‌گاه دوم.

چنین است که چنین اندیشه‌ها و تعبیرهایی خود زمینه ساز گونه‌یی فرهنگ زن‌ستیزانه در کشور شده استحتا این فرهنگ دامن‌گیر خود زنان نیز شده است.چنان‌که بسیار دیده شده است که زنان از این که دختری به دنیا آورده خوشنود نبوده‌اندیا هم در خانواده دختران را چنان پرورش می‌دهند و ذهن آنان را آماده می‌سازند که باید بپذیرند که در برابر مردان جای‌گاه دوم را دارند و جای‌گاه نخست از مردن است و زنان باید در پناه مردان و به دنبال مردن راه بروند.

سرزمینم

سرزمینم، بس که لِه گردید زیر دست و پا

زنده زنده می‌خورندش مورها در گورها

یا که گویا جنگلی باشد میان نیمه شب

گوسپندانش به بند و گرگ، گرگش هم رها 

(همان،ص250.)

تصویر دردناکی است از کشورمردمان گوسپندی‌اش افتاده در بند و گرگان درنده رهای‌رهاپس چه بر سر مردم می‌گذرد؟ بیان حاکمیت استبداد است.گرگان خون‌خوار حاکم بر سرنوشت مردمان گوسپندی!

تبر

واژه را دست ستم در دهنم دار زند

دشنه در چهچۀ مرغ سمن‌زار زند

تبر سرخ ز پندار سیه می‌آید

می‌رود در جگر سبز سپیدار زند

(همان؛ ص 167.)

پاسخی است به همه آنانی که حتا نمی‌توانند با سواد بودن خود را در زبان خود ثابت سازند،با این‌حال بر خاسته اند و بر بنیاد تمامیت خواهی زبانی، خود را تراقیک زبان دیگران ساخته اند.

در کتاب « از دور تا رسیدن »تک‌بیت‌های و سروده‌هایی در دو سطر نیز آمده است:

مانم به یادگاری در روی بستر تو 

یک دسته عشق تازه، گل‌های پیرهن را

(همان، ص19.)

نپریدن از لای مو‌هایت را

در کبوتر شدنم رام گشته ام 

(هان، ص192.)

آغوش واکن که در تو افتم 

تنم بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند

(همان،ص194.)

تن خود را در جست‌وجوی دوست آن قدر بر دوش کشیده است که دیگر توان بردوش کشیدن ر ا ندارد و دوست باید، آغوش بگشاید تا در آغوش او رهایش کند.

این هم نمونه‌هایی از دوبیتی یا ترانه:

تو تا رفتی و من در را ببستم 

به پیش رفتنت تنها نشستم 

گرفتم زنده‌گی را شیشه شیشه 

زدم بر سنگ و جام می شکستم 

(همان، ص 114.)

سخن‌هایم نه من را می‌سراید 

نه من‌هایم سخن را می‌سراید 

درونم دختران زنده‌‌ی گور

رۀ بیرون شدن را می‌سراید 

(همان، ص 116.)

این دختران زنده به گور، همان شاعر درونی بهار سعید استآنان دل‌تنگ اند، چنان دل‌تنگ که حتا شعر دل‌تنگی نیز آنان را تسکین نمی‌دهد و نه هم «من»درونی شاعر می‌تواند با این دل‌تنگی کنار آیداین‌جا همه‌اش تلاش برای رسیدن به آزادی است.باید آزادی را سرود.

دل من مفتی و منبر ندارد

که دخت باورم، باور ندارد 

بنازم چامه‌ام را زلف در باد

حجاب تازیان بر سر ندارد

(همان،ص119.)

پرخاشی است در برابر آن چیزی که به نام حجاب بر زنان تحمیل کرده‌اندحجاب تازیان یعنی فرهنگی آمده از سرزمین دیگری که با خودی بیگانه استمی‌رسیم به رباعی‌سرایی ‌های بهار سعید.

چندی‌ست دیده‌ام که خودم را ندیده‌ام

آوازه‌های گم ‌شدنم را شنیده‌ام 

هرکس مرا که یافت برایم بیاورد 

آیا ترا به سوی کجا پر کشیده‌ام

(همان، ص 243.)

عشق همان است که ترا از تو می‌گیردخودی را از دست می‌دهیدیگر روشن نیست چه کسی معشوق و چه کسی عاشق است.آمیختن دو رودخانه است با هم که دیگر نمی‌توان آب‌های رودخانه‌ها را از هم جدا کرد.

های نازم که به فرهنگ عرب بد باشم

کافر و ملحد و یا هرچه که مرتد، باشم 

دشمن آیۀ کشتار و کنیز و برده 

بودم و هستم و تا باشم و باشد، باشم 

(همان؛ ص 265.)

این دیگر اوج پرخاش استپرخاش در برابر به کنیز گرفتن زنانپرخاش در برابر سنگ‌سار زنان، پرخاش در برای جامعه که می اندیشد زنان، برای لذت آفرینی به مردان، هستی یافته اند.

خواست ملا که مرا آیه‌نمایی بکند

پرسدم دینم و هی چون و چرایی بکند 

گفتمش دست نگهدار که هرگز هرگز

نگذارم سرمن، بنده خدایی بکند.

مفهوم و جای‌گاه انسانی زن در شعرهای بهار سعید نه آن است که در اسطوره‌ها آمده یا هم در روایت‌های دینی و مذهبیاو با همه در ستیز استهرجا که وابسته‌گی زن است او به ستیز بر می‌خیزد.