مژده ای دل سوی جانان ميرويم سوی آن سرخيل خوبان ميرويم
در هوايش سالها پَر می زدی سر به هر ديوار و هر در ميزدی
اينک ای دل با من امشب يار باش سوی جانان ميروی بيدار باش
می خزم يا می دوم يا می پرم من ترا تا کوی جانان ميبرم
بال بکشا ای عقاب تيز پر تا ببوسيم آستانش تيز تر
بال بکشا تا به آن وادی رسيم از خرابی ها به آبادی رسيم
وادی عشق است آن زيبا مقام سنگ سنگش بوسه گاه خاص و عام
اندر آنجا خفته مولانای ما آبروی دين ما دنيای ما
آن سر و سرخيل عاشق پيشه گان آن چراغ محفل روحانيان
بزم او تصوير باغ معرفت نظم او نور چراغ معرفت
باز کن چشمانت ای دل ميرسيم آنک آنک ما به منزل ميرسيم
ما کجا و آن بهشتی بارگاه او فروزان مهر و ما چون خاک راه
ما کجا و آستان آفتاب اين به بيداريست ای دل يا به خواب
خانقاه عشق مولانا ببين در طوافش قدسيان بالا ببين
بر در و ديوار ميرقصد شعاع صوفيان در شور وجدند و سماع
عاشقان را بين ميان انجمن پابپای شان ملايک چرخ زن
شمس پوشيده يکی پشمين کلاه ميدرخشد اندران بالا چو ماه
با ضياالحق حسام الدين نگر ايستاده عارفی نزديک در
آنطرف تر حضرت ويس قرن صوفيانه خرقهی کرده به تن
بايزيد اندر سر سجاده است در کنارش بوسعيد ايستاده است
خواجهء انصار مصروف دعاست قامتش خم در حضور کبرياست
از نشاپور آمده عطار نيز از گل وحدت وجودش مشک بيز
با حکيم غزنه اندر گفتگوست قصه های دوست ميگويد به دوست
رودکی زانسوی آمو آمده مرغ جانش در هياهو آمده
بسته پُل بر روی جوی موليان تا بيايد نزد يار مهربان
مهربان يارش جناب مولويست در کنار او کتاب مثنويست
مولوی در مجمع فرزانگان چون چراغی دور او پروانگان
چرخ چرخان می فشاند آستين حلقه دورش صوفيان راستين
خشت خشت خانقه در جنب و جوش مطرب و چنگ و دف و نی در خروش
«نی حديث راه پُر خون ميکند قصه های عشق مجنون ميکند»
دف زن استادانه ميکوبد به دف پيرِ چنگی چنگ را دارد به کف
مطرب از ديوان آن مست ازل همصدا با ساز خواند اين غزل
«روز وصل دوستداران ياد باد ياد باد آن روزگاران ياد باد»
«کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران ياد باد»
من کنار در نشسته بر زمين تا بخاک پای شان مالم جبين
سينه پر غم، ديده پر نم، لب خموش گشته ام از پای تا سر چشم و گوش
گرچه امشب يار از من دور نيست ليک چشم و گوش را آن نور نيست
تا ببيند ديده ام ديدار دوست تا نيوشد گوش من گفتار دوست