دیروز عصر بخاطر گرفتن سودای افطاری تا مارکت نزدیک خانه رفته بودم، کنار سرک پیرمردی را دیدم که یک پایش قطع بود با اعصای دست داشته اش به سختی راه میرفت. باور کنید از جنگ خسته بود، من از چشمان و صدایش دانستم که از جنگ خسته است، به همه ی کسانی که در ویرانی و خانمانسوزی چهار دهه ی افغانستان دخیل بودند لعنت میفرستاد. به او نزدیک شدم دلیل قطع شدن پایش را پرسیدم، آهی کشید و گفت که من قربانی جنگ تحمیلی هستم نه شرق میشناختم و نه غرب، من حاصل هفت و هشت ثور هستم. از او خواستم که در این باره کمی بیشتر معلومات بدهد. گفت باور کنید من نه غربی بودم و نه شرقی، نه کمونیست بودم و سوسیالیست، نه مجاهد بودم و نه لیبرالیست. من دهقان بچه ی بودم که از سر صبح تا شام مصروف دهقانی بودم، از زندگی ام راضی بودم، با صد من گندم و دو دانه گاو قناعتم حاصل بود.
روزی به محفل عروسی یکی از خویشاوندان به قریه دیگر رفته بودیم، وقتی شام برگشتیم دیدیم که خانه مان چور شده است، هرچند که چیزی نداشتیم بازهم همان گلیم کهنه، ظروف مسی و چند دانه لحافِ ما را برده بودند. روبروی قریه ما سنگری مجاهدین بود، من با عجله رفتم تا در مورد دزدی شدن خانه مان به آنها بگویم، با نزدیک شدن به سنگر دیدم که تمام وسایل مان داخل سنگر است. گفتند چه خبر است؟ گفتم هیچی همان وسایل از ما است. گفتند تو ما را دزد میگیری؟ زود اینجا را ترک کن که تیرباران میشوی. ناامید از سنگر برگشتم، وسایل خانه ام را با چشمان خود دیدم اما کاری کرده نتوانستم.
روزی دیگری بخاطر جمع کردن هیزم به کوه رفته بودم، وقتی برگشتم با صحنه وحشتناکی روبرو شدم، قریه ما بمباران شده بود، یک راکت مستقیم بالای خانه مان اصابت کرده بود، باورم نمی شد اما تمام اعضای فامیلم جان داده بودند. دیدن آن صحنه آنقدر سخت بود که برای نیم ساعت کر و گنگ شده بودم، آسمان بالای سرم می چرخید، چیزی نیافتم و کسی را ندیدم که با من همکاری کند تا خودم را نیز بکشم. بعد از چند روزی قریه را ترک کردم در راه قربانی ماین شدم و یک پایم را از دست دادم. خیلی ها مثل من سرنوشت مشابه ی داشتند، شاید آنها در جنگ های حزبی داخلی جان باخته باشند و یا در انفجارات معیوب شده باشند. کسانی بنام خلقی و پرچمی مردم را شکنجه می کردند، کسانی بنام مجاهد جفا می کردند، همه ی اینها در بدبخت ساختن ما و این کشور نقش دارند… از آن زمان تا هنوز روی آرامش را ندیده ایم، جنگ ادامه دارد، جنگ همچنان قربانی می گیرد. در زمان تکنوکرات ها هم تعداد کشته ها کم از دوران گذشته نیست، بربادی کم از گذشته نیست، ظلم و ستم کم از گذشته نیست.
جنگجویان نه به ماه روزه احترام دارند نه به عید و میلاد و عاشورا، جنگجویان چرا از جنگ و خون ریزی خسته نمی شوند؟…
قصه اش طولانی شد، قابل شنیدن بود، او اشک ریخت، من هم با او اشک ریختم. همان کنار سرک با خرما و آب و نان گرم افطار کردیم.