نخستین گزینۀ شعری کریمه ویدا «آیههای منسوخ »نام دارد که در جنوری 2001میلادی در پاکستان انتشار یافته است.بخشی از شعرهای این گزینه در کابل سروده شده و بخشی هم در زیر آسمان غربت در هند و در آیالات متحد امریکا. کریمه ویدا شاعری است آگاه و با اندیشه.شناخت گستردهیی از شعر و ادبیات پارسیدری دارد.با تعهد و هدفمندانه میسراید.سرودههای آمده در«آیههای منسوخ»بیشتر محتوای سیاسی –اجتماعی دارند.غم غربت و گاهی هم موضوعات عاشقانه بخش دیگری محتوای شعرهای او را میسازند.این موضوعات گاهی با اسطورهها سامی، روایتهای دینی و کارنامههای شخصیتها مذهبی–تاریخی نیز میآمیزند.
آیههای منسوخ با این چهار کوتاهه آغاز میشودکه شاعر این سرودهها را زیر نام طرح به نشر رسانده است.
قطره
عطش خاک تشنه را
فرونشاند
خاک،
صمیمیت را
با محبت پاسخ گفت
و هدیۀ آب
گل را داد
(آیههای منسوخ، ص 1.)
این کوتاهه آمیزهیی است از عشق و طبیعت.به زبان دیگر بیان مفهوم عاشقانه در پیوند به اجزای طبیعت.گویی عشق در اجزای به ظاهر بیجان طبیعت نیز جریان دارد.گویی عشق همهجا جاری است.باران که میبارد، قطرههای عشق است.خاک تا آن را می پذیرد، گل به بار میآورد.گویی تخمۀ زندهگی است که بر زمین افشانده میشود.گویی طبیعت نیز در یک پیوند عاشقانه باهم قرار دارند و این پیوند به طبیعت هستی میبخشد.
2)
وقتی طوفان
در راه عزیمت است
پرستوها
کوچ و بار میبندند
تا
بهار را دیگر باره باز یابند
من؛ اما درختم
که پرستوها را
در خویش بار میدهم
تا
بهار در من باشد
نه من
در فصل بهار
( همان، ص 1.)
در این شعر طوفانی که در راه است و کوچ پرستوها به گونۀ نمادین برای شعر مفهم سیاسی – اجتماعی میدهد.طوفان در راه است، این طوفان به مقابلۀ بهار میآید.پرستوها که پیام آوران بهار اند، بار سفر بر میبندند و به هوای رسیدن به بهار دیگر کوچ میکنند.این سخن به مفهوم آن است که در هر سختی و طوفانی باید به فردای روشن و به بهار امید داشت.
نماد دیگر در این شعر درخت است.شاعر در درخت استحاله مییابد تا بهار و پرستو با او باشند.در بهار و پرستو استحاله یافتن یعی آمیختن به زندهگی و امید به زندهگی و آینده.یگانهگی بهار،درخت و پرستو باهم تصویر زیبایی از زندهگی میسازند.پیوند عاشقانۀ هستی و زندهگی.
3)
چشمه ها را
گِل کردند
و برکهها را خاکریز
آتش
در دل کشتزارها افتاد
و آدمها
« علف» خوار شدند
(همان، ص 2.)
این شعر روایتی است از بیداد طالبان.بیدادی چند سالهیی که این جا در چند سطر بیان شده است.همه به یاد دارند که طالبان چگونه در وادی پروان، کاریزها را ویران کردند و چشمهها را نابود ساختند.
در تاکستانها و گشتزاران، آتش افگندند.درختان بلند قامت و بارآور را به خاک افگندند.این همه همان رویدادهای تلخی اند که تاریخ در حافظه دارد.گروهی چنین جنایتهای ضد بشری و ضد طبیعت را به کار بستند و با دریغ هنوز کسانی با کوردلی، این همه جنایت را تنها و تنها به دلیل وابستهگیهای قومی و زبانی، نادیده میگیرند.
هرچند آخرین سطر شعر «و آدمها /علف خوار شدند.»در نگاه نخست ذهن انسان را به روزگاری میکشاند که انسان هنوز گیاه خوار بود؛ اما اینجا«غلفخوار»مفهوم دیگری نیز دارد که هدف شاعر همین مفهوم دوم است.چون باغها و گشتزاران را آتش افگنند، مردم ناگزیر به همان روزگاران نخستین خود بر گشتند.به روزگارن گیاه خواری؛ اما اگر گیاه خواری دیروز به دلیل آن بود که هنوز انسان آتش را نمیشناخت، گیاه خواری امروزی به دلیل آن است که نمرودیان روزگار به باغ،به زمین، به خانۀ و به کشتزاران انسانها آتش افگنده اند.
در آن سالیان تلخ که در پشاور گزارشگر بی بی سی بودم، روزی نور سیفی یکی از سینماگران کشور مرا به دفتر کارخود فراخواند و گفت:فلمی هست که باید تماشا کنی!آن فلم با استفاده از کامرۀ مخفی از بازار سوختۀ یکاولنک تصویربرداری شده بود.طالبان تمام دکانهای بازار را به آتش کشیده بودند.تا کامرۀ روی دکانهای سوخته آرام و بیصدا میچرخید، یک دکان هم آباد نبود.همه را طالبان سوختانده بودند.از در و دیوار بازار سیاهی و ویرانی فرو میبارید.
در آن فلم گروهی از کودکان را دیدم که کاسهیی از ملخهای خشکیده پیشروی داشتند و میخورند.من در آن فلم علفخواری و ملخخواری را دیدم.بعد بربنیاد آن گزارشی ساختم و فرستادم به بی بی سی که نشر شد.
این شعر کوتاه کریمه ویدا این همه رویدادهای خونین و سوزناک را بازتاب میدهد.این بار گویی با فلمی رو به رو هستیم که شاعر با استفاده از واژگان آن را تصویر برداری کرده است.این شعر خود فلمی است که استبداد قرون وسطایی طالبان را به ما نمایش میدهد.
کریمه ویدا در«آیههای منسوخ»سه شعر دارد زیر یک نام (تاریخ، نه افسانه.)این شعرها را بررسی میکنیم.
تاریخ، نه افسانه
و مادران «موسی»ها
کودکان شان را
به دست موجهای سرگردان سپردند
و خود تفنگ به دست
راهی کاخهای «نمرود»شدند
این قصه نه در «مصر»نه در «نیل»
که در سرزمین من و تو
- – در کوه نور
اتفاق افتاد،
تا آغوش مادران گهوارۀ موسیهای دیگری باشد.
( همان، ص 9.)
این شعر اشارهیی دارد به داستان موسای پیامیر.موسا به مفهوم برگرفته شده از آب است.او در روزگار رامسس فرعون در مصر به دنیا آمد.رامسیس خواب دیده بود که آتشی از سوی «بیت المقدس»به مصر میرسد.
خوابگزاران به فرعون گفته بودند که از طایفۀ قبطیان کودکی به دنیا خواهد آمد و به فرعونی تو پایان خواهد داد.چنین بود که فرعون به سپاهیان خود دستور داد تا کودکانی که در آن شب به دنیا آمده اند را بکشند.مادر موسا کودکش را در سبدی انداخت و روی موجها نیل رها کرد.
در این شعر موسا نماد مبارزه است و نماد حق است در برابر استبداد فرعون.زن فرعون«آسیه»و به روایتی خواهر او که با زنان دیگر در کنار رود نیل بساط بزم آراسته بودند، آن سبد را روی دریا میبینند.
«آسیه»دستور میدهد تا سبد را از دریا برگیرند و به او آورند، چون چنین میکنند؛ در آن کودکی میبینند خوابیده.کودک را موسا نام گذاشتند.یعنی برگرفته شده از آب.
آسیه او را به دربار میبرد و بزرگ میکند.بدینگونه موسای که باید به دست سپاهیان فرعون کشته میشد به کاخ فرعون برده میشود و آنجا بزرگ میگردد.
رها کردن موسا بر دریای نیل میتواند، نماد ادامۀ مبارزه در برابر استبداد باشد.مبارزه همیشه جاریاست و توقف نمیکند.به زبان دیگر مبارزه در برابر استبداد در همه دورههای زندهگی انسانها ادامه دارد.تا انسان است بیداد هست و پس مبارزه بر ضد بیداد نیز ادامه دارد.
موسا ادامۀ مبارزه است.بار دیگر این حادثه را در افغانستان میبینیم.مادران کودکانشان را بر سبدی انداخته و بردریا رها میکنند تا شاید این کودک روزی چنان موسایی در برابر فرعون و فرعونیان قامت افرازد.این امر ادامۀ مبارزه است.میشود گفت که در هر زمانی موسایی وجود دارد و فرعونی.
در این شعر، شاعر از یک روایت مذهبی به واقعیت تاریخی بر میگردد در سرزمین خود.استبداد حاکم بر جامعه ذهن او را تا سرزمین اسطورههای دینی میکشاند و میبیند که مادرانی موساهای خود را بر آب می اندارند.خود تفنگ به دست به کاخ نمرود میروند؛ همان ادامۀ مبارزه.
شاعر یک روایت مذهبی را با یک رویداد تاریخی پیوند زده است.این که این رویداد تاریخی در افغانستان در دوران هجوم شوروی یا در دوران جنکهای قبیلهای طالبان رخ داده است باید تحقیق شود؛ اما به گفتۀ شاعر این افسانۀ تلخ مذهبی با واقعیت تلخ تاریخ در افغانستان آمیخته است.
در این چند سطر که شعر را به نتیجۀ نهایی پیوند زده است «این قصه نه در «مصر»نه در «نیل» / که در سرزمین من و تو –کوه نور– / اتفاق افتاد.»میشود سطر «این قصه نه در مصر، نه در نیل»را از شعر بیرون کرد؛ بی آن که به ساختار درونی آن زیانی برسد.نه تنها زیانی نمیرسد؛ بلکه ساختار درونی شعر را استوارتر میسازد.
اینجا«کوه نور»که چنان استعارهیی برای افغانستان به کار برده شده است؛ میتواند دو مفهوم را در ذهن خواننده بیدار کند.نخست کوه نور همان الماسی است که هم اکنون در چنگ انگلیس قرار دارد و زمانی در اختیار افغانستان بوده است.دیگر این که کوه نور به مفهوم کوه روشنایی نیز میتواند تداعی کنندۀ نام دیروز افغانستان یعنی خراسان باشد.در هر دو حالت خواننده از «کوه نور»به افغانستان میرسد.حتا اگر سطر «در سرزمین من و تو »را هم که حذف کنیم بازهم کوه نور ذهن خواننده را به افغانستان میکشاند.
تاریخ نه افسانه
زن،
در آذان پگاه
ایستاده بود در صف
تا آذان بیگاه
*
دیگر هوا، گرگ و میش مینمود
هنگامی که زن
جاده را
با چشمان ورم کرده از باد و خنگ
عبور کرد
هیاهویی در صف دیگر منتظران پیچید
آه تیل،
تیلها!
همه تیلها
فرو ریخت!
( همان، ص 11.)
این شعر در ذهن من آن دشواریهای سوزندۀ زمستانهای دهۀ شست خورشیدی در کابل را تداعی میکند.سالهای استبداد، سالهای جنگ، سالهای راکتباران کابل، سالهای گرسنهگی و سالهای که انسان از سایۀ خود میترسید.
همه جا قطار بود، قطار در خبازیها، قطار در پمپ استیشنهای تیل.چه بسا که ساعتها در آن سرمای زمستان در قطار میماندی و بعد صدایی میشنیدی که نان یا تیل تمام شده است!
بامدان زنان، مردان، کودکان خود را به پمپ استیشنها میرساندند و تا شامگاهان میماندند.اینجا با تصویر زنی رو به رو هستیم، که از بامدان تا شامگاهان در قطار تیل میماندند؛ اما در آن شام تاریک تا چند لیتر تیل برای شان میرسید، دیگر دستان شان گرخت شده بودند.
اینجا همین حکایت است.زنی از بام تا شام در قطار مانده و زمانی هم که تیلی برایش رسیده دیگر نمیتواند تیل را با دستان کرخت به خانه برساند.روی خیابان می افتد و تیلهایش برخیابان سرد و یخبسته فرو میریزد.
تا جایی که من خود شاهد آن روزگار بودم این شعر رویدادی نیست که تخیل شاعر آن را پدید آورده باشد؛ بلکه بیان یک تجربۀ تلخی آن روزگار است و بیان رنجی که مردم میکشیدند.ذهن شهریان کابل در آن سالها از چنین حکایتهایی پر بود.
این شعر آن بیت صوفی عشقری را دز ذهن بیدار میکند که مرد تهی دستی همهاش در اندیشۀ آن است تا در آن شام تاریک بوتل تیلش از دستش نیفتد و نشکند.
در میان لای و گل خیر است اگر نانم فتاد
بوتل تیلم در این شام غریبان نشکند
(کلیات صوفی عشقری، ص 39.)
یا در یک شعر محمود فارانی بازهم همین ماجرای شکستن شیشۀ تیل.
لنگ لنگان سوی خانه میدوید
پیر مردی شیشۀ تیلی به دست
پای او لغزید و ناگه روی برف
اوفتاد و شیشۀ تیلش شکست
( آخرین ستاره، ص29.)
بازهم در شعر دیگری، کریمه ویدا همین تجربه را بیان میکند.
تاریخ، نه افسانه
پادشاهی در برابر اسپ
زندهگی در برابر تیل
کودکان این ندا بر لب
ایستادند و خط کشیدند
از زردگاه برآمدن خورشید
تا سرخگاه فرو نشستن آن
آنگاه که دور به ایشان رسید
دگر خود،
مجسمههای خشک خویشتن بودند
(همان، ص10.)
همان انتظار همیشهگی از خورشید برآمد تا خورشید نشست و زمستان سرد و سوزنده.این بار کودکان در انتظار رسیدن به تیل، خود به مجسمههای یخزده بدل میشوند.بدینگونه همه این درد در سطر پایانی شعر تبلور پیدا میکند.
عطش
دیرگاهیست
نماز نگزاردهام
سجادۀ عبادتم را
بادها
کجا گسترانیده اید؟
اقیانوسها از آب پر اند
و من هنوز
وضو نساختهام
چشمهها
از انتظار کورند
و دشتها
از عطش لبریز
سجادۀ عبادتم را بادها!
به من باز آورید
نماز حاجات
میگذارم
(همان، ص 81.)
نماز حاجات زمانی خوانده میشود که انسان نیازی دارد و میخواهد آن نیاز بر آورده شود. وقتی خلوص رنگ میبازد، دیگر هیچ چیزی آرامش بخش نیست.سجادهها را باد برده است.گویی آن خلوص را باد برده است.وقتی خلوص رنگ میبازد به تعبیر نادرپور:لفظها همهگی از خلوض خالی میشوند و نماز به بازی عبث لفظها بدل میگردند.
در شعر نیازی دیده میشود به خلوصی که رمیده است.چنین است که شعر از گونهیی خلوص شرقی و مذهبی رنگ میگیرد.گویی شاعر میکوشد به این خلوص برگردد.شاید اشارهیی به دردی از خود بیگانهگی که انسانها گاهی با آن گرفتار میآیند.
سرآغاز
شعر آزادی را
کسی نسرود
و شعر آزادی سروده شد
با آن نخستین عصیان
در رهایی
از زندان ابدی
و شعر آزادی،
زاده شد
توأم با تو
انسان را دریاب
(همان، ص 27.)
شعر آزادی را آدم و حوا سرودند، دست درازی آنان به سوی میوۀ ممنوعه به تعبیری عصیانی بود برای رسیدن به آزادی.آزادی با انسان است که مفهوم پیدا میکند.سنگ، آزادی را نمی شناسد، ماه و ستارهگان و خورشید آزادی را نمی شناسند.شب میآید همه جا را تاریک میسازد؛ اما آزادی را نمیفهمد.انسان است که با آزادی مفهوم پیدا میکند و به آزادی مفهوم میبخشد.
اسوطورۀ دست
روز را میمانی در صداقت
و شب را میمانی در سکوت
صدایت، صدای برحق رستاخیز است
و قتی مرا
به نام من، صدا میزنی
باران را میمانی در سخاوت
جنگل را در حجم
و دشت را در وسعت
شکارچی ماهری
وقتی از گندمزارها ظاهر میشوی
اسطوره را میمانی وقتی دستانت را مییازی
و افسانه را،
وقتی در خانه از تو سخن میرانند
دستانت را پلی بساز
برای عبور من
از دریای سرخ
(همان،ص8.)
این شعر کوتاه خیال انگیزیهای درازی دارد و در هر سطر خواننده را به یک سفر میبرد.شاید شعر سفر همیشه گی انسان است بر تمام دهکده ها و زیبایی هایی هستی.روح پناه جوی زنی را در این شعر میبینیم که باید از دریای سرخ بگذرد.این دریای سرخ میتواند نماد همان سالهایی باشد که رنگ سرخ گویا رنگ مقدس بود.این دریای سرختصویری است از همان سالهایی که همه جا خون جاری بود.این دریای سرخ همچنان ادامه و همچنان کسانی چشم به راه اند که از دستان شان پلی سازند تا از این دریا بگذرند.
صلح و جنگ
وکودک گفت:
جنگ که آغاز نگشته بود،
پایی داشتم
برهنه
اکنون،
دارم بیسایه
کودمی دیگر گفت:
جنگ که آغاز نگشته بود
شکمی داشتم
خالی از نان
اکنون دلی دارم پرخون
و آن کودک دیگر که خاموش بود و همه گوش،
لب به سخن گشود:
جنگ که آغاز نگشته بود
پایی داشتم برهنه
اکنون،
فقط برهنهگی را درم
برهنهگی را
سالهاست که جنگ از کودکان قربانی میگیرد.یکی را سایۀ پدر از سر میپرد، دیگری پای ندارد، و دیگر پاره لباشی با شکم های گرسنه و دلها پرخون