چند سال پیش بود که سال زاد زنده یاد داکتر حمیرا دستگیر را در هالند جشن می گرفتند و من این پیام را نوشته و فرستاده بودم.
به آن آفتاب آواره، غزل سرای غزل های غریب غربت!
زنی سوار آفتاب میرسد،
صدا زنید خاکهای خفته را
و بشکنید واژگان گفته را
زنی که میرسد ز ره
زشب عبور کرده است
و مادر است
واژگان تازه را
*
خمیده گشت آسمان
به زیرگامهای او
که می رسد سوار نور
و تاج عشق برسرش
خبر دهید صبح های نادمیده را
سپیده های نا رسیده را
که می رسد سوار نور
زنی ز جنس آفتاب
که مادر است،
خواهر فرزانه، بانوی غزلها و سرودهای سبز و عطر آگین پارسی دری، بانو حمیرا نکهت دستگیرزاده ، درود برتو باد و بر کلام پاکیزۀ تو که تماشاخانۀ افقهای دور روان آدمی است. این پیام را با سخن خودت آغاز کردم، که مرا سخنی برتر از این نیست.
هنوز در« شط آبی رهایی» رها نشده بودی که مرا دوستی بود و هر بارکه ملول و گرفته میبود، میخواند: « ومن یک کوه ویرانم» بعد میگفت این سروده از دختری جوانی است به نام حمیرا که در رادیو افغانستان کار میکند. بعد برنامه ات را می شنیدم، صدای گرفته و رازناکی داشتی، که گویی همه اندوهان ناشناخته و غم غربت انسان را در شنونده بیدار می ساخت.
پیش از آن که خودت را ببینم ، شط آبی رهایی را دیدم ، که بوی جانبخش غزل های مولانا و حافظ را داشتند و پرخاش های دختر جوانی را می خواهد هنجارهای یخ بسته شعر زنان در افغانستان را بشکند. سالها سالهای کوچ بودند، سال های پراگندهگی سال های پریشانی، سالهای توفان! گویی آن خواجۀ شیراز این بیت را برای ما سروده بود:
ما کشتی صبر خویش در بحر غم افگندیم
تا باشد از این توفان هر کس به کجا افتد
دریا هنوز توفانی است، دریا بیرحم است، دریا شاید فرامشکار است و فرامش کرده است که چقدر انسان های خون آلود را در خود فرو برده و خاموش ساخته است! دریا گویی آرامشی ندارد. نا خدایان همهگان چنان سلطان مسعود روی پیل خود خواهی های خویش به خواب افیونی رفته اند. دریا هنوز بوی خون می دهد، ما همه گان از این دریای که این گونه موجهای خون فشان دارد می ترسیم!
وقتی « آفتاب آواره » را برگ گردانی کردم، این خودت بودی آین آفتاب آواره و این زیباترین تعبیری است از تو. تو افتاب آوارۀ مایی که از سپیده لبریز در هر منزل با زبان غزل های غریب غربت سرزمین گم شده ات صدا زده ای. در پنجالهگی این افتاب آواره را دیدیم که هم چنان با مولانا همدم است، زبان نی را می فهمد و با زبان نی هم آواز است:
در سینه غمی دارم با نای هم آوازم
در دل المی دارم صد سینه سخن سازم
بگذار حسودان و تنک اندیشهگان هر چیزی که میگویند، بگویند! خداوند جهان را با کلام آفرید و نیروی آفرینش با کلام را به بندهگان شاعر خود ارزانی فرمود. مگر چنین نیست که شاعران، جهانی ذهنی خود را نیز با کلام می آفرینند. شعرهایت هر خوانندهیی را به جهان های نا شناختهیی فرا می خواند!
به سروده هایت که نگاه میکنم ، نه تنها نقش گام های خودت را روی این خیابان ناهموار روزگار میبینم، بل نقش گام یک ملت و نقش گام های همه انسان را روی این خیابان نیز می بینم. در اندوه تو اندوه همه انسان را بیدار می شود. غربت تو تنها غربت خودت نیست، غربت روح همه آدمیان است. ما از همان آغاز غریب بودیم و چنان است که در این جهان همیشه غریبیم، چه در هرات، چه در کابل، چه در بدخشان و چه در سرزمین گل ها، هالند و چه در جابلقا و جابلسا!
دو سال است که می خواهم در پیوند به شعرهای بلند تو چیزی بنویسم، تا آرامشی یابم؛ اما این وسواس همیشه دستم را میگیرد، آیا چیزی در خوری خواهم توانست؟ دو دیگر گاهی چنانم که گویی واژگان چنان پرنده گان وحشت زده از ذهنم فرار میکنند و ذهنم خالی میشود از مفاهم رنگ رنگ هستی. امید بمانم و این دین را ادا کنم.
ما همه گان سنگ خوردهگان روزگاریم؛ اما سختترین سنگها را گاهی ما خود به سوی هم دیگر پرتاب میکنیم، این سکوت در برابر شاعر چون تو چون او و چون دیگری مگر همان سنگهای سیاه توطئه سکوت نیستند که پرتاب می شوند!
درود بر تو و بر دوستانی باد که شعرهای ترا امشب چنان مشعل مقدسی افروخته اند و خود چنان پروانهگانی عاشق به دور آن گرد آمده اند.
استوار و پاینده بمانی بانوی سرزمین غزل و سرودهای بلند پارسی دری!
نامت بشکوه و سایه ات از زمین کم مباد، خواهر فرزانۀ من!
پرتو نادری
کابل / افغانستان