داستان ء ندامتی جبران نا پذیر- قسمت اول و دوم : رویا عثمان انصاف

قسمت اول

اولین بارضربان قلب او را در اتاق سونوگرافی شنیدم. دکتری که سونوگرافی را انجام می داد، جنین مرا به شاگردانیکه دوره ی ستاژ شان بود، معرفی و توضیح می داد. با شور دادن دستگاه سونوگرافی در شکم من، دکتر با لحنی زیبایی گفت: ” خانم شما باردار هستید و یک کودک  سالم و صحتمند در بطن تان پرورش می یابد.” انگاه روی خود را طرف دانشجویان و کاراموزانیکه دور من جمع شده بودند، دور داد و گفت:” ببینید، اینجاست، دیدید؟” 

در لحظه ی اول حرف دکتر را با بی باوری شنیدم و جوابی نه دادم.  من فکر کردم موضوعی را که دکتر مطرح کرد، شاید بخشی از درسی باشد که به شاگردان می داد. حواسم را جمع کردم و گپ دکتر را در ذهنم مرور کردم آنگاه با خودم گفتم: “داکتر چی گفت؟ گفت که من باردار هستم؟”

می دانم اگر من طلاق شده نمی بودم، احتمالن  شنیدن چنین خبر باعث سعادت و خوشی من می شد. چقدر بی صبرانه به خانه بر می گشتم و خبر خوش را به پدر اولادها می دادم. اما با تاسف که چنین نبود.

از آنجا که قلب پاک داشتم و مردم ظالم دنیا را درست نمی شناختم و نمی فهمیدم که مثلی من ساده و خوش قلب نیستند، به گریستن آغاز کردم. من حتی این را نمی دانستم که اگر اینجا در بین این همه مردمان تحصیل کرده و داکتران با فهم جامعه  حقیقت را بگویم، هم محکوم میشوم. من در آن لحظه ی سخت فقط می خواستم که فورن از داکتر مدد بگیرم. از دکتر پرسیدم: ” جناب دکتر من سه ماه شده از شوهرم جدا هستم و زمان جدا شدن قاعده گی هم داشتم و حالا شما می گویید که بار دار هستم، آیا دقیق هستید؟” دکتر با تعجب به من نگاه کرد. در حقیقت گریه و ترس من به خاطری بود که من نمی خواستم شوهرم، کسی که بخاطر یک زن کالاشوی مرا طلاق داده بود و با او ازدواج کرده بود، دو باره با من نکاح کند.

من در طلاقم آنقدر مضطرب و پریشان  نشده بودم که در آن لحظه احساس می کردم. اما بدبختانه کسانیکه در اطراف من بودند، طوری به من می نگریستند که گویی اشتباهی بزرگی را مرتکب شده بودم. رفتار داکتر دفعتن با من تغیر کرد. او دگر آن دکتر مهربان و خوش خلقی چند لحظه پیش نبود. دکتر گناهش نبود. او دوست دکتر کلنیک صحی مکتبی بود که من در آن معلم بودم و داکتر مکتب مردی خوب و مهربانی بود. سالها زمانی که من در مکتب از شدت فقر و نا خوراکی ضعف می کردم، او دایم به من کمک می کرد و یک گیلاسی از آب و مالتا ویتامین  برایم می داد تا حالم بهتر شود.

من  بعد از جدا شدن از شوهرم هنوز هم در مکتبی منطقه ی ایشان معلم بودم. سه ماه گذشته بود و مدتی بود  از وجود یک کتله ی در بطن ام شکایت داشتم و یک روز موضوع را با داکتر مکتب در میان گذاشتم. از آنجایی که نیاز به سونوگراف لایقی  داشتم، او مرا به یکی از دوستانش که در شفاخانه ی رابعه بلخی موظف بود، راجع کرد. و این همان داکتر همان شخص بود.

ممکن داکتر سونوگراف به شاگردان و کار آموزان گفته باشد که من از جمله ی اقارب یا دوستان اش استم. اما وقتی من حقیقت خود را بیان کردم، دکتر از معرفی من به آنها احساس پشیمانی و شرمنده گی کرده باشد.  من در چشمان و نگاه های دکتر و کار آموزان به وضاحت فحش و نفرین و لعن را نسبت بخود می دیدم. طوری به خشم و ملامتی به من نگاه می کردند که باید همان لحظه از شرم زنگ زمین می شدم. تازه فهمیدم که اشتباه کرده ام. جالب بود بعد از حرف من، یکی نبود مثبت فکر کند. همه تنها و تنها مرا گناهکار و عاصی گمان می کردند. 

بهر حال، من با دیدن وضعیت دگرگون چهره ی آنها بهتر دانستم اتاق را ترک کنم. گریه ام را نوشیدم و از دکتر تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. از رفتار شان هویدا بود که بعد از برآمدن من همه گوش و بینی شان را گرفته توبه و استغفار کرده باشند. 

بعد از برآمدن از اتاق اولین کاری که کردم، به مادرم تماس گرفتم و قضیه را با همان شدتی که می گریستم قصه کردم .مادرم هم متعجب شد و به من دلداری داد و گفت: ” بیا خانه، باز از نزدیک گپ می زنیم و در باره اش فکر می کنیم.”

من آنزمان نمی دانستم که چطور همزمان با بار دار بودنم، قاعده گی نامنظم هم داشتم. مشکلی بی نظمی قاعده گی من، الی ده سال دوام کرد. دکتران زیادی را دیدم و معاینات گوناگونی را هم در افغانستان و هم در خارج از کشور  انجام دادم ، اما هیچکدام قادر به تشخیص تکلیف من نه شدند. تا اینکه بعد از 

ده سال مشکلم را تصادفن خودم دریافتم و دلیل آن استفاده از کپسول های به نام (صحتمند) بود و آن بخاطری بود که شوهرم مدام طعنه ی لاغری را به من میزد و بالاخره یک روز یک فارمسست دواخانه ی (نوی عصری درملتون) واقع ده افغانان بخاطر وزن گرفتن من، برای مادرم که تشویش مرا داشت و از فارمسست در این مورد پرسیده بود، پیشنهاد کرده بود. 

من هم خوش بودم که بعد از گذشت یازده سال از ازدواج ما- من ده کیلو  وزن اضافه کرده  بودم.

در راهی خانه – به پدر طفلم فکر می کردم. اگر او بخاطر این کودک دوباره با من ازدواج کند؟ اگر او انکار کند که کودک فرزند او نیست چه؟ چگونه او باور خواهد کرد که من بی گناه هستم؟ بسیار نگران و مشوش بودم و به این می اندیشیدم که اگر طفل را نگه دارم، چه خواهد شد و اگر نه ، چی پیش خواهد آمد. 

پس از جدایی از شوهرم من برای خود و فرزندانم در USIAD پاکستان درخواست پناهنده گی داده بودم. با خودم می گفتم که اگر این کودک قبل از گرفتن ویزه به دنیا بیاید با آن کودک چه کنم؟ شاید مجبور شوم کودک را در افغانستان رها کنم و اگر کسی نه  تواند از او مراقبت کند چه؟

و یا اگر بخواهم روزی با شخصی دگری ازدواج کنم، کی با زنی مطلقه با چهار فرزندش ازدواج خواهد کرد؟ و یا می گفتم اگر این طفل یک دختر باشد ، من صاحب دختر سوم خواهم شد و من این را نمی خواستم. سوالات بیشماری در ذهن من خطور می کرد و من پاسخی برای هیچ سوالی نداشتم، تا مرا متقاعد بسازد که طفل را نگه دارم. همه افکار شیطانی و مغرض ذهن مرا در گیر کرده بودند و به تشویش من می افزودند. از بیمارستان تا خانه فقط سه کیلومتر  فاصله داشت ، اما به دلیل بیروبار راه دایم حدود چهل و پنج دقیقه وقت را در بر می گرفت تا به خانه برسم. آن روز ، نفهمیدم که چگونه آن همه راه را موتر آمده بود و به خانه رسیده بودم. 

وقتی به خانه رسیدم ، مادرم را چشم براه و دلواپس یافتم. او نیز که از من انتظار چنین موضوعی را نداشت، شوکه شده بود. من می دانستم که او هم مثلی من چیزهای در ذهن دارد که او را می ترساند. اما جرات پرسیدن آنرا از من نه داشت. 

مادرم مرا می شناخت که زنی خوبی هستم و نه تنها از کار غیر اخلاقی بلکه از حرفهایی خلاف متنفر بودم. من هم برایش چیزی نگفتم و فقط برایش گفتم که من نمی دانم که با این طفل چی کنم؟ او هم همچون من حیران بود که چی کنیم. 

داستان ندامتی جبران نا پذیر

نوشته ی رویا عثمان انصاف

قسمت دوم

به خواهرم که در پاکستان زنده گی می کند، زنگ زدم. او مشوره داد تا به هرعنوانی باشد طفل را نگهدارم. من که قبلن سه طفل داشتم اما نسبت به فقر و ناداری معاینات سونوگرافی را در زمان بارداری در یکی از آنها انجام نه داده بودم، نمی دانستم که سونوگرافی می تواند جنسیت طفل را در ماه چارم نیز تشخیص بدهد. اگر من یکبار دیگر سونوگرافی می کردم و از جنسیت طفل آگاه می شدم مطمین هستم چنین گناهی از من سر نمی زد. برعلاوه از بعضی ها که معلومات دینی داشتند، پرسیدم که سقط جنین چی حکمی داشته باشد. آنها به من گفتند که اگر زنده گی مادر در خطر باشد و یا مشکلی جدی داشته باشد، می تواند طفل را سقط کند. من گمان کردم که مشکلاتی که من دارم می تواند جوابگویی اقدامم به سقط جنین باشد. چه بگویم دگر تقدیر و عقلم در آن زمان کوتاهی کرد و یاری ام نه کرد. 

از یک طرف معلومات کافی دینی آنوقت نه داشتم و از طرف دگر وارخطا بودم و نتوانستم از یک یا چند عالمی در مورد درست  می پرسیدم و سرم را بکلی خلاص می کردم. 

صبح که می شد، با مادرم کلینک به کلینک بخاطر سقط جنین می گشتیم و کسانی که مسلمان بودند و از خدا و قانون می ترسیدند، قطعن با من موافقت نه کردند و جواب رد دادند. چند روز ما به این صورت و احوال گذشت. از بخت واژگون، در کلینک آخری که رفتم به من گفتند که داکتر وحیده در سرک ششم قلعه ی فتح الله روبروی دواخانه اسلامی مبلغ دو صد دالر فیس می گیرد و برای سقط کودک  دوا می دهد. من و مادرم همان روز پیش او رفتیم.  او بی خدا خود هم حامله بود.  به من گفت بشرطی دوا می دهم که هر چی بالایت آمد، شفاخانه نمیروی و هیچ کسی را از موضوع آگاه نمیکنی. من قبول کردم و پولی را که می خواست چون با خود داشتم، برایش دادم و او برایم دو تا تابلیت داد و از من خواست تا صبح در خانه بمانم. من هم خانه رفتم و هر چیزیکه داکتر گفته بود را مو به مو انجام دادم و طفل زیبا و کاملن صحتمند  خود را از بین بردم. لحظه یی که جسد بی روح کودک را در دستم گرفتم چنان احساس ندامت و پشیمانی کردم که تا بحال نمی توانم آن لحظه ی شوم و منحوس را فراموش کنم. از داکتر وحیده متنفر شدم و بر او لعنت خدا گفتم. هیچ راهی نبود که طفل را بتوانم دوباره زنده  و غلطی ام را جبران کنم. غم طفل در استخوانم رخنه کرد، از آنجا به قلبم و بعد از چشمانم به شکل اشک سرازیر شد. طفل را در زیر کوچه ی حویلی به خاک سپردم. به پدر اولاد ها که باعث شده بود که من طفل زیبایی خود را قبل از تولدش به زیر خاک کنم،  به نامردی خودخواهی که زنده گی پنج نفر را قربان امیال و خواهش هایش کرده بود، هم نفرین و لعنت می کردم. زیرا اگر او به عشق زنی کالاشوی درگیر نمی شد و ما را چنان بی سرنوشت و بی خانه  نمی ساخت، هرگز چنین اتفاقی پیش نمی آمد.  

بعد از آن شب من هر روز یک قطی شیر برای او می گرفتم و با چشمان اشک الود بالای خاکش می ریختم. 

روز به روز وضعم بدتر و دردم افزونتر می شد. بالاخره تصمیم گرفتم به کتابخانه مراجعه کنم و ببینم که از نگاه اسلام کاری که کرده ام تا چه حدی درست بوده است. بنا به کتابخانه بیهقی رفتم و در فهرست کتابهای احکام شرعی مطلب مورد نیازم را جستجو کردم. بعد از یکی دو دقیقه آیات و احادیثی مبنی بر موضوعی که در تلاشش بودم را دریافت کردم. بعد از خواندن آیات و احادیث به گناهی عظیمی که انجام داده بودم، پی بردم. من می دانستم که علی آباد شهر است اما از دیوانه خانه اش آنروز آگاه شدم. منظور، قبلن هم تا حدی می دانستم کاری که می کنم، گناه است اما گناهی کبیره؟ این را دگر توقع نه داشتم. بخانه آمدم. 

دگر کلمه ی کاش ذهنم را محصور کرده بود. کاش داکتری خدا نا ترس این کار را نمی کرد. کاش پول فیس داکتر را نمی داشتم. کاش شوهرم آدم درست می بود، تا مجبور به چنین کاری نمی شدم و صدها کاش دگر، صبح ام را شام و شامم را صبحا می ساخت. اولادهای زنده ام را فراموش کرده بودم و در خود غرق بودم. 

چند روز گذشت و یک روز پیشین حوالی سه بجه بود که برادر بزرگم خانه آمد و مرا پیش خود طلب کرد. وقتی در اتاق سالون جاییکه برادرم نشسته بود رفتم، دیدم برادرم حالت روانی مناسبی نه دارد. مرا گفت، “بیا پهلوی من بنشین.” پهلویش نشستم. کمی مکث کرد و بعدش گفت: “خوب به من بگو چرا پیش داکتر رفته بودی؟ و چی مشکل داشتی؟” من که اوضاع برادرم را خوب نمی دیدم، از حاشیه رویی کنار رفتم و   برایش حقیقت را تعریف کردم. او پرسید  که آیا  راپور معاینات تلویزیونی را دارم؟ گفتم: ها دارم. گفت: بیار. از جا بلند شدم. مادرم رنگ از رخش پرید. فکر کرد که من راپور را سوختانده ام چون واقعیت من هم تصمیم داشتم آنرا بسوزانم اما نمی دانم به کدام دلیل این کار را نه  کرده بودم. به الماری لباس دیدم. کاغذ ها را همانجا گذاشته بودم. اول هر قدر کوشیدم پیدا نه شد. یکبار فکر کردم که کاغذ ها را نسوختانده باشم؟ چون حالت روانی من خوب نبود، نمی نوانستم درست تمرکز کنم. با آنهم به پالیدن ادامه دادم. یکبار دیدم در بین دستکول، کاغذی را قات قات کرده گذاشته ام. شکر خدا کردم و دویده به برادرم بردم. برادرم راپور معاینات را خواند و تاریخ آنرا دقت کرد. بعد سر مرا کش کرد و بوسید و گفت: “خواهر جان من همرایت هستم تشویش نکن.” پرسیدم، “تو از کجا خبر شدی؟” گفت که (….) نام پدر اولادها را گرفت، به من زنگ زد و گفت که داکتر شفاخانه ی رابعه بلخی به دوستش، و او به معاونه مکتب خانم سیمین تمام موضوع را قصه کرده بود. خانم سیمین زنی بود پنجاه ساله با موهایی سفید که مدام با خینه نارنجی رنگش می کرد و متاسفانه کرکترنامطلوب داشت. اکثرن با مرد های جوان خنده و مزاح داشت و نمبر تیلفون شوهرم که از هیچ زنی دریغ نمی کرد را نیز داشت و در عین حال از داستان زنده گی من و پدر اولادها آگاه بود بنا بخاطر یک لحظه وقت گذرانی به پدر اولادها زنگ زده بود و موضوع را به او رسانده بود. این بوده که پدر اولادها هم خوب بهانه برای ملامت ساختن من و سلامت کشیدن خودش یافته بود. او فورن به برادرم درحالیکه کاملن از خوی و عادات برادران و پدرم واقف بود که اگر گناه من نزد شان ثابت شود، یقینن مرا می کشند، زنگ زده بود. زیرا او فطرتن فقط به مفاد خود فکر می کرد و عقل و کله اش بدبختانه قادر نبود تا اینجا ها را فکر کند. 

برادرم بعد از شنیدن این خبر که خوب با مرچ و مساله برایش قصه شده بود، تا نصف راه که بطرف خانه می آمده چنان اعصانی  بوده که اگر به وضعیتی که داشت خانه می آمد، حتمن در خانه محشر و قیامت را برپا می کرد. اما در راه دفعتن خداوند رحمت  اش را بالای خانواده ی ما لطف نموده و برادرم شیطان را لاحول گفته و ساعتی در گوشه ی تنها نشسته بود و همه خاطراتی که از زنده گی مجردی و متاهلی من داشت را پیش خود گذاشته و بعدن متوجه شده که با کی طرف است. با من، که هیچگاهی سبب شرمنده شدن فامیلم درهیچ میدانی نشده بودم. آنگاه دوباره به راه افتاده و خانه آمده بود و با تامل و تعمق قضیه را بررسی و تحقیق نموده بود. 

صبح آنشب، برادرم موترش را کشید و من و برادرم بطرف شهر رفتیم، جاییکه پدر اولادها از قبل ایستاده و منتظر ما بود و من ازین موضوع آگاه نبودم. ما به طرف شفاخانه رابعه بلخی رفتیم.  پدر اولاد ها با من داخل تعمیر رفت و در صحن حویلی با داکتر زن که در بخش عاجل کار می کرد، صحبت کرد. او معاینات را به داکتر نشان داد و از داکتر خواست در مورد تاریخ معاینات و سن طفل و مشکلات صحی که در جریان بار داری داشتم معلومات جامع بدهد. تا از هر نگاه  خود را مطمین سازد. من حتی خود نمی دانستم که وضعیت من در تاریخ طبابت استثنایی نبوده و بسیاری از خانم ها چنین مشکلی را در زمان بارداری تجربه می کنند. وقتی داکتر اینرا می گفت، من هم حیرت زده شده بودم. داکتر هر چی می گفت، من دگر نمی شنیدم اما پدر اولادها به دقت گوش می کرد و خو خو می گفت. ما از داکتر تشکری کردیم و از شفاخانه خارج شدیم. او بطرف برادرم رو کرد و گفت: مشکل ما بکلی حل شد. برادرم هم به من دید و چادرم را که کمی پایین رفته بود و موهایم معلوم می شدند را بالا کرد و موتر را  به طرف سینمایی پامیر حرکت داد.

 در راه برادرم برایش گفت که انسان نباید بی خریطه فیر کند و اینکه خاک خشک هیچگاهی به دیوار نمی چسپد. وقتی در سینما پامیر که ایستگاه موترهای شان بود رسیدیم، او را از موتر پایین کرد. او یک نوت یک هزار افغانیگی را بدستم داد و گفت: “ایره بر خود چیزی بخر.” دلم نمی شد پولش را بگیرم. اما برادرم گفت، خیره بگیر و به طرف خانه آمدیم. 

چند روز گذشت و من که پشت کار های تبدیلی ام از ان مکتب بودم، که با همان داکتر مهربان مکتب سر خوردم و ازش از بابتی شرمنده گی که از بابت من برایش پیش آمده بود، معذرت خواستم و کمی گله مند هم شدم که اول موضوع را از من نپرسیده و به همکارانم گفته بود. 

انگاه چهره ی اصلی یک مرد را دیدم. او گفت که بالای گذشته خاک بی اندازم و از ان ببعد با او دوست شوم. با شنیدن این حرف من اعتمادم را بالای مردها کاملن از دست دادم. زهرخندی زدم و سرم را به عنوان تعجب تکان دادم و ازش جدا شدم و دیگر هرگز چهره ی کثیف اش را نه دیدم. عصر همان روز با همصنفی دوره مکتبم که دختر همسایه و همسن من بود، اما هنوز مجرد بود، قصه می کردیم. به او جنجال های اخیرم را قصه کردم. او گفت که حتمن مهتاب سه شبه را دیده ام که چنین تهمتی بزرگی در پایم بسته شده است و من که فکر کردم، بیاد آوردم که واقعن مهتاب سه شبه را دیده بودم. البته راه نجات از مهتاب سه شبه را هم در طفولیت مادرم برای ما یاد داده بود “که هرگاه مهتاب نو را دیدید، اول دعا کنید و اگر سه شبه بود به چهار نفر بگویید من مهتاب سه شبه دیدم و انها باید بگویند سه شبه نبود چار یا پنج یا ده شبه بود و انگاه سه شبه بودن آن اثر نمی کند.” من هم عاجل به خانه رفتم و نصیحتی مادرم را عملی کردم تا از شر اتهامات دگر دور بمانم.

آن مشکل حل شد و روی تهمت گر سیاه شد ولی هنوز هم عذاب وجدان می کشیدم و حسرت می خوردم. گوشه ی می نشستم و خود را ملامت می کردم. به کسی هم گفته نمی توانستم. نگاهی پراز راز ماندم و ماندم. یگانه راهم گریه بود. گریستم و چنان گریستم تا مگر اشک هایم آتش دلم را خاموش سازد اما نشد. تیلفون را گرفتم  و در حالیکه به شدت می گریستم و هق هق می کردم به پدر اولادها زنگ زدم و به او گفتم: “ده قهر وغضب خدا شوی که از دست تو بچه مه کشتم.” اما افسوس که آن نا انسان و قاسی در جواب به من گفت: “سر مه چیغ نزن ! به مه مربوط نمیشه. نگاه میکدی. حالی مره جگرخون نکو.” شاید کسی باور نکند، اما جابجا گریه ی من همان لحظه ایست و خشکید. باور نمی کردم انسانی اینقدر خودخواه و ظالم باشد که برای خوشی خودش، حتی بغضت را در گلویت خفه کند.  

سالها از آن واقعه گذشت و من تا امروز نادم و پشیمان ضایع شدن کودکم  هستم. او اگر حالا می بود نو جوان بود و بازوی من می شد. دایم از گناهی کرده ام استفغار می کنم تا مگر پرودگار عالم از قصور من بگذرد و به دربار او باری تعالی استدعا می نمایم تا مرا ببخشد و هیچ مادری را مثلی من مجبور و موفق نسازد تا دست به چنین کاری بزند. برایم دعا کنید. 

پایان 

کالیفورنیا ۵ جولای سال ۲۰۲۱