قسمت دوم ؛داستان به امید سعادت: رویا هثمان انصاف

بعد از رفتن خانواده ی من به پاکستان، طعنه و کنایه پرانی خسرانم که تا حالی پنهانی بود، آشکار شد.

چنانچه پدر و مادر زریال به من میگفتند: “مادرت چرا تو و داماد خود را با خود نبرد؟  خود را از جنگ کشیدند و پروای تو و داماد خود را که می‌گفتند پسر ما است، نکردند.” گاهی طعنه ی جهیز و گاهی بالای کارهایم انتقاد می کردند. حتی در یاد کردن و دق شدن پشت خانواده ام مورد انتقاد و تمسخر شان قرار می گرفتم. من هیچ سخن شانرا جوابی نمی دادم، زیرا روزها شاهد بودم که نه  دیگر عروسان خانه، هر چند که از فامیل های خود شان هم بودند، و نه مهمانان از نیش زبان شان در امان نبودند. من واقعا متحیر و افسرده شده بودم. خسرانم با وجودی که مردم کابل و تقریبا تحصیل کرده بودند، بویی از ادب نبرده بودند و نه پیروی از اسلام را در قانون خانه ی خود داشتند.

زریال هر ماه که معاش می گرفت، چون خانه ی شریکی بود به مادرش تسلیم می کرد و هیچکس کوچکترین خواهش خود را در آن خانه برآورده نمی توانست.   هر چند که پدرم قبل از رفتن، کلید دکان اش را که در سرک عمومی شهرنو موقعیت داشت، به زریال داده بود تا بعد از وقت ماموریت از آن استفاده کند و ضروریات من و خودش را پوره نماید اما چنین اتفاقی نیفتاد. در آن زمانی بی کاری و بی پولی و قلت وسائط نقلیه،  بایسکل سازی که شغل پدر زریال بود،  بازار خوب داشت. اما برادرش خانان و یازنه اش نیز در دکان شریک شدند و پول آن نیز به خانه ی شریکی تعلق گرفت.

من 

تنها بودم و علاقه شدیدی به مطالعه داشتم و یگانه ارزویم داشتن کتاب یا مجله بود اما در این خانواده، که بنظر  روشنفکر می رسیدند، کتاب خواندن قطعا اجازه نبود و  نه کس پولی خریدن کتاب را بمن می داد. برق هم به ذره بین دیده نمی شد، تا حداقل مطالب علمی و تربیتی را برای ارتقای سطح دانش خود از رادیو بشنوم. فقط یک کتاب حدیث داشتم که  حفظ ام شده بود. من که از نگاه احساسی و فکری از آنها متفاوت بودم نمی توانستم در مجالس کتره پرانی یا غیبت با آنها همدست شوم. تا می توانستم از صحبت های بیهوده ی شان دوری می کردم.   شام ها هم  با وجودی زریال تنها بودم. زیرا او یاد گرفته بود که در مقابل کسی با من حتی به خوبی گپ نزند و من که سالها محبت میان پدر و مادرم را  دیده بزرگ شده بودم، خیلی مایوس می شدم. 

اواخر ماه جدی و شروع ماه مبارک رمضان بود. در اتاقی خواب ما هیچ وسیله ی برای گرم شدن اتاق نبود و بیشتر اوقات من و زریال از سردی مریض می شدیم . نصف شبها هم مجبور بودم تک و تنها در حالی که می ترسیدم، در آشپزخانه ی تاریک با لباس های کهنه و کوره نان بپزم.  با صدای بلند کوره ترسی دلم نسبتا کم می شد. هرچند که زریال و برادرانش که آنها  در پست های بهتری دولتی کار می کردند اما معاش بدون کوپون شان هیچ دردی را دوا نمی کرد. لذا برای سحری جز همان نان جواری و یک پیاله شیر خشک تاریخ تیر شده که بویش تا بحال در دماغم است به خوردن هیچ نبود. از طرفی اقتصاد مردم زیر خط صفر آمده بود و از طرف دیگر از ترس دهشت و جنگ در خانه ها قید شده بودیم. امید زنده گی و صلح و سعادت را مردم کاملا از دست داده بودند. گویند نا شاد کجا رود که شاد شود. 

ماه سوم ازدواج ما بود که برادر زاده ی زریال، عبید که بیست و دوساله بود، در ایران در جریان مزدور کاری ، خشتی به سرش اصابت کرد و درگذشت. پدر  عبید گل آغا، بزرگترین برادر زریال، با خانواده اش مدتها بود در کویته زنده گی می کردند.اما انها نیز زنده گی خوبی نداشتند. پسرانش که از مکتب مانده بودند در آن جا کشمش پاکی می کردند و عبید پول کرایه ی خانه و یگان مخارج دگر شان را از ایران می فرستاد.  بعد از مرگ او، گل آغا به ایران رفت و خون بهای پسرش  را گرفت و به کابل زنگ زد که باید پدر پیرش قنداِغا نیز به او  کمک کند. خسر ام هم از او خواست تا دوباره به کابل بیایند و موضوع خون بها را نیز از همه پنهان کردند.

هفته ی نگذشت که گل اغا با فامیل هشت نفره اش به خانه ی ما آمدند. گل آغا در زمانش مدیر کنترل در وزارت تجارت بود.رفته رفته به یک آدم  چرسی و دعوایی مبدل شده بود و در پهلویش اقتصاد خراب هم داشت. بنا پلان کرده بود که نامزد عبید را که سیزده ساله بود به پسر دومی اش جنید عقد کند. هر چند که مادر دختر که رابعه نام داشت رضایت نه داشت و کاملا خلاف این نظریه بود اما چون یک زن بیوه بود با وجودی پافشاری نتوانست گل آغا را از تصمیم اش بگرداند.‌ گل آغا یا عقد دختر  یا پرداخت مصارفی شیرینی خوری را می خواست. رابعه چاره ی جز پذیرفتن نیافت و قسمیکه گل آغا باغ های سبز و سرخی برای آنها نشان داده بود،  با دو دختر و یک پسر نوجوان اش که هم سن من بود، به خانه ی ما کوچ آوردند.  گل آغا که سالها شده بود که دست از کار کشیده بود و حق میراث خود را در زنده گی او از پدرش گرفته و راهی کویته شده بود. کاکا قندآغا به پسر دومش که در استرالیا زنده گی می کرد، زنگ زد و برای مخارج خانه از او پول خواست.  خانان که بوی پول به مشامش رسید خانه ی کرایی خودش را رها کرد و او نیز به خانه ی ما کوچ آورد تا از آن پول بی بهره نماند. حالا دگر خانه ی دو اتاقه ی ما به یک کمپ میماند.

خویش گل آغا رابعه، با اولادهایش بر تخت نمونه ی ما خواجه و خانمش خدیجه با دو پسرش در پس خانه  و خانان و زن و فرزندش بالای بستره ها و دیگران همه در اتاق نشیمن پهلو به پهلو استراحت می کردند. 

حویلی یک تشناب بد رفت و یک حمام  داشت، که در وقت ضرورت  نوبت به کس نمی رسید. من، دختران رابعه و حسینه زن خانان مجبور بودیم هر روز تشت های کالاشویی را پهن کنیم و به خروار کالا بشوییم. خسرم از جوانی به خشویم عادت داده بود که سودای خانه را قفل کند. از این رو صابون هم پیش او قفل بود و هیچکس جرات نمی کرد هرروز از او صابون بطلبد و فقط دختر رابعه یا حسینه بود که جرات می کرد و خودش را در خور می داد. .

شب و روز و ماه سال از پیش ما گم شده بود. همه از سر و صدا و گپ و سخن در خانه و آمد و رفت مهمانان از دهات خسته شده بودند. نه کس خوشی خود را تجلیل می توانست نه دردش به کسی معلوم میشد و نه احساسی خود را بیان کرده میتوانست. 

یک روز بعد از ظهر که بسیار خواب آلود بودم،  به اتاق رفتم تا استراحت کنم . در عین وقت زریال آمد. دو دقیقه نگذشت که پسر رابعه خانم به اتاق آمد. من که لباس خواب به تن داشتم- از زیر کمپل به زریال اشاره کردم که او را به شکلی از اتاق بیرون ببرد. زریال به او چیزی نگفت و همانجا بالای سرم ساعتی نشستند. وقتی او رفت، زریال پیشانی اش ترش شد و مقابلم نشست مانندی مجرمی ازم تحقیقات را شروع کرد. در حالی که ترسیده بودم و پلکک میزدم تا اشکهایم پنهان شوند. عذرم را که شرم و حیا نیز تقاضا می کرد برایش به آرامی و ترس بیان کردم. در حالیکه فهمید که من بر حق هستم اعصاب خراب اش تحت کنترل نیامد و چنان  سیلی محکمی در صورتم زد که از بینی ام خون فوران شد و تا امروز که کجی بینی ام را در آینه میبینم خاطره ی آن روز را به یاد می آورم. و به من اخطار داد و گفت که این خانه ی من است و تو حقی در این خانه نه داری. همان روز با استخوان بینی ام،  دلم واعتمادم  نیز شکست.  آن روز فهمیدم که زریال حتی یاد نگرفته که با یک زن چگونه رفتار باید شود. نه تنها این- بلکه آن روز پی بردم که در خانواده ی نادانی گرفتار شده ام واینده ی نامعلومی در پیشرو دارم.

کم کم هوا گرم و بهار شد. هر روز در خانه دعوا و سر و صدا بود. نه مریض استراحت می توانست و نه کسی به مریض رسیدگی میکرد.  هر روز دعوا بالای پول و خوردنی بود.گل آغا به زریال می گفت: “زن تو سیت طلا داره زن مه چرا نه داره؟” و گل مکی می گفت: ” طلاهای رابعه ره بفروشین و یا گرو بتین و پول قرض مره که ده عروسی زریال دادیم پرداخت کنین.” حتی بالای دکان بایسکل سازی زریال، نیز جنجال شد تا گل آغا و پسرانش نیز حق دار عاید دکان شدند‌. تمام جنجالها دور میخورد و به سر من می آمد که در عروسی ما بیست و پنج لک افغانی مصرف شده و من باید جوابگو می بودم و سالها طعنه می شنیدم. مدام مراعات مادرم یادم می آمد که خسرانم چقدر از او توصیف و تقدیر می کردند. رابعه خانم هم کم بود در آن خانه دیوانه شود، به بسیار مشکل و جنجال خود را از شر خسرانم نجات داد و از خانه ی ما فرار کرد. زریال که دگر حوصله اش تنگ آمد و میخواست از آن خانه بیرون شویم. من چون از خسرانم می ترسیدم که این موضوع را در پای من ختم  خواهند کرد،  نمی پذیرفتم. اما بدبختانه تصمیم زریال شد  و به همان حویلی که رابعه زنده گی می کرد، ما نیز یک اتاقی تنگ و نمناک را به کرایه گرفتیم و زریال با دعوا و من با شنیدن بدعای آنها، آن خانه را ترک گفتیم.

پایان قسمت دوم