با زندگی رفتن و آزاده و سرافراز نگریستن، کار دشواریی ست. او اما بالا بلند رفت. چه سخت است که هنوز منتظری که بگویند: دروغ بود!
من با آن قلمآشنا در درون و پندار، وجوهی مشترک بیشماری داشتم که سرنوشت رایگانم داده بود! کوچک که بودم چشمم صدمه دید و نور چشمِ چپم خیره تر شد. در هفته نامهی که با هم کار میکردیم، عینک نمیگذاشتم، دشتی اما میگذاشت. چشمهای مان با همه عیب، خیلی خوب و نیکو میدیدند و خوش میخواندند. آنروزگار شنیدم که پدر ، ویرا از چوب شکنی معاف و کار برادر دیگر را زیاد تر ساخته بود. آن بزرگوار گفته بود که به چشم فهیم صدمه نرسد! پدرم مرا هم روزی از بازی با چوب، منع کرده و گفته بود: آن چشم را محافظت کن!
*
زندگی روایت سختی از بودن ما خواهد بود و چگونگی دید و پیمودن گامها. دشتی، انسان قلم و سخن بود و با تفنگ سر خوشی نداشت. اگر زادگاهات زیر گلولهی خصم سیهدل و بیگانهی مکارِ پرغش بغلطد، چگونه به تفنگ مینگری؟ من باور دارم، قلمش را برداشته بود.
*
سالهای دور بود، ما را مهمان کرد. رفتیم دشتک پنجشیر، آنجایی که خانهی پدری اش بود؛ افتاده در دامان دره و طراوت. بار اول پنجشیر را میدیدم و بیخیال غرق توت و دریا میشدم. گفته بود:
«…هرکسی زادگاهش را دوست می دارد. برای من زادگاهم، دوستداشتنی تر از هر مکانی بر روی کرهٔ خاکی ماست، روز های تلخ و شیرین فراوانی را در این درهٔ بی بدیل به سر برده ام و آرزو دارم در دل همین دره به خواب ابدی بروم…!»
*
با او گفت و بحث فراوان داشتم، گاه تفاوت بود که روی پهنای نگر خانه میکرد؛ گفت و شنود اما هیچگاهی رنگ خسته و لاغر نگرفت. صبور و آگاه بود و عشق او به مردم و سرزمین، غبطهآور و کاکلافشان بود. در دوستی با مردمان آن عسرتکده فروگذاشتی نداشت. ما اما در حق او جفا کردیم…
*
کدام روز بود؟ ابر، تیره بود و آرنده پیام خوش نبود، از عزیزی شنیده بودم که دشتی زخمی شده است. به یاد چشمهای ما افتادم و بیاد قلمهای ما و زخمی که ما را هردم نشانه گرفته بود. رفتم تنهایی را صدا زدم و با او نشستم…گویی فهیم میدانست که ما درین غمکده، خوشی زیادی نداریم و دلم برای آنهمه خندهها و اشکها دق کرده بود، اما آندم او برای خوشی ما زنده ماند…
برای تداوی پاریس آمدهبود و آن عزیز برایم زنگ زد: یک مهمان داریم بگیر همرایش حرف بزن!
*
دشتی قدرناشناخته رفت، با زخمی از قفا و از مرگ نفهمیدنها و افتادنها. روایت زندگی ما پرده در پرده درد و سوگ است. ما زادهی آن «حایل» نفاق و سیاهی هستیم. درد جیب و تبار و قبیله در رگههای نامریی پندار و روان ما گره خورده و هردم چنگال خونآلود گرسنهاش را بر گلوی آرزوهای نامراد ما میافشارد و قربانی میگیرد. حتا گاهی که سرزمینت در هجوم جهل و بیگانهپروری و تفکر خونچکان طالبانی میسوزد، یگانگی و فریاد ما را تبار و زبان رقم میزند، چنان که بر هر قلمبهدستِ دلسوزی گلولهیی در تبِ جنونزدهی سلطه و قبیله آتش نثار میکنیم. دشتی، رفیقِ بیریای خردورزی بود و حق داشت با آرمانی بزیید که رنگ قلم و عاطفهاش را طراوت میداد و به جای نفرت و سلطه، جوانهی همآوایی و همپذیری میکاشت. دشمن جبونش اگر همت و توان میداشت با او گرد میز مینشست.
*
متنی نوشته بودم که خواند، نوشت:
«…تو چی گفتی و من چی خواندم عزیز! در دنیایی که آدم ها دنبال بهانه ای استند تا بر سرو کلۀ یکدیگر بزنند، این همه محبت را از کجا گرده آورده یی و این قلب بزرگ را چگونه از صدمۀ روز گار در امان داشته یی؟ این جا صبح زود است. تنها صدای پرنده گان را می شود شنید و پرندۀ خوشخان ما از آن دور دست ها این صبح را برای من زیباتر از آن ساخت که انتظار داشتم.تنها یک نکته : این حقیر، اگر از سرگردانی روز گار بگذریم، همیشه در دسترس است.دلم می خواست؛ دلم می خواهد، بیشتر از این ها بنویسم؛ اما پاسخ آن قلم نکته سنج را با این زبان کنده و گسسته به مشکل توان گفتن. فقط این را بگویم که به گفتۀ چرسی ها”هر جای باشی، سر اَو باشی، زیر اَو باشی ، یار ماستی”. خداوند خوشی های دنیا را نصیبت گرداند…!»
*
اینک یار ما نیست و تنهایی و روایت تلخ روی چشمانم سنگینی میکند. سوگ و اشک، همدم ترین همسفر این سالهای ماست. و من چه بنویسم از مردیکه چقدر در حضور ترازوی بودن و زیستنش کم میآوریم…
بیتو پنجشیر را مانم…
اشکی بر گور خاطره…