خزان ؛ شعر یست از : محمد اسحاق ثنا

باد خزان وزید و گلستان خراب شد

صحن چمن مکدر و بی آب و تاب شد

بلبل چنان به گوشه‌ی غم نوحه سر نمود

تا آنکه دل به سینه‌ی تنگش کباب شد

از بس که برگ زرد به صحن چمن بریخت

از وی زمین زرد به رنگ خضاب شد

قمری به یاد سرو چنان گریه سرنمود

از هجر باغ به ناله و در پیچ و تاب شد

میهن به خون تپید ز خصم خزان سرشت

شد تار و مار و در به در و در عذاب شد

با این خزان رنج وطن گر کنی شمار

یک از هزار گشت فزون بی حساب شد

افسردگی ثنا ز خزان در چمن رسید

پژمرده سنبل و سمن و هم گلاب شد

محمد اسحاق ثنا

ونکوور – کانادا

۹ اکتوبر ۲۰۲۱

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.