سیدمحمد څپاند با قدنیمهبلند و رخسار زردگون و چشمانِ سبز خُویخَشن و طینت مخالف ظاهرِ آراسته را آقای زلمی ادا در چهارراه حاجی یعقوب و جوار دیوار غربی مسجد برایم معرفیکرد. نیمهی دوم دههی هفتادِ سالهای اول حاکمیت طالبانی بود و من تازه از قید زندان طالبان در همان موقعیت رهیده بودم. با هم به منزل آقای څپاند رفتیم وقتی میخواست ما را به خانه رهنمایی کند دیدم آن خانه از یکی خویشاوندان گرامی ما بود. موقعیت خانه هم در شهرنو کابل. ما را به مهمانخانه رهنمایی کردند که در عقب تعمیر اصلی قرار داشت. آن معرفت بعدها سبب خسارات هنگفتِ مالی و معنوی به من شدند. از آقای سیدمحمد پرسیدم که چگونه در آن خانه سکونت دارند و افزودم که این خانه از کاکایم است. چیزی نه گفتند و چای صبح کاملی برای ما آوردند. گویی آن چای صبح و آن کوفتههای بامزهی ریز ریز وسیلهی افسون و سحر برای شخص من بودند. یک وقتی به خود آمدم که اسیرِکمندِ آقای سیدمحمد شده بودم و پایم به دفترشان در کوچهی گلفروشی شهرنو کابل باز شد و شریک تجاری آقای سیدمحمد شدم. دور اول حاکمیت طالبانی بود یکی دو نفر از مولویهای طالب هم آنجا رفت و اند داشتند و آقای مولوی هاشمی از شهرستان ازرِ استان لوگر و شریک تجاری سیدمحمد بود.
کمکم با آقای سیدمحمد آشنا شدم. پهلوان و حاجیصاحب ضیا دو برادران از چهاردهیکابل هم در دفتر آقای څپاند و شرکای او بودند. من نیازمندِ معلوماتِکافی بهشناخت آقای څپاند و درکِ رابطههای او و کارهایی که میکرد بودم. چنان کردم و به زودی دانستم که آقای څپاند موجی از تناقض و تعارض اند و فقط فرضِ زبان دارند و موترِکرولایسفید و جیبهای خالی درست مانند سَرِشان که تُهی از خِرَداندیشی و برعکس دو دوست و شریک شان مردمانِ بیپروا از خیالاتِمنفی بودند. پختوپز چاشت کوفتهی بسیار مزهدار بود که پهلوان بسیار به شوق و اخلاص میپزیدند. روالِ عادی ادامه داشت و شناختِ ما بیشتر شد و مصمم شدم تا فقط در یک محدوده با آقای څپاند قرارداشته باشم. روزی یکی از همصنفانِ من به دفتر آمد و بادیدن همدیگر بسیار خوشحال شدیم. پسا گپ و گفت دانستم که ایشان دامادِ آقای سیدمحمد اند.
چهره ی دومِ سیدمحمد، دُوپه:
من که در تمام دورانهای فراز و نشیبِروزگاران از کشور خارج نه شده بودم برای امرار معاش و تداوم زندهگی باید کارهایی میکردم و بهترین گزینه برایم همان پرداختن به ساخت و ساز هایی بود که در آن زمان فقط به ساختمان دکاکین و مارکیتها مبادرت میورزیدم و به گونهی مضاربتی کار میکردم که سرمایه از شخص دوم و کار از من و منافع تقسیم دو. هرکسی میتوانست در کارهای سهم خود مستقل باشد و تصمیم بگیرد. قبل از آشنایی افتیدن در دامِ سیدمحمدخان کارهایی دیگر مارکیتداری هم داشتم که منابع قابل قناعت عاید بودند. در سرگرمی کارها تا به خود آمدم چندماهی از شریک شدنِ من با آقای سیدمحمد گذشته بود و محاسبه کردم که در آنزمان همه مصارف را من پرداختهام برای انجام هرکار تجارتی ساختمانی و یا کاریابی. گفتم آقایڅپاند کرایهی دفتر را میدهند و با موترشان هم هرطرفی میرویم. بعد محاسبه کردم که این آقا دههاگونه اخاذی را به نام رفاقت از من میکند و من هم حسب همان پرورشِتربیتی خانهوادهگی خمی به ابرو نهمیآورم و آقای څپاند را به دلیل بزرگی سن وسال همچنان احترام میکنم.
روزی ضرورتی پیش آمد و روزبه برادر زادهی رضایی ما را که با هم کار میکردیم زحمت داده و گفتم که از دکان دوستان استالفی پنجاهلک روپیه بیاورد و فردا دوباره برای شان بپردازد. آن زمان صددلار آمریکایی تا هشتادلک پول مروج زمان طالبانی بود. وقتی به روزبه گفتم دل و نادل رفت و دوباره دستخالی برگشت. دلیل را پرسیدم سکوت کرد و من ناگزیر شدم مشکل را از مجرای دیگری حل کردم. فردا با یک مقدار پولِ زیاد گرفته و به دکانِ برادران استالفی رفتم که در طبقهی اولِ تعمیر قرار داشت. پول را بالای میز شیشهیی دکان شان گذاشته و پرسیدم چرا دیروز مشکل ما را حل نهکردند. گفتند:
( … بیدر خودت اینجه نَو آمدی خبر نهداری اِی آدم « سیدمحمد » بسیار دُوپه آدم اس… بسیار قرضدارِ ما اس… از نیمِ دکانا قرضدار اس… خودِتام نمیشناسیم… بازام باد از ای ده خذمت هستیم…) با چنین حالتی خبر شدم که آقای څپاند دُوپه هم بود.
چهرهی سومِ سیدمحمد، قِمارباز:
در جریان آشناییهاست که آدمشناسیها هم رنگ میگیرند. کسی برایم گفت که آقای څپاند از قماربازهای بسیار زُبده است. من که قطعهبازیهای عادی را یاددارم فکر کردم از همان بازیهاست به آن دوستِ خود گفتم قطعهبازی یک گپ عادی است و مشکلی نهداره. گفت آقای څپاند از قماربازهای بسیار خطرناک اس ایلیربیک کدام نوع قِمار ترکی ره هم یاد داره. این سخن من را به یادِ چند دوستِ آقای سیدمحمد انداخت که گاهگاهی دفتر میآمدن
صبح یکروز یکی از همان دوستانِ شان که قدِبلند چهرهی تیرهیگندمی موهایسپید و اندام بسیار قوی داشت به دفتر آمد و من به اصول اخلاق همیشه مهمانان څپاند را حرمت و احترام کرده اما در صحبتهای شان مداخله نه میکردم. بلد شده بودم وقتی که آقای سیدمحمد قمار را در شب میباخت فردای آن هم ناراحت میبود و حتمی یکی دو نفر از همپرههای شان هم میآمدند و پس از صحبتهای پنهانی با آقای څپاند دوباره و بیشتر اوقات بدون خداحافظی بامن دفتر را ترک میکردند. من در دفترِ کلان بودم که میزکارکلانی آنجا بود. دروازه باز بود و آقای څپاند با آن دوستِ شان گرم صحبتهای آرام آرام بودند تصادفی متوجه شان شدم که آن رفیقِ سیدمحمدخان ریش آقای څپاند را باچنگالهایش کَنده میرود. زودسرفه کرده و وانمود کردم که بیرون میروم. و در عینِحال از سیدمحمدخان را که من معمولاً « آغاصاحب » خطابِ شان میکردم پرسیدم که چی مشکلی دارند و بدون انتظار به جواب شان از رفیق قمار شان پرسیدم که چقدر پول از سیدمحمدخان طلبکار هستند و گفتند هفتادلک دانستم که سیدمحمد شب هفتادلک روپیه باخته است. من برای حفظ آبِروی آقای سیدمحمد آن دوستِ شان را با خود گرفته به مارکیت شخصی ما در شهرآرا برده و مبلغ هفتادلک روپیه پول رایج آنزمان را برای رفیقِ آقایڅپاند دادم که قمار را از او بُرده بود و نسبت عدم پرداخت ریشِ آقای سیدمحمد را چنگ انداخته بود. و به دینسان از قمارباز بودنِ آقای سیدمحمد هم خبر شدم.
چهرهی چهارمِ سیدمحمد، کلان کارِ لتخور:
آقای سیدمحمد آدم بسیار عصبی، مغرور، خشکهدماغ بود. روزی صبح وقت دفتر رفتم و برخلاف معمول او ناوقتتر آمد. از سر و وضعاش معلوم بود که لُنگی اش را طالبان به زمین زده و خودش را هم به نرخِ مندوی لت کرده بودند. وقتی من آن حالت را دیدم دانستم که آقا مصروفِ پارهکردنِ لُنگی خود بود. کوشش کرده به رُخ نیاورد ولی دیر شده و من دانستم که او خوب لتوکوب شده و دلیل هم همان کلانکاری بوده که با ترافیکِ پلیس طالب درگیر شده بوده و چنان سرنوشت برایش رقم زده بود.
چهرهی پنجمِ سیدمحمد، دزد و سارق دارایی ملی:
کسانی که سالهای پیش از آمدنِ مجاهدین در مکروریانِ اول زندهگی داشتند به یاددارند که دو عراده سرویس جدید۳۰۲ با رنگهای سبزِ روشن و زیبا به طور مداوم مقابل ریاست حفظ و مراقبتِ مکروریانها توقف داشتند که مربوط حمل و نقل کارمندان آن تصدی بودند. راه رفت و آمد من هم به دلیل سکونتام در آنجا همان مسیر بود. هر روزی که از آن جاده میگذشتم میدیدم آن موترها سینه به زمین شده میرفتند. تا آنکه سرانجام تنها چوکاتی از آنها باقی ماند و دیگر آن زیبایی را نه داشتند و کسی هم پرسانی نهکرد. سالها به دانمنوال گذشتند و درزمان طالبان و شراکت کارهای تجاری با آقای سیدمحمد اتفاقِ عجیبی را متوجه شدم. هرزمانی که با آقای سیدمحمد از آن مسیر میگذشتیم ایشان از دیدنِ آن موترها رو میگشتاندند. یک روزی که نهمیدانم چی ضرورتی بود تا به طرف مکروریان برویم در همان مسیر و نزدیک همان موترها رسیدیم در حالیکه چشم شان به آن موترها افتاد ناخودآگاه گفت: ( هر وخت که از ای راه تیر میشم و ای موترا ره میبینم وجدانم مره آزار میته…پرسیدم چرا… در کمالِناباوری گفت : ( مه کلپرزای موترا ره کشیدیم و آخری دفه ماشینای شانه کشیدیم.) یکبار به فکر رفتم که یک انسان آگاه تحصیلکرده و کارمند دولت، مُسن و صاحبِ زن و فرزند چیگونه میتواند چنان بیوجدان شود؟ که داراییعامه را دزدانه به قیمتِ آهنِ کهنه بفروشد و شاید کارهای بدتر از آن را هم انجام داده باشد. شخصی که یک عمر کارمند گمرکات وزارت مالیه بوده چی کارهایی کرده باشد. حدیث مفصل را خود بخوانید.
چهرهی ششمِ آقای سیدمحمد، چپاولگر:
در جریان کار و کاسبی که فقط همه بار به شانههای حقیر بود و از مصرف تا حسابدهی آقای سیدمحمد یک پول هم نه داشت و نه میپرداخت. همه آنچه را از هر سویی که چپاول میکرد یا هزینهی خانهواده را میکرد و یا هم به قمار میباخت. یک روزی من ورقهای حسابی را ترتیب کردم تا برای او نشان بدهم. در جریان تنظیمِ حسابات خندهام بلند شد و باخود گفتم عجب دیوانه هستی، کار هم تو میکنی، پول و سرمایه هم از خود مصرف میکنی، انرژی هم از تو ضایع میشوه، مسئولیت جوابدهی قراردادها هم به دوشِ تو اما بازام به سیدمحمدخان دوسیهی مکمل حسابی جور کدی مثلی که مدیر محاسبی او آدم باشی. در دفتر بودیم که دروازه باز شد یک آدمِ بسیار منظم بالباسهای سفید و موهای گیسو مانند طریقتی، ریش منظم و یک اعصا و لنگی یا دستار سفید با یک بچهی جوان داخل شده و نشستند. به اصول و رواج چای برای شان آورده شد و در جریانِ صحبتها گفتند کسی برای شان نشانی ما را داه است و میخواهد با ما شراکت کند. خودش را معرفی کرد که عجبخان نام دارد و در قوم کوچی و از ولایت لوگر است و جوانی که با او آمده اکبرخان نام دارد و رانندهی شان است. پسا معرفت آقای سیدمحمد هم خودش را معرفی کرد و بنده را هم چنان. چند روزی گذشت و من فرصت نیافتم تا بیشتر با مولوی صاحب عجبخان ببینم تا ایشان را مانع شوم که از شراکت با ما بگذرند که خیری. در آن نیست اما میسر نه شد. دو هفته از معرفت با مولوی صاحب عجب خان نهگذشته بود که یک صبح ایشان دفتر آمدند و تقریباً دفتر آمدن شان هر روز شده بود. وقتی از چای نوشیدن خلاص شدند یک ورق حوالهی دوصدهزار کلداری را پیشروی آقای ستانکزی یا څپاند گذاشته و گفتند برای مصارفِ شراکت. من که از دادنِ پول راضی نهبودم سکوت کردم و آقای ستانکزی څپاند عاجل حواله را در جیب شان کردند. یکی دو بار به من گفتند برویم سرایشهزاده و پول را بگیریم و من مانع شده گفتم حالی مه پول دارم کدام کارِ نَوپیدا کنیم باز مصرف میکنیم. در زمان اولِ حاکمیت طالبانی گاهگاهی سرقتها و اختطافهایی رخ میداد و من به سیدمحمد خان توصیه کردم تا دنبال پول نهروند که کدام مشکلی پیدا نه شود. ایشان به گپ بنده اعتنایی نه کرده و برایم فهماندند که مالک دفتر اند و هرکاری بخواهند تصمیم خود شان است. سه روز از سپردنِ حواله توسط مولوی صاحب گذشته بود و اخلاق هم ایجاب نه میکرد که پس از عمل انجام شده من در غیاب آقای سیدمحمد با مولوی عجبخان صحبت میکردم. مولوی آدم بسیار پاکدل و عاطفی و مسلمان و صاحب طریقت بودند. آقای سیدمحمد ناوقت به دفتر آمده و نشاندادند که گویا یک قهرمانی زیادی کرده اند. پرسیدم چی گپ شده؟ جریان رفتن شان به سرای شهزاده را با تحریف تعریف کردند. میدانستند که من میدانم. اما ساخته گفتههای از قبل جور کرده شده در ذهن خود را برای من توضیح دادند که گویا اسپایدرمن گونه از نزد دزدان و سارقان فرار کرده اند. من گفتم پول را ناحق کشیدند و حالا که کشیده اند باید مواظب مصرف باشند. دوصدهزار کلدار آن زمان بسیار پول بود که چیزی کمتر از سههزار لک پول رایج وطن بود. با اداهای مخصوص خودشان که دیگر من میدانستم گفتند بریم خانه تو بسیار کفتانباز هستی. « کفتانباز » تکیهکلامِ آقای ستانکزی څپاند بود. از دفتر پایان شدیم که دوصدهزار کلدار در چوکی پیشروی موجود است همه صدکلداری. به شوخی گفتم چی رقم دزدا بودن که پیسه ده چوکی موتر افتیده و نه بردن و خودته تعقیب هم کدن؟ دانست که دروغاش برملا شد، من در پهلویش نشسته و حرکت کرد طرف خانهی خود. من پولها را به چوکی عقب انداختم. پیش خانهی خود توقف کرده و پولها را از چوکی عقب گرفته زنگ دروازه را فشار داد که پسر سومی اش بیرون شد. صدهزار کلدار را برای پسرش داد و صدهزار دیگر را هم باز کرد و چهلهزار دیگر هم برای پسر خود داد و نوید هم خوشحالی کرده با پولها خانه رفت. جناب فهمید که من خوش نیستم. زیرا پولگرفتن جوابدادن دارد. و ما برای مولوی عجبخان جایی را گرو نه داده بودیم یا نه فروخته بودیم که اگر کدام حادثهی غیرمترقبه پیش میآمد و ما ملامت نه میبودیم میگفتیم ب این سبب نقص آمد. سیدمحمد ۶۰ هزار کلدار را به من داد و گفت باید حرکت کنیم. در جریان را از خانهی شان اخیر جادهی عصمت مسلم و وزارت اوقاف با دست چپ آبهای خودرا میفشرد به من گفت: ( بیدر تو مره یک ده هزار و چنان وانمود میکرد که گویا من یک احمقی هستم و چیزی را نه میدانم ده هزار برایش دادم کمتر از یک دقیقه باز گفت تو یک ده هزارِدگام بتی باز هم ده هزار برایش دادم. نزدیک هتلهراتی ها رسیدیم که برای بار سوم از من ده هزار خواست. آنگاه همه پولها را برایش داده و گفتم ای پول از مردم اس جواب دادن کار داره و گفتم من پایان میشوم و پیاده شدم. برای سیدمحمد بیتفاوت مینمود ولی دُماش در دست من بود. با اعصاب نارام دفتر رفتم که آقای سیدمحمد نهبود. عاجل برایش یک نامه نوشته و گفتم از خوشباوریهای مه استفاده کردی و من نهمیتوانم به تنهایی مصارف شما و خانهی تان و دفترتان و شراکت و قرضهای قمار تان را بپردازم و پول مولوی را بدون ضرورت گرفتین و در روزی که برای قراردادی کار شود تو نه پولی داری و نه اعتباری. مه هم دگه توان ندارم و شراکت مفت تو با مه ختم است باید نزد مولوی برویم و مسئولیت پول را تو بگیری تا زمان ختم حسابیها همه کار های مرتبط به تجارت که مه پیش بردیم ملتوی است. کلید دفترش را در داخل گذاشته و دفتر راقفل زده به خانه رفتم. به این صورت چهرهی چپاولگری سیدمحمد هم افشا شد.
چهرهی هفتمِ سیدمحمد، مُتضرع هنگامِ انجام
جنایت:
نامه را گذاشته و به خانه رفتم. وقتی همه دیدند من وقتتر از روزهای دیگر رفتهام تشویش کردند که شاید باز بیمار باشم یا با کسی جنگ کرده باشم. این حالت همیشه بوده که وقت رفتنِ من سبب شده تا خانهواده دچار سرگیچه شود. گفتم کاری نیست کمی خسته بودم وقت آمدم و در ضمن به پسرم گفتم هرکسی که آمد بگوید من نیستم. کفت پدرجان شما ما ره گفتین دروغ نگوییم شما ده خانه هستین چطور بگوییم که خانه نیستین؟ مجبور شده گفتم مه استراحت میکنم بگو که پدرم مریض بود خواب اس.. قبول کد. شامِ ناوقت بود که دروازه زنگ زده شد و پسرم بدون آن که بپرسد کی است؟ دروازه را گشود شنیدم که صدای سیدمحمدخان است و پس از سلام علیکی بدون پرسان داخل خانه شده و پسرم را گفت پدرته بگو که مه آمدیم. تصمیم رفتن نه داشتم اما همسرم بسیار اصرار کردند که مهمان اس و کلان اس برو ببینیش… مجبور داخل شدم که آقای سیدمحمد پسرم را در نزدیک خود نشانیده و ناز میدهد. من هم به دلیلی که خانهی ما بود وضعیت بدی نه کردم. جناب به توضیحات شروع کرده و با لحن تضرع میگویند که فرزندان من را دوست دارند و خودم را دوست دارند و پول مولوی صاحب را زمانی که کارهای قرارداد شروع شد دوباره میآورند. اما هم خودشان میدانستند که دروغ میگفتند و هم من. من گفتم کاری به پولها نه دارم اگر نه تاحالی بسیار قرضدار مه هستی از پیشت نه طلبیستیم و حتا وقتی که دوسیی حسابی ره برت دادم که یک روپیه هم نه داده بودی باز به حاجی صاحب ضیا گفته بودی که حسابی ای رقم اس… چرا هر وخت پول مردمه از خود فکر میکنی و هرگز ده فکر گناه و شرم مال مردم خوری نیستی؟ اکر قرضدار باشی یک کاری میشه که قرضوالا شرایط تره درک کنه. مکر تو ده فکر خوردن مال مردم هستی از کجا پس میتی کدام سرمایه داری؟ حالی مه کار دگه ندارم فقط به مولوی اطلاع میتم که شراکت ما ختم اس و پول پیش خودت اس… خدا را شاهد میگیرم که این آقای سیدمحمد قلدر چنان شاریده بود که من خجل شدم. قبول کرد که پول را هنگام مصرف در سهم مولوی میپردازد و من به مولوی چیزی نهگویم و شراکت را ختم نهکنم. وقتی از خانه برآمد باخود گفتم این پول چقدر ارزش دارد که حتا پیش طفل من هم خجل شدی و عذر کردن ترا غیر از خدا و من و فرزندم کسی نه دید.
چهرهی هشتمِ سیدمحمد، اتهام زدن به رفقا و
شرکایش:
آقای سیدمحمد کاکایی داشتند که ما هم به احترام بزرگی شان و هم به احترام سیدمحمدخان و هم بر بنای الزامات اخلاقی احترام شان را میکردیم. کاکا گاهی تنها و گاهی با یکی دو نفر و گاهی که از لوگر میآمدند با تعداد زیادتری یک بار به دفتر سیدمحمدخان سری میزدند و بعد هم به طرف خیرخانه می رفتند که خانهی شان آنجا بود. یکی دوباری که کاکا آمدند و ما هم انسانیت کردیم، من احساس کردم که کاکا ما را نوکران آقای سیدمحمد پنداشته اند و هرچند حیای حضور مانع گفتار با صراحت میشد اما چندبار به گونهی عمدی بحثهایی را بلند کردم تا کاکا بداند که برادرزاه اش غیر از همین دفتر و یک عرادهموتر و لاف و پتاق چیزی در چانته نه دارد و این شرکایش هستند که از دست او به نقطهی انفجار رسیده اند. اما گوشهای کاکا هم شنوا نه بودند و بسیار متکبرانه برخورد میکرد و من یکبار تصمیم گرفتم که مستقیم و صریح همه چیز را در مورد سیدمحمد برای کاکای محترم شان تعریف کنم اما نه شد که نه شد. آقای سیدمحمد رفقای بسیار خوبی داشتند، حتا همان رفقای قمارباز شان هم مردمان خوبی بودند. همکارانِ محترم شان در وزارت مالیه شکورجان و قاضی صاحب برادر شان، کاکا جبار، خالقی صاحب، حبیبالحق خان از ولسوالیدایمیردادِ ولایتِ میدان وردک، هاشمی صاحب از ولسوالی ازرِ ولایت لوگر و دیگران.
یک روزی من و مدیرصاحب عبدالحق خان در دفتر نشسته بودیم که کاکای سیدمحمدخان با جمعی از فرزندان و دوستان شان به دفتر آمدند. یکی از دوستان شخصی من از پاکستان دو بوتل تابلیتهای نوعی مسکن آورده بودند که من یکی آن را برای سیدمحمدخان دادم و یک بوتل از خودم را در همانجا گذاشتم چون بیشتر اوقات سردرد میبودم یک تابلیت میخوردم. کاکا که روی شان جانب شرق اتاق و پشت شان جانب غرب اتاق بود به مجردی که جشم تیزبین و کنجکاوِ شان به بوتل افتید بدونِ رعایت نزاکت و ادب مجلس و با صدای بلند به یکی از فرزندان شان گفتند: ( هغه بوتل ماته راکه بی دغه هم دلته چور روان ده. ) واقعاً بسیار متأثر شدیم و مدیرصاحب عبدالحق خان بیشتر از من عصب شدند. من سکوت کردم و بغض عصبیت مدیر صاحب ترکیده و با عتاب به کاکای سید محمد خان گفتند: ( تا یو څه وویل که د تا مقصد خپله سیدمحمد وی خو رښتیا وایی چی وراره دې ډیر ډوکهباز سړی ده او که بیا مونږ ستا مقصد یو په دې پوه شه چې تر اوسه په افغانستان کې کومی مور داسې زوی نه ده زیژولی چی د سیدمحمد حق وخوری و خو سیدمحمد دټولو حق خوړلی دی…) این سخن کاکا را بسیار شرماند و من هم گفتم که دوا را دوست من فرستاده بود و بوتلی را که ایشان گرفتن از من است و آمدن من به دفتر سبب اعتبار بخشیدن دوباره به سیدمحمد خان شد و اگر نه بپرسید. ایشان هم دانستند که خطا کردند و ما هم دانستیم که سیدمحمدخان در صافِ شان چال میروند و جلوه میدهند که گویا رفیقای او تمام هست و بودش را میخورند. فضای ملتهبی به وجود آمد و من و با مدیر صاحب عبدالحق خان از دفتر برآمدیم تا بیشتر رسوایی نه شود.
چهرهی نُهمِ سیدمحمد، مصرف کنندهی سهصد
رانِ گوسفند از کیسهی خلیفه:
سیدمحمدخان سه پسر داشتند و فکر میکنم سه چهار دختر. در میان پسران شان پسر کلان شان گوشهگیر بود، پسر دوم شان اقبال بسیار شیرین و با ادب و باتربیت و نوید پسر سوم شان هم پسر خوبی بودند. سیدمحمد خان به من گفتند عروسی داریم. پرسیدم از کی است گفت از بچهها فکرکردم غلط کرده گفتم از کدامش گفت از دوتا کلان اس و از دوتا دختر. معلوم شد که آقا از جیب مردم چهار عروسی را یکجا انجام میدهد. حس کردیم که این عروسیها مربوط کاکای سیدمحمدخان هم است.
گفتم چی خدمت کنم؟ صلاح نه بود که سیدمحمدخان بلا کرد. بیمهابا گفت اول یک سهصد دانه رانِگوسفند بگیر. برای به دست آوردن سهصد رانِ گوسفند باید ۱۵۰ گوسفند را ذبح کنیم و یا کوچه به کوچه به پالیدنِ ران برویم. فکرکردم سیدمحمدخان پولی دارند و برای من میدهند این ۳۰۰دانه رانِ گوسفند اگر حدِ اوسط سه کیلو گوشت داشته باشند، جمعاً ۹۰۰ کیلوگوشت میشود، اگر هر کیلو گوشت برای چهار نفر اختصاص یابد ۳۶۰۰ نفر میشود. من آنزمان چند نفر دوستان خوب خود را که حرفهی قصابی داشتند وظیفه دادم تا رانهای فرمایشی آقای سیدمحمد را تکمیل کنند. خواجه صاحب ذبیحالله از اخیر دارالامان و محترم قندآقاخان از مکروریان اول محبت کرده اطمینان دادند که رانها را تکمیل میکنند. چنان شد و من با فاروق خان باجهام همهی این سه صد ران را آماده کردیم و تا شروع توزیع نان مثل یک دوست و برادر در پهلوی سیدمحمد بودیم و بیشترین مصرف را هم من کردم. دل خوش بودم که قرض است و دوباره برایم میپردازد اما میدانستم که دیگر برگردی نیست. جالب آن بود وقتی نان تیار شد من و فاروق را از بالای دیگدانها راندند و مانند سایر سپاهی در یکی از حویلیهای همسایههای شان فرستادند که آنجا نان بخوریم. من برای فاروق گفتم برویم یا خانه یا هتلی که در شهرنو بود و ترک محل کردیم. از آن روز تا امروز علاوه از آن که سیدمحمدخان یک پولی هم برای من نه داد حتا یک تشکری خالی هم نهکرد. دانستم که تا مانند من احمق درجهان است مفلس پشتِدَر نهمیماند و از کیسهی خلیفه سهصدران میخورد.
چهرهی دهمِ سیدمحمد، مرا تعریف کن، ماهرِ
دَهجانِ زدن دگران توسط دگران:
روزی با سیدمحمدخان صحبت کردم که من کارهای زیادی دارم دیگر به شراکت ادامه داه نه میتوانم. دلیل آن بود که دیدم ضیا با پهلوان از شراکت جداگانهیی که با سیدمحمد داشتند کنار رفته و رفت و آمدِ شان هم کم شده. من قراردادی را در داوطلبی از وزارتِ حج واوقاف برنده شده بودم و بهانه میپالیدم تا کارها زود شروع شوند و من از آقا جدا شوم. برایش گفتم حالا وقت دادنِ پول سهم مولوی است که باید بپردازد چون مصرف کرده است. گفتار من در گوش ایشان اثری نهداشت برای شان گفتم که عذر کردن شان در داخل خانهی ما و مقابل پسرم را فراموش کرده اند؟ نه شد که نه شد من ناگزیر ساختمان هتلی را که در شهرنو داشتم به مبلغ سههزار و پنجصد دالر به بیع جایزی کسی را داده تا مسئولیت خود در مقابل قرارداد را انجام دهم. کار را در مسجد شریف پلخشتی آغاز کردم ( داستان جدا دارد در بعدها میخوانید) آمدم دفتر برای خداحافظی با سیدمحمدخان. پرسید کجا میروم؟ گفتم حالا کمی کارها پیشرفته خودت هم پیسی مولوی ره ناوردی، پیسی سهم خوده هم نه دادی یک پکتیاوال اس که مصرف سهم خوده میته، مه مصرف سهم سه نفره از کجا پوره کنم؟ گویی سِحری و جادویی دارد. به من گفت یک جایی همرای مه برو از اونجه پیسه میگیرم برت میتم. حرکت کردیم در راه پرس و پال کردم دانستم نزد کدام خانم میرود تا از او پول بگیرد. حیران ماندم در زمان طالبانی در منزل یک خانم رفتن و پیسه گرفتن همه عرایضی اند که بالای خود میکند و من هم در کدام جنجال میمانم. من رفتنِ خود را مشروط به بودنِ در دهنِ دروازه کردم و سیدمحمد گفت که همه فامیل آن خانم هم هستن و تنها نیست. در عینِزمان مستقیم به من گفت که اونجه پیشروی شوهرش و فامیلش تعریف مره کو . پرسیدم چی رقم تعریف؟ گفت مه همراه شوهرش گپ زدیم پیسه دار زیاد هستن و طلای زیاد دارن طلا های خوده میفروشه پیسی شه مره میته مام به تو میتم باز مه پیسی شانه پس میرسانم. من سکوت کردم، نه او چیزی گفت و نه من. در نزدیکی تایمنی مقابل یک حویلی مفشن و زیبا توقف کرد. وقتی پایان شدیم دوباره تأکید کرد که از مه تعریف کنی به خاطر کارهای تجارتی. باخود گفتم خودم که خَر شدیم بس اس، حالی سر مه شکار میکنی و توسطِ مه ده جانِ ای بیچارهها میزنی.
مَزِی تو نیس حاجی ضیا ده ای گپا بسیار ماهر اس:
پس از دقالباب دَر را گٰشودند و سیدمحمد به پشتو با آقا سلام علیکی کرده و من را هم معرفی کرد. میزبان را یکنظر دیدم، مرد بسیار مهربان بانزاکت و باادب و با رویهی بسیار عالی انسانی. گپ و گفتها شروع شدند و سیدمحمد با آنان صحبت میکرد دو سهبار زیر چشمی به من نگاه کرد که باید چیزی بگویم و من لام تا کلام نه گفتم. آقا خواهر ما را صدا زدند، من گفتم بیرون منتظر هستم شما گپهای خصوصی نه داشته باشید. آقای میزبان با شفقت لطف کردند که څپاند صاحب زیاد از شما تعریف کرده مشکلی نداریم و گپ خصوصی هم نداریم. من تجربهی مولوی صاحب عجبخان را داشتم به مجرد ورود خواهر مان که با سیدمحمدخان احوالپرسی میکردند با اشارهی سر و چشم به آن میزبانِ محترم فهماندم که نه باید کاری کنند. چند دقیقه گذشت و هر قدر توضیحاتی که سیدمحمدخان داد و من را شاهد میگرفت من سکوت کردم. سرانجام مردِ دانای میزبان رو به همسر محترمهی شان کرده و گفتند که: ( بیا هم یو سوچ وکو او څپاند صایب ته به خبر ورکړو. ) موضوع ختم شد و شکارِ سیدمحمد خطا خورد. وقتی برآمدیم تقریباً با خشونت گفت: ( بیدر ما تره آوردیم هیچ یاد نداری که چی بگویی همو ضیا بسیار خوب اس ده هرجای که ببرمش هرچی بگویمش همو رقم میکنه…) شخصیتی که من از ضیا میشناسم هرگز چنان نیست که سیدمحمد میگفت، ضیا آدمِ بسیار باشخصیت است. اما سیدمحمد یکی را بالای دیگری شکار میکند.
از اِی آدم جدا شُو اگه نی صایب روزی نه میشی:
ضیا و پهلوان و هاشمی صاحب همه شراکت شان با سیدمحمد راقطع کرده و دفتر نیامدند و من هم در حال فرار بودم و ماجرای طلا هم بههم خورد سیدمحمدخان سرخورده و سرگیچه شده از من هم خوشش نه آمد اما نه میگفت که چیها که من به او نه کردم. آخرین بار بدون گفتن به سیدمحمد دفتر را ترک کرده و یادداشتی به دکانداران محترم کوچهی گلفروشی فرستادم تا آنانی که به نام من معامله میکردند دیگر بدون خط و کتابت و امضای خودم به کسی چیزی ندهند. روزی ضیا را در دفتر رسمی دولتی اش دیدم علاوه بر صحبتها به من گفت: ( هم پهلوان کفته برت بگویم هم مه میگم از ای آدم جدا شو اگه تا آخر عمر صایب روزی نهمیشی.) من گفتم جدا شدیم. چون عین گپ تره میرافغان خیاط هم ده مورد زلمی ادا و گلمحمد به گفته بود. هم او ها ایلا کدیم هم ای ره.
چهرهی یازدهی سیدمحمد، مطلب آشنا وفرصت طلب:
برای سیدمحمد مهم نه بود و نیست که تو چی حالت پیدا میکنی میمیری، بندی میشی یا گشنه میمانی یا بدنام میشی. برای سیدمحمد مهم بود و است که ترا چیگونه استعمال میکند و هست و و بودت را میریاید.
در بحبوحهی حوادثِ بخور و بزنِ زمان کرزی و غنی یک شب در برنامهی سیاسی طلوع نیوز که پیرامون فساد اداری بحث میشد، چهرهی سیدمحمد را هم دیدم و بعد در تلویزیونِ ملی همچنان. خوب من و سیدمحمد میدانیم که چیزی نه میدانیم. هرقدر پرسشی که از او شد درست مثل میدان قمارباز صحبت های بیمحتوا و یک رنگ کرد. حس کنجکاوی من زیاد شد که این آقا چیگونه؟ رئیس تعقیب قضایای ادارهی مبارزه با فساد شده است، در حالی که من و او لیاقت مأموریت عادی را هم نه داریم.
چهرهی دوازدهی سیدمحمد، کمیشن کارِ اسحاق
گیلانی:
من در حیرت رفتم که سیدمحمد چیگونه مقرر شده است؟ بحث وطنداری با غنی یا پشتونولی با کرزی و یا کدام رابطهی غیرضابطه به اساس آشناییها؟ یکی از دوستانام در ریاست مبارزه بافساد کار میکرد. از او پرسیدم، گفت: (څپانده اسحاق گیلانی مقررکده.) همه میدانستیم که مقرریهای افراد در کرسیهای در آمدزا توسط رهبران سیاسی و قومی و مذهبی به شرطی صورت میگرفت که طرف به عنوان کمیشنکارِ او در آن مقام ابقاء میشود تا حق او را هم برایشبرساند. شاید برای اسحاق گیلانی یا مهم نه بوده و یا هم از خصوصیات سیدمحمد آگاهی نه داشته، اما من میدانستم و میدانم که سیدمحمد غیر از چپاول به خودش برای هیچ کسی صادق نهبود و نیست. این که چند فیصد کمیشن به آقای گیلانی میداده یا خیر؟ نهمیدانم، اما میدانم که فقط به حمایت او مقرر شده بود.
چهرهی سیزدهی سیدمحمد، رشوهستانِ بزرگ:
من که دیگر کار آزاد بخشی از زندهگی ام شده بود مدام مصروف بودم. در یکی از پروژه هایی را که یکی از وکلا گرفته بود به عنوان نمایندهی شان تعیین شده و بعد با فیصدی معین سهمدار شان شدم.
یک روزی دفتر اداری برایم گفت که استعلامی از ریاست مبارزه با فساد اداری آمده و شما را خواسته. برای من موقعیت حقوقی ادارهی مبارزه به فساد کاملاً واضح بود که حدِ صلاحیت شان در کجاست. گفتم کار ما مربوط مبارزه بافساد نیست اگر بررسی هم شوه قضا و دادستانی است. روز دیگر گفتند هیئت های ریاستِ مبارزه بافساد آمده اند. گفتم بیایند.دو نفر داخل دفتر شدند که یکی شان را خوب چُقر میشناسم و از دورِ اول طالبان رشوهستانی را شروع کرده بود. با آن که آشنای دیرین من بود چنان بیپروا و بیروی و بینزاکت صحبت میکند که گویی من را هیچ نه می شناسد یا با کدام مجرم مخاطب است. هرقدر کردم نه شد و سرانجام کمی با نرمش گفت: ( به ما رفیقت وظیفه داده که پیشت بیاییم گفته کتی ما چی میکنی؟) گفتم رفیق خو کسی اس که حمایتت کنه نه که رشوه بخایه. گفتم کی اس ای رفیقم. گفت سیدمحمد څپاند رئیس ما اس. مه گفتم ده تلویزیون دیدمش گپ میزد بدون آن که من چیزی بگویم گفت: (نفر گیلانی اس.) من گفتم بروید فردا خودم میآیم دفتر تان. اما پیش از آمدن مه قرارداد تعمیری ره که شما کرایه گرفتین هم ملاحظه کنین. یعنی مه میفامم که چی فسادهایی ده فساد اداری اس.
چهرهی چهاردهی سیدمحمد، نامَرد:
فردا رفتم دفتر شان، خواستند من را به دفتر آقای سیدمحمد رهنمایی کنند دانستم که برنامه شده است، قصدی و مستقیم به دفترِ عمومی همکاران شان رفتم. هرقدر گفتند دفتر رئیس صایب برویم نه رفتم. گفتم که صلاحیت احضار من را داکتر رئیس عمومی تان نه داره حالی مره پیش رئیس تان روان میکنین. څارنوال و قاضی بگویه هزاربار به خاطر قانون میروم. سرانجام دیدم سیدمحمد خودش آمد. هردوی ما نگاههای معناداری به هم کردیم و دستِ من را گرفته به دفتر خود برد. من گفتم همو گپ خودت راست بود همیشه میگفتی عثمان تو یک نقص کلان داری که از حد زیاد مردمه احترام میکنی. اینه احترامی که به تو میکدم کتِ گپ خودت سَر خورد حالی نفر روان کدی که مه برت رشوه بتم. مگر مره میشناسی و همیالی رضای سابقیم سرت اس.
آقای سیدمحمد از همان چالهای کهنهی قمار خود استفاده کرده و چند دروغ را سَرِ هم کرده که گویا برادر خلیلی را توسط افراد مسلح جلب کرده و در تهکابِ ریاست شان حبسش کده. گفتم آغا صایب مه بیدر خلیلی هم نیستم و آدم بیخبر از قانون هم نیستم. ده دفتر تو یک کتاب دویمه سقاوی بود ده زمان طالبا ولی ده خانی مه تمام قوانین افغانستان و بینالمللی. هرکاری میتوانی صرفه نه کو. و خداحافظی گفته برآمدُم. چند روز بعد دوباره همان دو آدم آمدند که حالا برای حفظ حیات شان نام شان را نه میگیرم. رُک و پوست کَنده به من گفتن رییس ما میگه یا جور آمد کو کتی ما یا به خودت و شریکایت نقص میکنه. ناچار باعصبانیت گفتم هرکاری که میتانین بکنین.
چهرهی پانزدهی سیدمحمد، استفاده جوییهای سؤ از صلاحیتهای دولتی و ممنوعالخروج ساختن مردم:
نفر های سیدمحمدخان رفتند و بر نهگشتند. چند روز گذشت آقای نیرومند یکی از دوستان محترم من از دفتر سرحدی برایم زنگ زدند. پسا احوالپرسی گفتند: ( څارنوالی ممنوع الخروج تان کده مه تا ۴۸ تا ۷۲ ساعت حوصله میکنم اگه برآمدنی هستی بیا و برو که باز ای حُکم ثبت میشه.) تشکری کرده و گفتم مه هیچ جای نهمیروم رسمیات تانه پیش ببرین. مه از کابل تعقیب میکنم.. رفتم دادستانی عمومی که دلیل ممنوعالخروجی خودم و یکی از شرکایم را بپرسم و قانوناً هم حقِ اگاه شدن را داشتیم. سوابق را دیدم که نامهیی به امضای شادروان لودین رئیس عمومی مبارزه با فساد از دفتر سیدمحمد خان و در نامهی دیگری به امضای خود سیدمحمد خان نشانیهای فرستاده شده بود… هیچ تعجب نه کردم و از شریکِ ما معذرت خواستم.
ممنوع الخروجی حربهی فشار برای حصول رشوه در ادارات باصلاحیت بود که مقام حکم دهنده تنها دادستانی بود. و یک دادستان عادی هرچیز میخواست میکرد و هزارها نفر را غیرقانونی ممنوعالخروج کرده بودند…
ادامه دارد