نعیم فراشری  شاعر پارسی‌گوی آلبانی و محمود فارانی : استاد پرتو نادری

نعیم فراشری (۱۸۴۶ – ۱۹۰۰) در شعر «ماه» گفت‌وگویی دارد با مهتاب. در بیت‌های نخستین به توصیف ماه می‌پردازد و روشایی ماه را سرچشمۀ همیشه‌گی الهام شاعران می‌داند.

از کجا می‌آیی ای دخت سما

با چنن تاب و چنین ناز و ادا

چشم و دیدار و نگاهت دل‌بر است

نورت از هر نور دیگر به‌تر است

پرتوت الهام جمله شاعران

چهرۀ تو ره‌بر صاحب‌دلان

تخیلات، ص ۳۸

پس از این پرسش و توصیف که شناس‌نامه‌یی می‌شود برای مهتاب، می‌خواهد با پرسش‌های دیگری رشته رویدادهای تلخ تاریخی را در ذهن ماهتاب تداعی کند. گویی تاریخ را به دادگاه می‌کشید و از ماه که شاهد این همه رویدادها بوده است، می‌خواهد که در جای‌گاه یک شاهد به همه جنایت‌های تاریخی و ستم‌هایی که بر انسان‌ها رفته است شهادت دهد.

دایماً گرد زمین گردیده‌ای

راز مردم را ز اول دیده‌ای

یاد می‌آری تو آن هنگام را

کش نداند هیچ مردم نام را

پیش موسی نور تو در طور تافت

در میان نور تو آن نور یافت

آمده و باز رفته مردمان

تو همی‌تابی همیشه در جهان

چند دیدی بر زمینِ جنگ و قتال

فتنه و آشوب و اندوه ملال

جمله کار و حال مردم دیده‌ای

زار او گفتار او بشنیده‌ای

همان، ص ۳۸

بر بنیاد تیوری بیگ‌بنگ ملیاردها سال از عمر هستی و جهان ما می‌گذرد. هزاران سال است که انسان خردمند بر روی زمین زنده‌گی می‌کند. در این همه زمان دراز مهتاب شبانه‌ها در آسمان تابیده و مردمان در روشنایی آن زیسته‌اند. دهقانان خرمن کوبیده اند. راه‌گذری به را خود رفته و کاروانی به سوی سرزمین‌های دیگر منزل زده است. دزدی در کمین کاروان نشسته است. لشکریانی بر شهری هجوم برده و آن را با خاک و خون یک‌سان کرده است. 

این همه چیزها را مردمان انجام دادند و انجام می‌دهند و اما ماهتاب خاموشانه از برج بلند آسمان شاهد چنین کارهای خوب و زشت آدمیان بوده است. 

فراشری در این شعر با پرسش‌های خود گویی می‌خواهد حافظۀ ماهتاب را بیدار کند و او را به سخن در آورد تا به جنایت‌های زورمندان و چپاول‌گران شهادت دهد.

چند سقراط دیده‌ای مسموم و خوار

چند یوسف گشته گرگان را شکار

چند ملت دیده‌ای در این جهان

گشته اکنون ناپدید و بی‌نشان

چند سولون و فلاطون دیده‌ای 

چند تیمورلنگ و هارون دیده‌ای

چند دارا و سکندر دیده‌ای

چند روسو چند ولتر دیده‌ای

چد هامون دیده‌ای چون کربلا

چند مردان خدا اندر بلا

دیده‌ای جمله وقوعات جهان

جمله احوال و خصوصات جهان

همان، ص ۳۸-۳۹

با چنین پرسش‌هایی تاریخ را مرور می‌کند و می‌خواهد حافظۀ تاریخی انسان‌ها همیشه بیدار بماند. از گدشته‌ها بیاموزند و پند گیرند.پرسش‌های او در بیت‌های بعدی به روزگار شاعر می‌رسد.

چند مردم بینی اکنون دل‌قگار

چند بیی شاد و خرم نزد یار

چند می‌بینی گرفتار فراق

پر ز آه و پر زسوز و اشیاق

تو همی‌دانی همه راز زمان

غافل‌اند؛ اما گروه مردمان

چند دیدی هم‌چو من اندیش‌ناک

کاستخوانِ‌شان شد اکنون زیر خاک‌

همان، ص ۳۹

ماه هم‌چنان می‌تابد و این گردش پیوسته او را پیر و درمانده ساخته است.

مرا ترا هم لیک این دور زمان

کرده سست و ‌پیر و خوار و ناتوان

گرچه بیرونت ببینم تاب‌دار

اندرونت نیست؛ لیکن آب‌دار

در نمایش دختر سیمین‌تنی

در حقیقت پیر و پژمرده زنی

جامۀ زرین اگر پوشیده‌ای

من همی‌دانم ز که دزدیده‌ای

از جد خود می‌ستانی تاب و زیب

مادرت را می‌دهی ای دل‌فریب

تو ز پهلوی زمین گشتی جدا

خود از آن سان که شد از آدم حوا

همان ص ۳۹-۴۰

فراشری در این بیت‌ها به هستی طبیعی ماه نگاه دارد. خورشید را نیای او و زمین را مادر او می‌‌خواند. اشاره به همان تیوری انفجار نخستین است که چگونه خورشید، ستاره‌گان، زمین و ماه پدید آمدند. ماه درون تاریک دارد، اما جامۀ نورانی بر تن کرده و با یک تعبیر شاعرانه می‌گوید ماه این جامه نورانی را که کنایه از نور مهتاب است از جد خود یعنی خورشید دزدیده است. 

همان سخن علمی است که نورماه بازتاب نور خورشید است و ماه از خود نوری ندارد. نور را از خورشید به دست می‌آورد و به تعبیر شاعر از جد خود می‌دزد و به مادر خود یعنی زمین می‌دهد.

پرتوت آید ز خورشید منیر

وین دلم از نور بی‌چون است سیر

می‌دود هوشم کنون در طور تو 

بو که نورش یابد اندر نور تو

همان، ص ۴۱

 این توصیف طبیعت و گفت‌وگوی فراشری با ماه در نهایت او را به طور می‌رساند. برای آن که در نور ماه نور خدا را می‌یابد.

بیدل نیز در مثنوی طور معرفت، آن جا که به توصیف طبیعت بیرات می‌پردازد، چین نگاهی به طبیعت دارد و طبیعت‌ستایی بیدل در نهایت او را به آن سوی طبیعت می‌رساند. برای بیدل همه بخش‌های طبیعت خود طور است که جلوۀ خداوند همیشه در آ‌ن‌ها می‌تابند.

به برق گفت‌وگویی آتش طور

دماغ حسرتی می‌سوزی از دور

گذشت آن برق ای غافل ز تجدید

چراغان دیگر هم می‌توان دید

تجلی بر در و بام آتش افگن

تو داغ شعلۀ خاموش ایمن

این شعر نعیم فراشری با یکی از سروده‌های محمود فارانی هم‌خوانی شگفتی دارد. فارانی در شعر « خاطرات ماه» که به سال ۱۳۴۰ خورشیدی سروده است، گفت‌وگویی دارد با ماه و رشته پرسش‌هایی را در پیوند به رویدادهای تلخ تاریخ با او در میان می‌گذارد. از ماه که شاهد چنین رویدادهایی بوده است می‌خواهد چیزهایی برایش بگوید.

 شعر فارانی نیز با توصیف ماه آغاز می‌شود.

ای ماه ای الهۀ شب‌گرد پا بگیر

آخر دمی از این سفر جاویدانی‌ات

ای دختر فسون‌گر گردون فرود آی

لَختی ز تخت جادویی و آسمانی‌ات

با من بگوی خاطره‌های گذشته را

با من بگوی راز دل تیرۀ قرون

از بزم می‌گساری جمشید قصه کن

از حمله‌های نیمه شب لشکر نِرون

از شعله‌های آتش غزنه که تا سحر

در نور تو زیانه به افلاک می‌کشید

از ناله‌های درهم باشنده‌گان شهر 

کز لای دود و شعله به گوش تو می‌رسید

از خلوت تفکر بودای رازجو

در قلب دره‌های مهیب همالیا

از انعکاس نغمۀ شورآفرین او

در آسمان خامش شب‌های بی‌صدا

از گریه‌های خامش لیلای شب‌نورد

بر پشت ناقه در دل صحرای بی‌کران

از بوسه‌های آتشی قیس بی‌نوا

در پرتو تو بر اثر پای کاروان

از رست‌خیز بوسه و از محشر هوس

در کاخ پر فسانۀ ورسای لوئیان

از ساکنان دخمۀ تاریک باستیل

از چشم نیمه‌خواب جوانان پاس‌بان

از جامۀ حریری سافوی چنگ‌زن

آن دل‌شکسته شاعرۀ عهد باستان

از مرمرین تنی که به سیمین فروغ تو

پایان شب به سینۀ امواج شد نهان

از پور پیر مرد صنم‌ساز بابلی

آن مرد قهرمان خداجوی و بت‌شکن

آن دم که او ترا به دل شب خدای خواند

در پای آن مغارۀ ظلمانی و کهن

مهتاب هم‌چنان به ره خویش پیش‌ رفت

خاموش بود و به من هیچ پاسخی نگفت

شرمنده از نگاه هوس‌باز اختران

در پشت قله‌های پر از برف رخ نهفت

آخرین ستاره، ص ۱۲-۱۴

ابعاد محتوایی شعر فراشری نسبت به شعر فارانی گسترده‌تر است. فراشری گذشته از این که ماه را توصیف می‌کند. در پیوند به پیدایی ماه و هم‌پیوندی او با خورشید و زمین سخن می‌گوید. با ماه گفت‌وگو می‌‌کند و پرسش‌هایی را در ارتباط به رویدادهای تاریخی و شخصیت‌های تاریخی و اهل دانش و فلسفه در میان می‌گذارد و سر انجام هم شعر او با بینش‌های عارفانه می‌آمیزد و طبیعت را چنان کوه طور جلوه‌گاه هستی خداوند می‌یابد.

شعر فارانی تنها با همین بخش گفت‌وگو با ماه و پرسش‌های که با ماه مطرح می‌کند با شعر فراشری هم‌سویی نزدیکی دارد.

فارانی به مانند فراشری نیز ماه را به جای‌گاه شهادت فرا می‌خواند تا بر چگونه‌گی رویدادهای تاریخی که شاهد آن بوده است، شهادت دهد؛ اما ماه خاموش است، پاسخی به شاعر نمی‌دهد. تاب نگاه ستاره‌گان را ندارد و خاموشانه می‌رود در پشت قله‌های برف‌پوش پنهان می‌شود.

توصیف طبیعت در شعر فارانی خواننده را به آن سوی طبیعت و به نگرش عارفانه به طبیعت نمی‌رساند.

پرتو نادری

برش‌پاره‌یی از کتاب چاپ ناشدۀ « سفری در امتداد دریا»

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.