ماجرای قتل بنگی چه یا «بُلبُلک سنگ شکن» : جاوید فرهاد

بزم شاد عروسی در گذر “ایش‌محمد بیگ” (زادگاه بنگی‌چه) برگزار بود. 

مردم از چندین روستای “تاشقرغان” برای اشتراک در جشن عروسی “بچی اکه‌بای” و شنیدن صدای بنگی‌چه و دمبوره‌اش گِرد آمده بودند.

تابستان بود و بنگی‌چه دستار پهلوی برسر، با دارو دسته‌اش(غیچک‌نواز، زیربغلی‌نواز و زنگ‌نواز) روی صُفه‌ی کاه‌گِلی و زیر درختان انجیر و انار، با آواز بلندِ بومی‌اش می‌خواند:

” آن‌که افزون شده‌اس سیم و زرش

زر نباریده ز آسمان به‌سرش

از کجا کرد بگو این زر و سیم؟

یا خودش دزد بوده یا پدرش”

اربابان زمین‌دار و مستبد مانند: ارباب شیرین، جوره‌بای، وکیل جان‌محمد و چند تای دیگر که آن‌هنگام (سال ۱۳۵۸ خورشیدی) زمین‌های شان به‌دهقانان بی‌زمین و کم‌زمین از سوی نظام وقت در تاشقرغان توزیع شده بود، از خواندن آهنگ‌های انتقادی بنگی‌چه در آن جشن عروسی سخت برآشفته شده بودند و از فرط خشم “دندان‌خایی” می‌کردند؛ اما دهقانان نادار، بنگی‌چه‌ی منتقد را تشویق می‌کردند.

یکی می‌گفت: ” اَخ جانم ده‌جانت اکه‌جان ( بنگی‌چه)!”

دیگری از ته‌ی دل کف می‌زد و بلند آواز می‌کشید:” دَمت گرم بچی بَدَل!(بدَل‌مست نام پدر بنگی‌چه بود)

بنگی‌چه که پنجه‌هایش روی تارهای دنبوره معجزه می‌کرد، بازهم خطاب، به اربابان ظالم، زورگویان و قُلدران ادامه می‌داد:

“چراغِ ظلمِ ظالم تا دَمِ محشر نمی‌سوزد

اگر سوزد شبی سوزد، شبِ دیگر نمی‌سوزد”

بعد بازهم صدای واه واه و کف‌زدن‌ها و آفرین از مهمانان برمی‌خاست و در لابلای صدای بنگی‌چه گُم می‌شد.

سپس در انتقاد از آدم‌های ریاکار و عوام‌فریب که زیر نام حج به‌تجارت نامشروع و قاچاق می‌رفتند، ناله سر می‌داد و می‌خواند:

“من به‌کعبه رفتم و این افتخار آوردم

 چای سیاه بُردم و دیگِ بخار آوردم”

چک‌چک‌ها و اشپلاق‌ها از بهر تشویق بنگی‌چه یا همان سُراینده‌ی آهنگ معروف “بُلبُلکِ سنگ‌شکن”، از چهار سو بلند بود. 

یکی از میان جمعیت با شور، خطاب به بنگی‌چه صدا زد: “قربان تو سنگ‌چلِ سخی جان!”

تاشقرغان آن شب شورِ عجیب داشت و بادِ ملایم، کاکُل درختان انجیر و انار را شور می‌داد. عطر خاکِ زمینِ آب‌پاشی شده، دل و دماغ آدم را تازه می‌کرد. مردان، کودکان قد و نیم‌قد و جوانان کاکه‌ی گذر ایش‌محمد بیگ و چند روستای دور و نزدیک دیگر، گِرد نشسته و به‌صدای گرم و‌گیرای بنگی‌چه (بلبل تاشقرغان) سخت گوش داده بودند.

زمین‌داران مستبد از بس مورد هجوم لفظی بنگی‌چه قرار گرفتند، از شرم استبداد و ظلمی که بر دهقانان و بی‌نوایان کرده بودند، عقده‌مندانه محفلِ عروسی را ترک کردند و آن‌شب بنگی‌چه‌ی تاشقرغانی تا “گُل صبح”، “میده میده” ناله کرد و آواز خواند.

بعدها هم بنگی‌چه‌ی پرخاش‌گر و آزاده، بی‌هراس به انتقادهایش در برابر زورگویان ادامه داد و هرگز از کسی یا چیزی نهراسید. رفته رفته او به‌صدای عدالت‌خواهی مستمندان و مردم درددیده مبدل شد؛ مردمی که چند تا زمین‌دار  ظالم در بدَل یک‌من گندم، یک‌جریب زمین را توسط آنان قُلبه‌ می‌کردند و هرروز خونِ شان را جوک‌گونه‌ می‌نوشیدند. چندبار اربابان زر و زور، توسط مجاهدان آن‌زمان به او هش‌دار و اخطار دادند و تهدید به‌مرگش کردند؛ اما او بی‌ترس به‌نقدش از ظالمان روزگار ادامه داد و  در آهنگی در پاسخ به تهدید آنان گفت:

“مرد نمیرد به‌مرگ، مرگ از او نام جُست

نام چو جاوید شد، مُردنش آسان کجاست”

‌هنگامی‌که اربابان زورگو و ظالم از وی نا امید شدند، به او اتهام کمونست بودن و کافر شدن را زدند و به‌کمک چند ملای محله به‌مجاهدان دیکته کردند که آوازخوانی در اسلام حرام است و بنگی‌چه را که از راه خدا و رسولش برگشته‌است و با زنان آوازخوانی چون: ” عایشه” و “ماری ماهتاب” دوگانه خوانده،  باید به‌قتل برسانند؛ چون کشتنش “ثواب اُخروی” دارد و هرکه او را بکشد، “غازی” است.

سرانجام جنون دست‌یابی به ثواب اُخروی و اجرِ غازی شدن برخی را واداشت تا در هفدهم جدی سال ۱۳۵۹ خورشیدی، مردان تفنگ به‌دست، به‌دستور چند ارباب و زورگو، بنگی‌چه یا همان بلبلک سنگ‌شکن را که آرزوی رفتن به‌”چمن” و “هواخوری” به‌سوی “تختِ رستم” را داشت، به‌قتل برسانند و “قطغن‌زمین” را در سوگش داغ‌دار بسازند.

پسان‌ها مردم می‌گفتند که در توطئه‌ی کشتن این هنرمند بی‌بدیل (بنگیچه) ارباب شیرین، جوره‌بای و وکیل جان‌محمد و شماری از مجاهدان مسلحِ محل دست داشته‌اند و در ازای پولی که زورگویان پرداخته‌اند، این محلی‌‌خوان پُر‌آوازه را نابود کرده‌اند؛ چیزی که تا اکنون در هاله‌ای از ابهام باقی مانده‌است.

نامش جاودان باد!

یادکرد:

از بانو “مُبینه” نواسه‌ی زنده‌یاد بنگی‌چه سپاس‌گزارم که در روایت این ماجرا برایم منبع خوبی بودند.

جاویدفرهاد

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.