ناصر خسرو بلخی : ملک سپهر

(از گذرگاه قبادیان بلخ تا چاه آب تخار ستان)

خبر رسان خاص دربار به سرعت به حاکم بلخ اطلاع رسانید که مردی دانشمند، فقیه، شاعر و نویسنده، در گوشه و کنار شهر مخفیانه مردم را به پیروی از پیامبر و آل پیامبر دعوت می‌نماید و به‌حاضران خود تبلیغ می­کند که ایمان اعتقاد، به دل و اقرار بر زبان و عمل بر ارکان است. او می­گوید که امامت مانند نبوت منصب الاهی و منصوص است.

وی می­گوید: خداوند پیامبر خود را امر داد تا به امامت علی(ع) نص دهد و او به حق امیر المومیین است و بعد از او هم زمین از حجتی که وصی ظاهر و یا مستور باشد، خالی نخواهد ماند. او از احادیث یاد می کند که رسول خدا به علی گفت که مومنان دارای عمل صالح و خیر البریه، تو و شیعه تو اند. و نیز باری تعالی ابراهیم خلیل را با رفعت درجه­ی نبوت شیعی می­خواهد که و « و ان من شیعته لابراهیم».

وی می­گوید: ای مسلمانان! باید در عمل مسلمانی پیرو و یاور و مقتدی به پیامبر و علی و آل او باشید. در غیر آن می­بیند که این حکام ظاهربین چطور از نام اسلام به اعمال غیر انسانی و مسلمانی دست می­زنند و با چور و چپاول و بی عدالتی بر شما حکمروایی می­کنند. پس برخیزید و قیام کنید، کاخ استبداد را سرنگون سازید و اسلام پیامبر و علی و اهل بیت و یاران او را بر مردم یاد دهید. 

حاکم سلجوقیان بلخ ازین گفتار خبر رسان­ها در تعجب شد و فقیه دربار را خواست و گفته‌های این مرد نو وارد را به او محول کرد. فقیه دربار گفت: عمر حاکم شهر دراز باد! آن­چه این مرد می­گوید من به شما چنین توضیح می دهم: در گفته‌های این مرد نکات بجا و چیز نو دیده می­شود. او گفته است که رسول خدا(ص) به علی گفت که: مومنان دارای عمل صالح و خیر البریه تو، شیعه تو اند. 

و نيز باری تعالی ابراهیم خلیل را با رفعت درجۀ نبوت شیعی می­خواند که « و ان من شیعته لابراهیم» معنای آن پیرو یاور و مقتدی است. عین همین سخن در منابع اهل سنت که ما و شما پیرو آن هستیم، مانند الدرالمنشورسیوطی و در الصواعق المحروقه ابن حجر و نهایۀ ابن اثیر و غیره نیز آمده است و ما آن‌را قبول دار هستیم. اما دو چیز در گفته‌های این مرد نو است که یکی از آن عمل به ارکان و دیگرش اعتقاد به امامت است. در مذهب اهل سنت عمل به ارکان جز ایمان شمرده نشده و اعتقاد به امامت هم در نزد ما نو است. که در مقابل می­توان امارت و خلافت را مشابه به آن امامت دانست.

اما ای حاکم خبیر و نایب خلیفۀ بغداد! بدان که این مرد هرکسی باشد از مبلغان شیعه هست و گفتار او در مردم زود اثر کند و بلوایی را در شهر بر انگیزد. حاکم شهر بلخ گفت: توضیح بیش­تر بده! فقیه بعد از لحظه یی تفکر گفت: چون این مرد کلمۀ امامت بر زبان برده است از نگاه او امام (اولوالامر) است و اطاعت از او واجب المرعی است. در تاریخ بلخ خوانده‌ام که چطور نقیبان امام ابراهیم و امام محمد باقر توانستند که به قیادت عبدالرحمن ابو مسلم خراسانی امپراتوری بزرگ امویان را سرنگون سازند و عبدالله ابن محمد بن عباس را که کاکای پیامبر و از بنی هاشم بود به خلافت رسانیدند. اما ای حاکم شهر، ای سلطان دوران ما عمرت دراز باد! اگر جلوی تبلیغ این مرد را نگیرید گفتار او چون شمشیر آب­دار به سرها اثر کند و بلوایی در شهر پدید آید و نظام را بی ثبات سازد. او هر کسی باشد مانند نقیبان آل­پیامبر خواهان دولتی است که به اساس آیات و احادیث و سنت رسول خدا به وجود آید. در حالی‌که نظام شما بر اساس حکومت وسیاست ایام استوار است نه آن شریعتی که این مرد می­خواهد. طلایه و فقیه هر دو به امر حاکم بلخ لباس درویشان به تن کردند و در جست­وجوی آن مبلغ نو وارد شدند. آن­ها در گوشه­یی از شهر، محلی را دریافتند که در آن­جا مردی پنجاه‌ساله با عبای درویشی با انبوهی از مردم سخن می­زند و مردم سرا پا به سخن او گوش داده بودند.

چون چشم فقیه به آن مرد افتید، فوراً او را شناخت و با خود گفت: این همان ناصر خسرو است آن خسروی‌که در دربار ملوک عجم او را خواجۀ خطیر می­گفتند و مردی­ست که اگر تمام فقیه های بلخ جمع شوند حتا به یک پرسش دینی او جواب ندارند. این‌مرد که اینک از ثروت و مقام، خود را کناره کرده به خدا قسم تبلیغ او خطرناک­تر از مرض طاعون و هجوم یاجوج و ماجوج به این شهر و دیار است. 

فقیه به سرعت خود را به دربار رسانید و از حاکم بلخ خواست تا او را محرمانه بپذیرد. حاکم چنان کرد. او به حاکم شهر گفت: این مرد همان ناصر خسرو است، آن چهرۀ تابناک علم و ادب و فرهنگ و آن فیلسوف توانا را نه تنها مردم بلخ بلکه تمام مردم خراسان می­شناسند. او اینک از جانب خلیفۀ فاطمی مصر المستنصر بالله حجت خراسان است، هر جا قدمش رسد، پیروانش به دور او جمع شوند و گوش به فرمان او نهند و انقلابی را درینجا برپا خواهد کرد. بهتر است او را تکفیر کرد و مالش تاراج و خودش سر به نیست شود.

حاکم شهر به طلایه‌اش گفت: بهتر است دوباره او را دنبال کنی و دریابی‌که چه‌کسانی به تبلیغ او گوش فرا می‌دهند. این بار طلایه لباس مؤذن و امام مسجد را به تن کرد و بی ترس و هرأس در آن محل رفت و از آن مرد درویش خواست تا به او اجازه دهد که از گفته‌هایش سود برد. دربانان ناصر خسرو، آن خبر را به او بردند که مردی مؤذن و امام مسجدی می­خواهد که از گفته‌های او سود برد، اگر اجازه دهید تا در این­جا بیاید، ناصر خسرو فهمید که او اینک در چه موقعیتی قرار دارد اشاره کرد که بگو بیاید. آن مرد داخل خانه شد، تعظیم نمود و بجایی نشست. ناصر خسرو به گفتارش ادامه داد و گفت:

ای مردم! خداوند انسان را اشرف مخلوقات و خلیفه در روی زمین گفته است. پس بهتر نیست که بهترین و داناترین آن، وظیفۀ رهبری را به دوش گیرد تا عدل پایدار در جامعه استوار و جلو ظلم گرفته شود و مظلومی به چشم نخورد. « لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ » ( نه ستم­گر باشید و نه ستم­کش.) ترجمه این آیه آن قدر بر طلایه که خود را امام مسجد ساخته بود اثر کرد که اشک‌های وی سرازیر شد و مانند مار بر خود پیچید و به فکر گذشتۀ خود و حکام و عمال بلخ افتاد که چطور بر مردم ظلم را روا می­دارند، جان و مال آن‌ها در خطر است و هیچ عدالتی غیر از ارادۀ شخصی درین حکومت جای ندارد. گفته‌های ناصر خسرو تمام شد. هرکس به رسم عیاری خود را به خانه‌های خویش رسانیدند، اما یگانه کسی‌که در حال سکوت باقیماند آن مؤذن خبر رسان بود. بعد از چند لحظه، ناصر خسرو از او پرسید که آیا او چه کمکی به آن مرد مؤذن کرده می­تواند. آن مرد گفت: ای بزرگ­مرد نو وارد! آیا ممکن است که لحظات کوتاهی با شما محرمانه سخن گویم. 

ناصر خسرو فرمود: 

چرا نه؟ بفرمایید، این­جا جای محرم است. مؤذن گفت: ای مرد، ای مبلغ چیره دست، من مؤذن نیستم. من خبر رسان حکمروای بلخ هستم. این سومین بار است که من به قیافه‌های مختلف شما را نظارت می­کنم. به خدا قسم آن­چه تو می­گویی، سخنی از حکومت انبیا است. حکمروای این شهر هر چیز هست لیکن یک‌چیز که به‌نام آن مردم را فریب می­دهد، آن مسلمانی­ست؛ اما او خود مسلمان نیست، زیرا او منافق است. من از فقیهی شنیده‌ام که منافق از شمار پیروان خاتم الانبیا بدور است.

ای مرد! من فهمیده ام که تو ناصر خسرو هستی، تو کسی نیستی که سنگینی گفتار ترا این شهر بخود بگیرد. این­جا جایگۀ استبداد و بیدادگری است. حتا اگر شب دیگری درینجا بمانی حیات خود و پیروانت را در خطر می‌اندازی. من خوب می‌دانم آن­چه می­گویی از گفته‌های پیامبر آخر زمان است. اما این شهر جایگاه ظلم و فساد شده است. بهتر است فردا این محل را ترک گویی. اینک شما را به آن خداوند که تو او را شناخته ای می­سپارم.

مؤذن به سرعت از خانه بدر شد و چند نفر از پیروان و از جمله سعید برادرش خیره خیره با یک­دیگر دیدند و به سرعت در آن شب تاریک از شهر بلخ بیرون شدند. طلایۀ مؤذن به‌دربار آمد و اجازه گفتار با حکمروای بلخ خواست و به در خانۀ اسرار رسید و به حاکم بلخ عرض نمود:  ای حکمروای بلخ! این مرد فقیر چیز‌های گفت که دیگران می­گویند، از نگاه من بهتر است مدتی را به او فرصت دهیم که تا خوب روشن شود که او چه می­خواهد و من او را هر روز زیر نظر دارم و هر آنی که لازم باشد او را گرفتار می­کنم. 

آن شب حکمروا در خواب نوشین و خسرو در سفر بود. خسرو با خرجینی از کتاب، با سعید برادرش به دروازۀ شهر رسیدند، شهربانان جویای حال شان شدند. آن‌ها گفتند فقیران و درویشان اند که اینک به جای دیگر می­روند. دربانان به قیافه آن‌ها نگاه کردند و مزاحم شان نشدند. شب سرد و طولانی بود، شاید آن­ها شعر را که دو صد سال بعد از آ­ن­ها حافظ شیرازی گفته است با خود زمزمه می­کردن اند:

کاروان رفت و تو در خواب بیابان در پیش            

وه چه بس بی خبر از غلغل بانگ جرسی

چون روز شد آن­ها خود را در تنگی یافتند که از آن­جا بارها ناصر خسرو با شوکت و طنطنه سوار بر اسپ خاصه و باداشتن ثروت و جاه رفت‌وآمد کرده بود؛ زیرا بلخ جایگاه او بود و او از پدر و مادر ثروت مند به‌دنیا آمده بود و در قبادیان پسری از خاندان ثروت و مقام و شهرت و جاه بود؛ اما در این سفر در فکر او جز خشنودی خدا و نحوۀ تبلیغ راه حق و دستور امر به حجت خراسان و زمزمۀ این­که “دانش ثمرۀ درخت دین است” چیزی دیگری موج نمی زد. آن­ها شب در آن تنگه که پیش از او و بعد از آن­ها بارها جهانکشایی و کشتارگاه انسان­های بی‌گناه بود، سپری کردند. سعید برادرش از او پرسید:

-ای پیشوای خردمندان، این تنگه را چه نام است؟خسرو جواب داد:

-این تنگه را به نام خلم گویند. این محل با داشتن انار و سیب و بادام در خراسان شمالی شهرت به‌سزایی دارد. در دامنۀ این محل، یک قصر تاریخی بود به نام قصر بانو ( شهر بانو) و نهر آبی درینجا به امتداد آمو دریا وجود دارد که نام آن «ظلم‌آباد» است. این­جا همیشه زیر سم ستوران جهانکشایان بوده و چندین بار در دو طرف این تنگه جنگ­های وحشتناکی صورت گرفته است که یکی از آن جمله، جنگ سبکتگین با شاهان سامانی است. دیگر آفتاب گرم شده بود، اما این مردان شوریده‌حال در نزدیکی کوه بچه­یی فرود آمدند و از همان نانی‌که داشتند سد جوع کردند و به سفر خود ادامه دادند تا این­که تنگه را طی و وارد وادی نسبتاً وسیع شدند و در سمت غربی سرک راهرو، گنبد گیلی را دیدند که مردمان محل به زیارت آن رفت و آمد داشتند. سعید پرسیدند: ای خسرو زمان می‌دانی که این محل را چه نام است؟ خسرو گفت:

-این­جا را حضرت سلطان گویند؛ زیرا گفته می­شود که آرامگاه ( طیفور بن عیسی) مشهور به بایزد بسطامی و یا سلطان بایزد بسطامی است. وی اصلاً از اهل بسطام است و در دنیای تصوف اولین کسی هست که صریحاً از فنافی الله بقا بالله سخن گفته است. این صوفی مشهور در سال ۲۶۱ ه-ق دنیا را وداع کرده است.

آن­ها در حالی­که به سخنان خسرو گوش فرا داده بودند، به راه پیمایی خود ادامه می­دادند تا این­که به جای دیگری رسیدند که نامش “بابه قنبر” بود. خسرو گفت: 

این محل را ابومسلم خراسانی به نام بابه قنبر مشهوری که در زمان حجاج، حکمراوی اموی در اصفهان، او را به جرم طرف داری از علی و اولادش به دار آویخت، مسمی کرده است.

دیگر روز به پایان رسیده بود، آن­ها شب را در مسیر راه قریه کوچکی سپری کردند و روز دیگر به سمنگان که سرزمین باغ و تاک و مزرعه بود رسیدند. آن­ها شب را در قصبۀ بزرگی که در دهن دره، جا داشت در مسجدی به‌سر بردند. خسرو گفت: درینجا محلی است به نام تخت رستم. گویند که روزگار رستم داستان پهلوان افسانوی سیستان، گذرش درینجا افتید و با دختر شاه سمنگان « تهمینه » ازدواج کرده بود که سهراب پسر رستم در آن­جا تولد گردیده است. اینک این معبد زردشتی را بدان جهت تخت رستم گفته اند که مراسم عروسی رستم و تهمینه در آن­جا صورت گرفته بود. خسرو گفت:

مرکز این محل را ایبک گویند. این محل را آب و هوای گوارا باشد. در علیای این وادی، درۀ خوش آب و هوا و میوه داری هست که آن­را خرم بهار و باغسار ( خرم و سار باغ ) گویند. فردای آن­شب آن سه نفر فقیر باز به راه پیمایی آغاز نمودند و از تپه­ها و کوتل‌های خاکی گذشتند تا خود را به وادی دیگر رسانیدند که نام آن “دهنۀ غوری” بود. آن­ها در مسیر خود قلعه و شهر قدیمی را دیدند که در دامنۀ کوهی قرار داشت و یادی از روزگار پرطنطنه و شکوه­بار می­کرد. در این محل وادی سه گوشه­یی وجود دارد که یک راه آن بسوی کابل دیگرش به کهندژ(قندز) و آن دیگری هم به بلخ می­رفت. خسرو به سعید گفت: ای برادر! این­جا زمانی مرکز حکمروایی خراسان شمالی در عصر کوشانیان بوده است. چون هنوز خطر و بیم جاسوسان بلخ آن­ها را تهدید می­کرد، با لباس درویشی هر چه زودتر خود را از آن شهر بسوی دامنه­های جبال نهرین کشانیدند و عازم خانه­آباد کهندژ شدند. 

چون در بین جبال دوشی و نهرین رسیدند، در آن­جا دوستان خود را دیدند. دیگر خسرو خود را در میحط امن و امان یافت. در هرجاکه رسید از او استقبال گرم شد. اما او می­خواست که تا در ورای کوه­ها و دره­های پامیر جایگاه امن و مستحکم را پیدا کند تا دیگر از گزند ریا کاران عوام فریب در امان بماند و آغاز به تبلیغ نماید. او به تدریج از راه تخارستان به چاه آب رسید و در محلی به نام خواجه جرغاتو لنگر انداخت.[1]

به همین جهت حکیم و شاعر ما مخصوصاً بر این دشمنان مذهبی و نژادی و شخصی خود خصوصاً به امرا و سلاطین ترک، به‌طور عموم که بسیار طعن کرده و آن­ها را که نورسیدگان بودند، غاصب فرض نمودند. و آن­را اوباش، دونان، یأجوج وماجوج، شبیخون خدا، دجال، شیطان و اهریمن می­نامد، و بدانان می­گوید: سابقاً خوار و عاجز و بندگان خود او بودند. اظهار ننگ نموده و بر استیلای آنان به خراسان و مخصوصاً بلخ که خانۀ حکمت بود. افسوس می­خورد، در صورتی­که از محمود غزنوی و اَخلاف او به شدت بدگویی نمی­کند و از جلال و عظمت آن­ها یاد می­کند. 

در اشعار خود اغلب سلجوقیان را و گاهی کسانی‌که او را از شهر بیرون کرده بود، دیو و فرعون می­خواند، و مخصوصاً از ظلم این خلفا دربارۀ خودش ناله می­کند و آن­ها را همه­جای به‌بدی یاد کرده و برسیاهی شعارشان طعن نموده فرعون امت می­شمارد.

کاری­که ناصرخسرو به عهدۀ خود گرفته بود، یکی ازمشکل­ترین و خطرناک­ترین امور بود در خراسان، عدۀ شیعۀ اسماعیلی کم و مخالفین آن­ها هم خیلی زیاد و هم دارای قوت و قدرت و هم خیلی متعصب، کینه­ور و وحشی بودند. دعات اسماعیلی، اکثراً به تقیه زندگی می­کرد به‌خاطر محفوظ ماندن جان شان. فقط جمعی از خاصان جای او را می­دانستند. چنان­که از بعضی اشعارش استنباط می­شود، در کتاب وجه دین هم می­گوید: که حجت‌ها از انظار پوشیده اند، ولی در نهایت مجبور به مهاجرت و قرار گرفتن در یک مرکزمعینی شده و لهذا به یمگان پناهنده شد…و هم­چنان قابل یاد آوری است؛ که مفسرین شعر ناصر، بار دیگر با تفسیر نادرست شعر وی و بی خبری از جغرافیای تاریخی او را مازندرانی خوانده اند:

برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین          

چون من غریب و زار به مازندران درون

ناصر خسرو اصلاً و ابداً به مازندران ایران سفر نکرده است، سند من از این چه محکم­تر که در سفرنامه­ی ناصر خسرو-که البته در صحت و ثقت خط سیر او به سوی مغرب از قرار این سفرنامه موجود تردید نیست-اصلاً نه در سفر رفت و نه در سفر برگشت به مازندران که نام دیگرش که طبرستان اند؛ نرفته است. اما چطور شد که او را مازندرانی خواندند- ریشه­ی این کژاندیشی در این بود که در آن بیت مراد مازندران خطه­ی بدخشان است. در واقع در تاریخ، یک مازندران وجود نداشته و ما از مازندران دیگری که بنام یمن که در جنوب عربستان می­باشد آگاهیم. ولایت یمن در زین الاخبار گردیزی مازندران خوانده شده است. در شاه نامه فردوسی آن­جا که رستم دستان به جنگ افراسیاب( طبعاً در ماورالنهر) می‌رود از دریای آمو عبور می‌نماید، اما در شاه نامه ماورالهنر مازندران خوانده می‌شود، واضح است که رستم به ماورالنهر از سمت بدخشان از آمو عبور نموده است.[2] 

به هر حال ناصر خسرو یمگان را بخاطر محل اقامت خود انتخاب کرد چون میل به نزدیکی به خراسان که هم وطن خود و هم جزیرۀ مأموریت او بود؛ از یک­طرف پناهنده شدن در یکی از قلاع جِبال مستحکم، ازطرف دیگر او را به قصبه یا قلعۀ یمگان دراقصای خاک بدخشان کشانید.

تصرف قلاع محکم و صعب­العبور در قلعه‌های بلند، ظاهراً در آن­زمان یکی از نقشه‌های دعات فاطمی در شرق بوده و احمد بن عبدالملک بن عطاش که خود و پدرش هر دو معاصر و هم­‌قطار ناصرِخسرو، و حجت اصفهان وآذربایجان بودند؛ در شاهدز اصفهان و حسین قاینی در قهستان و حسن بن صباح که دوسال بعد از وفات ناصر خسرو قلعه الموت را گرفته و کارش بالا گرفت در رودبار[3] نیز فن جنگی پیشرو دانشمند و حکیم خود را تقلید می­کردند. 

ناصر خسرو از وطن خود و سخت­گیری و تهدید و بدگویی و نفرین و طعن و لعن و هر گونه آزاری که به او وارد آمد، او را خیلی متأثر نموده و از این ستم­ها و مظلومیت و آوارگی خود در تنگنای درۀ یمگان بدخشان می­نالد و از جفای روزگار و بدحالی و سختی زندگی و بی­خانمانی و تنهایی و نا راحتی خود در آن زندان و مخصوصً از غربت شکایت می­کند و اغلب از این­که حتا دوستان و خویشان وی نیز از او بریده اند؛ خیلی اظهار تألم می­کند و نیز از این­که بعد از وی حال دیار او یعنی بلخ و خانه­ی او در آن­جا و باغ­ها، عماراتش، برادرش و دوستانش چگونه شده و آیا هنوز آن آبادی­ها برجاست و یا خراب و پاشیده شده، اظهار نگرانی می­کند. به‌وسیله­ی باد به قول خود پیام می­دهد و با آن­ها بعث شکوه کرده و از درد دل و حال زار خود خبر می­دهد.

ای باد عصر اگر گذری بـــــر دیـار بلخ                  

بگذر به خانۀ من و آن­جا بجوی حال

بنگر که چون شدست پس از من دیار من              

با او چه کرد دهر جفا جوی بد فعال

ولی با وجود این، همه­جا گوید: که این مصایب و سختی­ها اختیاری­ست و در راه دین آ­­ن­را تحمل می­کند. ورنه عاجز از تحصیل جاه و عزت نیست، اگر دوباره به راه خود برگردد همه­گونه عزت و مقام در پیش امرا، وی­را مسلم است و گاهی هم اظهار امید می­کند که دین حق غلبه کرده شوکت و عزت او به اضافه برگردد.

ظاهراً تا وقتی­که در اوایل امر حقیقت حال و کار و عقاید او معلوم و معروف نبوده به واسطه معروفیت و فضل و مقام علم و سخنوری‌که داشته میان خاص و عام محترم بود. ولی  بعد از اطلاع مردم و فقها بر حقیقت حال او از وی دوری جسته اند. و می­گوید: خصوصًا همان کسی یا کسانی­که به انکار وی برخاسته و طعن بر وی کرده و شاید باعث فتنه شدند؛ سابقاً با او رفت­وآمد و ارتباط داشتند. امیر خراسان، از او متنفر بوده، ترک­وتازی، عراقی­وخراسانی‌ دشمن او بودند؛ مردم از نام و نشان وی سخت می­ترسیدند. مانند: مارگزنده، از او هراسان بوده و دوری می­جستند.  

درواقع امرای ترک و فقهای آن‌زمان؛ به قول معروف سایه او را با شمشیر می­زدند، بر سرمنبرها او را لعن می­کردند؛ وی­را رافضی، قرمطی و معتزلی خوانده، مهدورالدم می­دانستند. صد هزاران دشمن پیدا کرده بود و لذا ‌از اهل خراسان می­نالد، قلیل و کثیر آن­ها را دشمن خود می­خواند؛ بااین حال از اشارات اشعار او همه­جا استنباط می­شود، که گویی دشمنان او از حکام و فرمان­روایان خراسان از این­که چنان حکیم فاضل، دبیر، و شاعری طریقه­ی نو گرفته و به این جهت از دست آن­ها رفته متاسف بوده اند. به قول خودش، بزرگان خراسان شیفته­ی گفتار او بوده اند و شاید وی­را به ترک طریقه خود و عودت به وطن، دعوت کرده و وعده همه گونه عزت و مقام و احترام به او می­دادند. ولی وی با وجود نهایت اشتیاق به دیدار وطن و تألم بی‌اندازه از هجران آن، ثبات و پافشاری در دین به عودت تن در نمی‌دادند.

ناصر خسرو در زمان توقف در یمگان بدخشان با جمعی از پیروان خود آن­جا نفوذ و مقام ریاستی داشته است. شاید همین فقره موجب اسناد سلطنت او شده، حتا آثارالبلاد او را پادشاه بلخ می­خواندند. به سبب خروج اهل بلخ بر او، در یمگان که قصبه­ی که حصینی در میان کوه­ها بود، تحصن اختیار کرد .ابیاتی نیز در دیوان اشاره بر شاخص بودن وی در یمگان دارد، مکرراً در اشعار خود از یمگان توصیف می­کند و آن­جا را دبستان حکمت و معرفت می­خواند؛ با وجود این تقریباً همه­جا خود را میان کوه­ها، در غار و زندان سنگی، حصار و کوهسار پر از سنگ و خار یمگان که آن­را، زندان سلیمان و زمین تنگ و خشک می­نامد. و بیچاره و مانده در حصار و بی زوار خوانده، از تنهایی و بی‌مونسی ناله تلخ می­کند، مسلم است که در یمگان اگر هم امنیتی داشته رفاه حال و عزو نعمتی نداشته است. چنان­که خودش صریحاً در اشعار خود می­گوید: که آن­جا مفلس و بینوا بوده، مال و منال نداشته و وی­را آن­جا قوم و خویش و آشنای هم نبوده، فقط فرار از دست دشمنان وی­را به آن دره­ی خشک و کوه بلند کشانیده، با همه‌ سختی­ها و گرفتاری­های طاقت­فرسا این حسن را داشته که از تسلط دشمنان و امرای خراسان در آن­جا ایمن بوده و آنان دسترسی به او نداشتند. وی از ترس آزار و لَجاج و غوغا و بلکه سوی قصد مخالفین از آن دره هیچ بیرون نمی­آمد و قدم به خارج خصوصاً به خراسان نمی­گذاشت؛ حتا گاهی در بعضی اشعار به گرسنگی و برهنگی خود نیز اشاره می­کند، خود را همه­جا در زندان تنگ و دره­ی غارآسا که هیچ نوع اسباب راحت و نعمت و حتا مزرعه و کشت و کاری هم نداشته، ببند سخت گرفتار، و در زحمت و عذاب نشان می­دهد. وی تنها و پریشان مانده ولی ظاهراً به کلی درویش و محتاج هم نبوده است. 

اغلب هم خود را در یمگان در غار مقیم خوانده و حال خود را در آن تشبیه به اختفای پیغمبر در غار می­کند و بعضی اوقات هم هجرت خود را بدان­جا تشبیه به هجرت آن حضرت یا تبعید سلمان فارسی از طرف حضرت عمر می­داند. شکی نیست که ناصر خسرو در همان زمان خود خیلی معروف و مشهور بوده وصیت علم و فضل او هم­چنین دعوت او به طریقه­ی اسماعیلی همه­جا رسیده بود. با وجود طعن به‌دین او خاص و عام به فضل و حکمت او معترف بودند. ناصر خسرو در مؤلفات و اشعار خود از خیلی حکما و ادبا و علما و شعرا اسم می برد، که بعضی از آنان را خود ندیده برخی را شخصاً ملاقات کرده است. مانند: یعقوب لیث صفار، سلطان مسعود غزنوی، ابراهیم بن سیمجور، ابویعقوب سجستانی، محمد زکریای رازی، ایران شهری، ابن سینا، و خیلی از حکمای یونان و از عرفا، بایزد بسطامی، ابراهیم ادهم و از شعرا رودکی، قطران و کسایی… .و مخصوصاً از این شاعر آخری بیش­تر از همه سخن می­راند؛ و با او مفاخره و مباهات می­کند.

[1] .حجت، فصل نامه ادبی، پژوهشی و فرهنگی، شماره­ی 26، ص 38.

[2] .ناصر خسرو در لابلای تذکره­ها، پوهنمل دوکتور عبدالغنی برزین مهر، ص 4 و 5.

[3] .تقی زاده سید حسن، تحقیقی در احوال ناصر خسرو قبادیانی. بنار آن­چه از عبارت جامع التواریخ مستفاد می­شود ( به نقل از برون از آن کتاب) حسن صباح در جوانی خود، ناصر خسرو را ملاقات کرده بوده ( شاید در موقع عودت ناصر از مصر) و یا به هر حال از طرف ناصر به طریقۀ اسماعیلیه دعوت شده بوده است.

روبرداشت از صفحه #عرفان_و_معرفت_شناسی