(از گذرگاه قبادیان بلخ تا چاه آب تخار ستان)
خبر رسان خاص دربار به سرعت به حاکم بلخ اطلاع رسانید که مردی دانشمند، فقیه، شاعر و نویسنده، در گوشه و کنار شهر مخفیانه مردم را به پیروی از پیامبر و آل پیامبر دعوت مینماید و بهحاضران خود تبلیغ میکند که ایمان اعتقاد، به دل و اقرار بر زبان و عمل بر ارکان است. او میگوید که امامت مانند نبوت منصب الاهی و منصوص است.
وی میگوید: خداوند پیامبر خود را امر داد تا به امامت علی(ع) نص دهد و او به حق امیر المومیین است و بعد از او هم زمین از حجتی که وصی ظاهر و یا مستور باشد، خالی نخواهد ماند. او از احادیث یاد می کند که رسول خدا به علی گفت که مومنان دارای عمل صالح و خیر البریه، تو و شیعه تو اند. و نیز باری تعالی ابراهیم خلیل را با رفعت درجهی نبوت شیعی میخواهد که و « و ان من شیعته لابراهیم».
وی میگوید: ای مسلمانان! باید در عمل مسلمانی پیرو و یاور و مقتدی به پیامبر و علی و آل او باشید. در غیر آن میبیند که این حکام ظاهربین چطور از نام اسلام به اعمال غیر انسانی و مسلمانی دست میزنند و با چور و چپاول و بی عدالتی بر شما حکمروایی میکنند. پس برخیزید و قیام کنید، کاخ استبداد را سرنگون سازید و اسلام پیامبر و علی و اهل بیت و یاران او را بر مردم یاد دهید.
حاکم سلجوقیان بلخ ازین گفتار خبر رسانها در تعجب شد و فقیه دربار را خواست و گفتههای این مرد نو وارد را به او محول کرد. فقیه دربار گفت: عمر حاکم شهر دراز باد! آنچه این مرد میگوید من به شما چنین توضیح می دهم: در گفتههای این مرد نکات بجا و چیز نو دیده میشود. او گفته است که رسول خدا(ص) به علی گفت که: مومنان دارای عمل صالح و خیر البریه تو، شیعه تو اند.
و نيز باری تعالی ابراهیم خلیل را با رفعت درجۀ نبوت شیعی میخواند که « و ان من شیعته لابراهیم» معنای آن پیرو یاور و مقتدی است. عین همین سخن در منابع اهل سنت که ما و شما پیرو آن هستیم، مانند الدرالمنشورسیوطی و در الصواعق المحروقه ابن حجر و نهایۀ ابن اثیر و غیره نیز آمده است و ما آنرا قبول دار هستیم. اما دو چیز در گفتههای این مرد نو است که یکی از آن عمل به ارکان و دیگرش اعتقاد به امامت است. در مذهب اهل سنت عمل به ارکان جز ایمان شمرده نشده و اعتقاد به امامت هم در نزد ما نو است. که در مقابل میتوان امارت و خلافت را مشابه به آن امامت دانست.
اما ای حاکم خبیر و نایب خلیفۀ بغداد! بدان که این مرد هرکسی باشد از مبلغان شیعه هست و گفتار او در مردم زود اثر کند و بلوایی را در شهر بر انگیزد. حاکم شهر بلخ گفت: توضیح بیشتر بده! فقیه بعد از لحظه یی تفکر گفت: چون این مرد کلمۀ امامت بر زبان برده است از نگاه او امام (اولوالامر) است و اطاعت از او واجب المرعی است. در تاریخ بلخ خواندهام که چطور نقیبان امام ابراهیم و امام محمد باقر توانستند که به قیادت عبدالرحمن ابو مسلم خراسانی امپراتوری بزرگ امویان را سرنگون سازند و عبدالله ابن محمد بن عباس را که کاکای پیامبر و از بنی هاشم بود به خلافت رسانیدند. اما ای حاکم شهر، ای سلطان دوران ما عمرت دراز باد! اگر جلوی تبلیغ این مرد را نگیرید گفتار او چون شمشیر آبدار به سرها اثر کند و بلوایی در شهر پدید آید و نظام را بی ثبات سازد. او هر کسی باشد مانند نقیبان آلپیامبر خواهان دولتی است که به اساس آیات و احادیث و سنت رسول خدا به وجود آید. در حالیکه نظام شما بر اساس حکومت وسیاست ایام استوار است نه آن شریعتی که این مرد میخواهد. طلایه و فقیه هر دو به امر حاکم بلخ لباس درویشان به تن کردند و در جستوجوی آن مبلغ نو وارد شدند. آنها در گوشهیی از شهر، محلی را دریافتند که در آنجا مردی پنجاهساله با عبای درویشی با انبوهی از مردم سخن میزند و مردم سرا پا به سخن او گوش داده بودند.
چون چشم فقیه به آن مرد افتید، فوراً او را شناخت و با خود گفت: این همان ناصر خسرو است آن خسرویکه در دربار ملوک عجم او را خواجۀ خطیر میگفتند و مردیست که اگر تمام فقیه های بلخ جمع شوند حتا به یک پرسش دینی او جواب ندارند. اینمرد که اینک از ثروت و مقام، خود را کناره کرده به خدا قسم تبلیغ او خطرناکتر از مرض طاعون و هجوم یاجوج و ماجوج به این شهر و دیار است.
فقیه به سرعت خود را به دربار رسانید و از حاکم بلخ خواست تا او را محرمانه بپذیرد. حاکم چنان کرد. او به حاکم شهر گفت: این مرد همان ناصر خسرو است، آن چهرۀ تابناک علم و ادب و فرهنگ و آن فیلسوف توانا را نه تنها مردم بلخ بلکه تمام مردم خراسان میشناسند. او اینک از جانب خلیفۀ فاطمی مصر المستنصر بالله حجت خراسان است، هر جا قدمش رسد، پیروانش به دور او جمع شوند و گوش به فرمان او نهند و انقلابی را درینجا برپا خواهد کرد. بهتر است او را تکفیر کرد و مالش تاراج و خودش سر به نیست شود.
حاکم شهر به طلایهاش گفت: بهتر است دوباره او را دنبال کنی و دریابیکه چهکسانی به تبلیغ او گوش فرا میدهند. این بار طلایه لباس مؤذن و امام مسجد را به تن کرد و بی ترس و هرأس در آن محل رفت و از آن مرد درویش خواست تا به او اجازه دهد که از گفتههایش سود برد. دربانان ناصر خسرو، آن خبر را به او بردند که مردی مؤذن و امام مسجدی میخواهد که از گفتههای او سود برد، اگر اجازه دهید تا در اینجا بیاید، ناصر خسرو فهمید که او اینک در چه موقعیتی قرار دارد اشاره کرد که بگو بیاید. آن مرد داخل خانه شد، تعظیم نمود و بجایی نشست. ناصر خسرو به گفتارش ادامه داد و گفت:
ای مردم! خداوند انسان را اشرف مخلوقات و خلیفه در روی زمین گفته است. پس بهتر نیست که بهترین و داناترین آن، وظیفۀ رهبری را به دوش گیرد تا عدل پایدار در جامعه استوار و جلو ظلم گرفته شود و مظلومی به چشم نخورد. « لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ » ( نه ستمگر باشید و نه ستمکش.) ترجمه این آیه آن قدر بر طلایه که خود را امام مسجد ساخته بود اثر کرد که اشکهای وی سرازیر شد و مانند مار بر خود پیچید و به فکر گذشتۀ خود و حکام و عمال بلخ افتاد که چطور بر مردم ظلم را روا میدارند، جان و مال آنها در خطر است و هیچ عدالتی غیر از ارادۀ شخصی درین حکومت جای ندارد. گفتههای ناصر خسرو تمام شد. هرکس به رسم عیاری خود را به خانههای خویش رسانیدند، اما یگانه کسیکه در حال سکوت باقیماند آن مؤذن خبر رسان بود. بعد از چند لحظه، ناصر خسرو از او پرسید که آیا او چه کمکی به آن مرد مؤذن کرده میتواند. آن مرد گفت: ای بزرگمرد نو وارد! آیا ممکن است که لحظات کوتاهی با شما محرمانه سخن گویم.
ناصر خسرو فرمود:
چرا نه؟ بفرمایید، اینجا جای محرم است. مؤذن گفت: ای مرد، ای مبلغ چیره دست، من مؤذن نیستم. من خبر رسان حکمروای بلخ هستم. این سومین بار است که من به قیافههای مختلف شما را نظارت میکنم. به خدا قسم آنچه تو میگویی، سخنی از حکومت انبیا است. حکمروای این شهر هر چیز هست لیکن یکچیز که بهنام آن مردم را فریب میدهد، آن مسلمانیست؛ اما او خود مسلمان نیست، زیرا او منافق است. من از فقیهی شنیدهام که منافق از شمار پیروان خاتم الانبیا بدور است.
ای مرد! من فهمیده ام که تو ناصر خسرو هستی، تو کسی نیستی که سنگینی گفتار ترا این شهر بخود بگیرد. اینجا جایگۀ استبداد و بیدادگری است. حتا اگر شب دیگری درینجا بمانی حیات خود و پیروانت را در خطر میاندازی. من خوب میدانم آنچه میگویی از گفتههای پیامبر آخر زمان است. اما این شهر جایگاه ظلم و فساد شده است. بهتر است فردا این محل را ترک گویی. اینک شما را به آن خداوند که تو او را شناخته ای میسپارم.
مؤذن به سرعت از خانه بدر شد و چند نفر از پیروان و از جمله سعید برادرش خیره خیره با یکدیگر دیدند و به سرعت در آن شب تاریک از شهر بلخ بیرون شدند. طلایۀ مؤذن بهدربار آمد و اجازه گفتار با حکمروای بلخ خواست و به در خانۀ اسرار رسید و به حاکم بلخ عرض نمود: ای حکمروای بلخ! این مرد فقیر چیزهای گفت که دیگران میگویند، از نگاه من بهتر است مدتی را به او فرصت دهیم که تا خوب روشن شود که او چه میخواهد و من او را هر روز زیر نظر دارم و هر آنی که لازم باشد او را گرفتار میکنم.
آن شب حکمروا در خواب نوشین و خسرو در سفر بود. خسرو با خرجینی از کتاب، با سعید برادرش به دروازۀ شهر رسیدند، شهربانان جویای حال شان شدند. آنها گفتند فقیران و درویشان اند که اینک به جای دیگر میروند. دربانان به قیافه آنها نگاه کردند و مزاحم شان نشدند. شب سرد و طولانی بود، شاید آنها شعر را که دو صد سال بعد از آنها حافظ شیرازی گفته است با خود زمزمه میکردن اند:
کاروان رفت و تو در خواب بیابان در پیش
وه چه بس بی خبر از غلغل بانگ جرسی
چون روز شد آنها خود را در تنگی یافتند که از آنجا بارها ناصر خسرو با شوکت و طنطنه سوار بر اسپ خاصه و باداشتن ثروت و جاه رفتوآمد کرده بود؛ زیرا بلخ جایگاه او بود و او از پدر و مادر ثروت مند بهدنیا آمده بود و در قبادیان پسری از خاندان ثروت و مقام و شهرت و جاه بود؛ اما در این سفر در فکر او جز خشنودی خدا و نحوۀ تبلیغ راه حق و دستور امر به حجت خراسان و زمزمۀ اینکه “دانش ثمرۀ درخت دین است” چیزی دیگری موج نمی زد. آنها شب در آن تنگه که پیش از او و بعد از آنها بارها جهانکشایی و کشتارگاه انسانهای بیگناه بود، سپری کردند. سعید برادرش از او پرسید:
-ای پیشوای خردمندان، این تنگه را چه نام است؟خسرو جواب داد:
-این تنگه را به نام خلم گویند. این محل با داشتن انار و سیب و بادام در خراسان شمالی شهرت بهسزایی دارد. در دامنۀ این محل، یک قصر تاریخی بود به نام قصر بانو ( شهر بانو) و نهر آبی درینجا به امتداد آمو دریا وجود دارد که نام آن «ظلمآباد» است. اینجا همیشه زیر سم ستوران جهانکشایان بوده و چندین بار در دو طرف این تنگه جنگهای وحشتناکی صورت گرفته است که یکی از آن جمله، جنگ سبکتگین با شاهان سامانی است. دیگر آفتاب گرم شده بود، اما این مردان شوریدهحال در نزدیکی کوه بچهیی فرود آمدند و از همان نانیکه داشتند سد جوع کردند و به سفر خود ادامه دادند تا اینکه تنگه را طی و وارد وادی نسبتاً وسیع شدند و در سمت غربی سرک راهرو، گنبد گیلی را دیدند که مردمان محل به زیارت آن رفت و آمد داشتند. سعید پرسیدند: ای خسرو زمان میدانی که این محل را چه نام است؟ خسرو گفت:
-اینجا را حضرت سلطان گویند؛ زیرا گفته میشود که آرامگاه ( طیفور بن عیسی) مشهور به بایزد بسطامی و یا سلطان بایزد بسطامی است. وی اصلاً از اهل بسطام است و در دنیای تصوف اولین کسی هست که صریحاً از فنافی الله بقا بالله سخن گفته است. این صوفی مشهور در سال ۲۶۱ ه-ق دنیا را وداع کرده است.
آنها در حالیکه به سخنان خسرو گوش فرا داده بودند، به راه پیمایی خود ادامه میدادند تا اینکه به جای دیگری رسیدند که نامش “بابه قنبر” بود. خسرو گفت:
این محل را ابومسلم خراسانی به نام بابه قنبر مشهوری که در زمان حجاج، حکمراوی اموی در اصفهان، او را به جرم طرف داری از علی و اولادش به دار آویخت، مسمی کرده است.
دیگر روز به پایان رسیده بود، آنها شب را در مسیر راه قریه کوچکی سپری کردند و روز دیگر به سمنگان که سرزمین باغ و تاک و مزرعه بود رسیدند. آنها شب را در قصبۀ بزرگی که در دهن دره، جا داشت در مسجدی بهسر بردند. خسرو گفت: درینجا محلی است به نام تخت رستم. گویند که روزگار رستم داستان پهلوان افسانوی سیستان، گذرش درینجا افتید و با دختر شاه سمنگان « تهمینه » ازدواج کرده بود که سهراب پسر رستم در آنجا تولد گردیده است. اینک این معبد زردشتی را بدان جهت تخت رستم گفته اند که مراسم عروسی رستم و تهمینه در آنجا صورت گرفته بود. خسرو گفت:
مرکز این محل را ایبک گویند. این محل را آب و هوای گوارا باشد. در علیای این وادی، درۀ خوش آب و هوا و میوه داری هست که آنرا خرم بهار و باغسار ( خرم و سار باغ ) گویند. فردای آنشب آن سه نفر فقیر باز به راه پیمایی آغاز نمودند و از تپهها و کوتلهای خاکی گذشتند تا خود را به وادی دیگر رسانیدند که نام آن “دهنۀ غوری” بود. آنها در مسیر خود قلعه و شهر قدیمی را دیدند که در دامنۀ کوهی قرار داشت و یادی از روزگار پرطنطنه و شکوهبار میکرد. در این محل وادی سه گوشهیی وجود دارد که یک راه آن بسوی کابل دیگرش به کهندژ(قندز) و آن دیگری هم به بلخ میرفت. خسرو به سعید گفت: ای برادر! اینجا زمانی مرکز حکمروایی خراسان شمالی در عصر کوشانیان بوده است. چون هنوز خطر و بیم جاسوسان بلخ آنها را تهدید میکرد، با لباس درویشی هر چه زودتر خود را از آن شهر بسوی دامنههای جبال نهرین کشانیدند و عازم خانهآباد کهندژ شدند.
چون در بین جبال دوشی و نهرین رسیدند، در آنجا دوستان خود را دیدند. دیگر خسرو خود را در میحط امن و امان یافت. در هرجاکه رسید از او استقبال گرم شد. اما او میخواست که تا در ورای کوهها و درههای پامیر جایگاه امن و مستحکم را پیدا کند تا دیگر از گزند ریا کاران عوام فریب در امان بماند و آغاز به تبلیغ نماید. او به تدریج از راه تخارستان به چاه آب رسید و در محلی به نام خواجه جرغاتو لنگر انداخت.[1]
به همین جهت حکیم و شاعر ما مخصوصاً بر این دشمنان مذهبی و نژادی و شخصی خود خصوصاً به امرا و سلاطین ترک، بهطور عموم که بسیار طعن کرده و آنها را که نورسیدگان بودند، غاصب فرض نمودند. و آنرا اوباش، دونان، یأجوج وماجوج، شبیخون خدا، دجال، شیطان و اهریمن مینامد، و بدانان میگوید: سابقاً خوار و عاجز و بندگان خود او بودند. اظهار ننگ نموده و بر استیلای آنان به خراسان و مخصوصاً بلخ که خانۀ حکمت بود. افسوس میخورد، در صورتیکه از محمود غزنوی و اَخلاف او به شدت بدگویی نمیکند و از جلال و عظمت آنها یاد میکند.
در اشعار خود اغلب سلجوقیان را و گاهی کسانیکه او را از شهر بیرون کرده بود، دیو و فرعون میخواند، و مخصوصاً از ظلم این خلفا دربارۀ خودش ناله میکند و آنها را همهجای بهبدی یاد کرده و برسیاهی شعارشان طعن نموده فرعون امت میشمارد.
کاریکه ناصرخسرو به عهدۀ خود گرفته بود، یکی ازمشکلترین و خطرناکترین امور بود در خراسان، عدۀ شیعۀ اسماعیلی کم و مخالفین آنها هم خیلی زیاد و هم دارای قوت و قدرت و هم خیلی متعصب، کینهور و وحشی بودند. دعات اسماعیلی، اکثراً به تقیه زندگی میکرد بهخاطر محفوظ ماندن جان شان. فقط جمعی از خاصان جای او را میدانستند. چنانکه از بعضی اشعارش استنباط میشود، در کتاب وجه دین هم میگوید: که حجتها از انظار پوشیده اند، ولی در نهایت مجبور به مهاجرت و قرار گرفتن در یک مرکزمعینی شده و لهذا به یمگان پناهنده شد…و همچنان قابل یاد آوری است؛ که مفسرین شعر ناصر، بار دیگر با تفسیر نادرست شعر وی و بی خبری از جغرافیای تاریخی او را مازندرانی خوانده اند:
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
ناصر خسرو اصلاً و ابداً به مازندران ایران سفر نکرده است، سند من از این چه محکمتر که در سفرنامهی ناصر خسرو-که البته در صحت و ثقت خط سیر او به سوی مغرب از قرار این سفرنامه موجود تردید نیست-اصلاً نه در سفر رفت و نه در سفر برگشت به مازندران که نام دیگرش که طبرستان اند؛ نرفته است. اما چطور شد که او را مازندرانی خواندند- ریشهی این کژاندیشی در این بود که در آن بیت مراد مازندران خطهی بدخشان است. در واقع در تاریخ، یک مازندران وجود نداشته و ما از مازندران دیگری که بنام یمن که در جنوب عربستان میباشد آگاهیم. ولایت یمن در زین الاخبار گردیزی مازندران خوانده شده است. در شاه نامه فردوسی آنجا که رستم دستان به جنگ افراسیاب( طبعاً در ماورالنهر) میرود از دریای آمو عبور مینماید، اما در شاه نامه ماورالهنر مازندران خوانده میشود، واضح است که رستم به ماورالنهر از سمت بدخشان از آمو عبور نموده است.[2]
به هر حال ناصر خسرو یمگان را بخاطر محل اقامت خود انتخاب کرد چون میل به نزدیکی به خراسان که هم وطن خود و هم جزیرۀ مأموریت او بود؛ از یکطرف پناهنده شدن در یکی از قلاع جِبال مستحکم، ازطرف دیگر او را به قصبه یا قلعۀ یمگان دراقصای خاک بدخشان کشانید.
تصرف قلاع محکم و صعبالعبور در قلعههای بلند، ظاهراً در آنزمان یکی از نقشههای دعات فاطمی در شرق بوده و احمد بن عبدالملک بن عطاش که خود و پدرش هر دو معاصر و همقطار ناصرِخسرو، و حجت اصفهان وآذربایجان بودند؛ در شاهدز اصفهان و حسین قاینی در قهستان و حسن بن صباح که دوسال بعد از وفات ناصر خسرو قلعه الموت را گرفته و کارش بالا گرفت در رودبار[3] نیز فن جنگی پیشرو دانشمند و حکیم خود را تقلید میکردند.
ناصر خسرو از وطن خود و سختگیری و تهدید و بدگویی و نفرین و طعن و لعن و هر گونه آزاری که به او وارد آمد، او را خیلی متأثر نموده و از این ستمها و مظلومیت و آوارگی خود در تنگنای درۀ یمگان بدخشان مینالد و از جفای روزگار و بدحالی و سختی زندگی و بیخانمانی و تنهایی و نا راحتی خود در آن زندان و مخصوصً از غربت شکایت میکند و اغلب از اینکه حتا دوستان و خویشان وی نیز از او بریده اند؛ خیلی اظهار تألم میکند و نیز از اینکه بعد از وی حال دیار او یعنی بلخ و خانهی او در آنجا و باغها، عماراتش، برادرش و دوستانش چگونه شده و آیا هنوز آن آبادیها برجاست و یا خراب و پاشیده شده، اظهار نگرانی میکند. بهوسیلهی باد به قول خود پیام میدهد و با آنها بعث شکوه کرده و از درد دل و حال زار خود خبر میدهد.
ای باد عصر اگر گذری بـــــر دیـار بلخ
بگذر به خانۀ من و آنجا بجوی حال
بنگر که چون شدست پس از من دیار من
با او چه کرد دهر جفا جوی بد فعال
ولی با وجود این، همهجا گوید: که این مصایب و سختیها اختیاریست و در راه دین آنرا تحمل میکند. ورنه عاجز از تحصیل جاه و عزت نیست، اگر دوباره به راه خود برگردد همهگونه عزت و مقام در پیش امرا، ویرا مسلم است و گاهی هم اظهار امید میکند که دین حق غلبه کرده شوکت و عزت او به اضافه برگردد.
ظاهراً تا وقتیکه در اوایل امر حقیقت حال و کار و عقاید او معلوم و معروف نبوده به واسطه معروفیت و فضل و مقام علم و سخنوریکه داشته میان خاص و عام محترم بود. ولی بعد از اطلاع مردم و فقها بر حقیقت حال او از وی دوری جسته اند. و میگوید: خصوصًا همان کسی یا کسانیکه به انکار وی برخاسته و طعن بر وی کرده و شاید باعث فتنه شدند؛ سابقاً با او رفتوآمد و ارتباط داشتند. امیر خراسان، از او متنفر بوده، ترکوتازی، عراقیوخراسانی دشمن او بودند؛ مردم از نام و نشان وی سخت میترسیدند. مانند: مارگزنده، از او هراسان بوده و دوری میجستند.
درواقع امرای ترک و فقهای آنزمان؛ به قول معروف سایه او را با شمشیر میزدند، بر سرمنبرها او را لعن میکردند؛ ویرا رافضی، قرمطی و معتزلی خوانده، مهدورالدم میدانستند. صد هزاران دشمن پیدا کرده بود و لذا از اهل خراسان مینالد، قلیل و کثیر آنها را دشمن خود میخواند؛ بااین حال از اشارات اشعار او همهجا استنباط میشود، که گویی دشمنان او از حکام و فرمانروایان خراسان از اینکه چنان حکیم فاضل، دبیر، و شاعری طریقهی نو گرفته و به این جهت از دست آنها رفته متاسف بوده اند. به قول خودش، بزرگان خراسان شیفتهی گفتار او بوده اند و شاید ویرا به ترک طریقه خود و عودت به وطن، دعوت کرده و وعده همه گونه عزت و مقام و احترام به او میدادند. ولی وی با وجود نهایت اشتیاق به دیدار وطن و تألم بیاندازه از هجران آن، ثبات و پافشاری در دین به عودت تن در نمیدادند.
ناصر خسرو در زمان توقف در یمگان بدخشان با جمعی از پیروان خود آنجا نفوذ و مقام ریاستی داشته است. شاید همین فقره موجب اسناد سلطنت او شده، حتا آثارالبلاد او را پادشاه بلخ میخواندند. به سبب خروج اهل بلخ بر او، در یمگان که قصبهی که حصینی در میان کوهها بود، تحصن اختیار کرد .ابیاتی نیز در دیوان اشاره بر شاخص بودن وی در یمگان دارد، مکرراً در اشعار خود از یمگان توصیف میکند و آنجا را دبستان حکمت و معرفت میخواند؛ با وجود این تقریباً همهجا خود را میان کوهها، در غار و زندان سنگی، حصار و کوهسار پر از سنگ و خار یمگان که آنرا، زندان سلیمان و زمین تنگ و خشک مینامد. و بیچاره و مانده در حصار و بی زوار خوانده، از تنهایی و بیمونسی ناله تلخ میکند، مسلم است که در یمگان اگر هم امنیتی داشته رفاه حال و عزو نعمتی نداشته است. چنانکه خودش صریحاً در اشعار خود میگوید: که آنجا مفلس و بینوا بوده، مال و منال نداشته و ویرا آنجا قوم و خویش و آشنای هم نبوده، فقط فرار از دست دشمنان ویرا به آن درهی خشک و کوه بلند کشانیده، با همه سختیها و گرفتاریهای طاقتفرسا این حسن را داشته که از تسلط دشمنان و امرای خراسان در آنجا ایمن بوده و آنان دسترسی به او نداشتند. وی از ترس آزار و لَجاج و غوغا و بلکه سوی قصد مخالفین از آن دره هیچ بیرون نمیآمد و قدم به خارج خصوصاً به خراسان نمیگذاشت؛ حتا گاهی در بعضی اشعار به گرسنگی و برهنگی خود نیز اشاره میکند، خود را همهجا در زندان تنگ و درهی غارآسا که هیچ نوع اسباب راحت و نعمت و حتا مزرعه و کشت و کاری هم نداشته، ببند سخت گرفتار، و در زحمت و عذاب نشان میدهد. وی تنها و پریشان مانده ولی ظاهراً به کلی درویش و محتاج هم نبوده است.
اغلب هم خود را در یمگان در غار مقیم خوانده و حال خود را در آن تشبیه به اختفای پیغمبر در غار میکند و بعضی اوقات هم هجرت خود را بدانجا تشبیه به هجرت آن حضرت یا تبعید سلمان فارسی از طرف حضرت عمر میداند. شکی نیست که ناصر خسرو در همان زمان خود خیلی معروف و مشهور بوده وصیت علم و فضل او همچنین دعوت او به طریقهی اسماعیلی همهجا رسیده بود. با وجود طعن بهدین او خاص و عام به فضل و حکمت او معترف بودند. ناصر خسرو در مؤلفات و اشعار خود از خیلی حکما و ادبا و علما و شعرا اسم می برد، که بعضی از آنان را خود ندیده برخی را شخصاً ملاقات کرده است. مانند: یعقوب لیث صفار، سلطان مسعود غزنوی، ابراهیم بن سیمجور، ابویعقوب سجستانی، محمد زکریای رازی، ایران شهری، ابن سینا، و خیلی از حکمای یونان و از عرفا، بایزد بسطامی، ابراهیم ادهم و از شعرا رودکی، قطران و کسایی… .و مخصوصاً از این شاعر آخری بیشتر از همه سخن میراند؛ و با او مفاخره و مباهات میکند.
[1] .حجت، فصل نامه ادبی، پژوهشی و فرهنگی، شمارهی 26، ص 38.
[2] .ناصر خسرو در لابلای تذکرهها، پوهنمل دوکتور عبدالغنی برزین مهر، ص 4 و 5.
[3] .تقی زاده سید حسن، تحقیقی در احوال ناصر خسرو قبادیانی. بنار آنچه از عبارت جامع التواریخ مستفاد میشود ( به نقل از برون از آن کتاب) حسن صباح در جوانی خود، ناصر خسرو را ملاقات کرده بوده ( شاید در موقع عودت ناصر از مصر) و یا به هر حال از طرف ناصر به طریقۀ اسماعیلیه دعوت شده بوده است.
روبرداشت از صفحه #عرفان_و_معرفت_شناسی