دهۀ چهل سدۀ چهاردهم خورشدی بود که هما طرزی چنان شاعر جوان و نوپرواز در مطبوعات افغانستان شناخته شد. او از نوجوانی زیر تاثیر جو فرهگی خانواده به شعر و ادبیات روی آورد. گذشته از این گاهی هم خیالات نوجوانی خود را با استفاده از هنر نقاشی بیرون میداد.
چند نکته در پیوند به شاعری هما طرزی توجه بر انگیز است. نخست این که او با شتاب از مرز شعر عروضی میگذرد و میرسد به شعر آزاد عروضی یا هم به شعر نیمایی. دو دیگر این که او در همین سالها، شعر آزاد عروضی را نیز پشت سر میگذارد و به سوی شعر سپید گام بر میدارد.
چنان که نمونههایی از چنین شعرهای او در سالها 1348 تا سالهای 1352 و 1353 در مجلههای میرمن یا بانو، پشتون ژغ که بعدها به آواز تغییر نام داد و مجلۀ اردو و روزنامۀ کاروان به نشر رسیدهاند.
همچنان در آن سالها پارهیی از سرودههای هما طرزی در مجلههای سخن، یغما و اطلاعات هفتهگی ایران نیز نشر شدهاند. این نکته را هم باید گفت: سخن، یکی از مجلههای با اعتبار ادبی – فرهنگی ایران بود که در پیوند به شعرها و نوشتههایی که به نشر میرساند سختگیری خاصی داشت. همه از نظر شاعران و استادان بزرگ ادبیات میگذشت تا اجازۀ نشر پیدا کنند. این هم نگاهی به نخستین سرودههای مدرن هما طرزی.
شب را در بستر عشق سحر کردم
امیدوار
تو در خواب بودی و من ستاره میشمردم
حرفی نبود
شاید عشق در خواب بود
لبان شب بر گیسوانم بوسه میزد
و لحاف، تنهایی مرا به آغوشش میفشرد
صدای اذان را شنیدم
بیدار بودم، بیدار
و دنیا از خواب برخاسته بود
کبوتران، قصۀ شب را زمزمه میکردند
و دیگری چنان عمیق فرو میدهد
و شب عشق به پایان رسیده بود
اسد ۱۳۴۸ کابل
طرزی، هما، شکوه برفها، ص 353
شب تنهایی؛ اما با خیال معشوق، و ستاره شماری عاشق تا بامدادان، یک مضمون نو در شعر پارسی دری نیست. بسیار به چنبن شعرهایی بر خوردهایم. بیشتر تکرار مضمون بوده است. در چنین شعرهایی حس فردی شاعر کمتر یا هیچ بازتاب ندارد. این جا نیز همین مضمون؛ اما با حس و عاطفۀ تازه در تصویرهای تازه بازتاب پیدا میکند. شب بر گسیوان شاعر بوسه میزند. لحاف، تنهایی او را در آغوش میکشد. به زبان دیگر لحاف را او خود چنان معشوقی در آغوش میفشارد. تا بامدان بیدار است و کبوتران، قصۀ شب را زمزمه میکنند که شب تنهایی شاعر با چه رویاهایی به پایان رسیده است.
گاه غروب است
دیدن به آسمان مرا به یاد تو میاندازد
و به یاد عشق نافرجامم
گاه آتش گرفتن آسمان است
در دنیای کوچکم
گاه سوختن ابرهاست
گاه عاشق شدن
تن عریانم رها شده در تنگنای غروب
با شعلههای عشق میسوزد
و در لابلای ابرها ترا صدا میزند
و منتظر بارانیست تا درد سوختن را آرام سازد
جوزا ۱۳۴۸ کابل
همان، ص 224
عشق حس تعریف ناپذیری است. عاشق با عشق هستی مییابد. گویی عشق در همۀ هستی جاریست. یا اگر عاشقانه به همه چیز نگاه کنیم جز عشق چیز دیگری را نمیبینیم.
وقتی عاشق بودنم را
محکوم میکنند
و عشقم را به تازیانه میکشند
وقتی با طعنه و تهمت
مرا در بازار به نمایش میگذارند
با صدای بلند
نخستین گلهای عشقم را دسته میکنم
و در سبد شعر
به بازار عاشقان
هدیه میکنم
تا روزگار ما را از یادش نبرد
اسد ۱۳۴۸ کابل
همان، ص 219
زندگی من سگرتی را ماند
که هر لحظه،
کسی به آن پکی میزند
و میگذرد
یکی دودهام را
آهسته آهسته فرو میبرد
و دوباره به هوا پراگنده میکند
آن دیگری لحظهیی پکی میزند
و رو بر میگرداند
آن یکی چنان در دل فرو میبرد
که یارای بر آمدنش نیست
که تمامی وجودش را
دودۀ عشق میپوشاند
و در تمام هستیاش
مرا مرور میکند
و من این سگرت خوش آب و رنگ
هر لحظه
بیچارۀ دیگری را
به خودم معتاد میسازم
ثور ۱۳۵۲ کابل
همان، ص 304-305
«سگرت» در این شعر نماد زن است. گاهی فریبش میدهند و بعد از او روی بر میگردانند. گاهی هم به چاردیوار زندهگی خود هم که میکشانندش همانجا زندانیاش میکنند. چون همه هستیاش را میمکند نیم سوختهاش را زیر پا له میکنند. با این حال خود نیز معتاد این سگرت میشوند.
با چین شیوۀ هر دو طرف زیان میکشند. یکی له میشود و دیگری معتاد. این سگرت در هر حال طرف را معتاد میسازد و این معتادسازی در حقیقت، انتقامی زن است از چنین مردانی.
شاعر در سوختن یک نخ سگرت، سرنوشت همه زنان کشور را و شاید سرنوشت همه زنان جها ن را یافته است. یک حادثۀ به ظاهر بسیار ساده؛ اما همین حادثه مضمون شعری شده است با ابعاد گستردۀ عاشقانه و اجتماعی.
فقط امروز عاشقم باش
شاید در فرداهایت نباشم
فقط امروز مرا در آغوش گرمت جا بده
و دستان سردم را
در میان دستان گرمت به خواب ببر
تا رنج دوری را از یاد برم
و عروس دنیای تو باشم
مرا باخود همسفر ساز
تا درد تنهایی را از یاد برم
آری فقط امروز را با من باش
شاید فردایی در میان نباشد
و من
و تو
دو مسافری باشیم
بیگانه و جدا از هم
سرطان ۱۳۵۲ کابل
همان، ص 306
زندهگی همین لحظههایی است که ما در اختیار داریم پس باید آن را عاشقانه زندهگی کرد. پارهیی از اندیشههای درخشان خیام به دور همیین محور میچرخد. مولانا در این بیت مثنوی معنوی نیز همین مفهوم را بیان میکند.
چمنزار سینهات
که با رطوبت لبهای جستوجوگر من آبیاری شده
و شانههای تنومندت
که در زیر پرده ابریشمین گیسوان من
از تواناییهایت سخن میگویند
من ترا در خود نقاشی کردهام
در سالهای کهنه
و در سالهای نو
تو در دستان من جاودانی
با نبودنت، در این قرن پر درد
با اجبار نفس میکشم
بوسههای تو
در پیشانی تقدیر من
رحمتی است جاودانی
که مرا یاری در زیستن است.
تو در من
همچو ریشه درخت تنومندی
به عظمت خورشید
روییدهای!
تو در زیر پوست وجودم
در حجم تاریک شب،
یا در بلور شفاف روز،
چون زندگی میلغزی.
و از آتش درونم نفس میکشی!
عقرب کابل /۱۳۵۲
همان، ص 319-320
هما طرزی با چنین گامهایی به سوی شعر نیمایی و سپید آمده است. تاریخ سرایش این شعرها نشان میدهد که او از دهۀ چهل سدۀ چهاردهم خورشدی به سرایش در فرم نیمایی و سپید آغاز کرده است.
زبان شعرهای او با در نظرداشت چگونهگی شعر نیمایی و سپید آن روزگار افغانستان، زبان تکراری و کلاسیک نیست. او کلیگویی نمیکند؛ بلکه حس و عاطفۀ خود را در پیوند به اجزای زندهگی و طبیعت بیان میکند.
در آن روزگار شاعرانی بودند که سالهای زیادی، هرچند در وزن آزاد نیمایی میسرودند؛ اما نگاه و زبان شان در شعر همچنان کهنه، سنتی و تکراری بود.
با همین سرودهها تردیدی نیست که هما طرزی نخستین بانوی نیماییسرا و سپیدسرا در افغانستان است. حال شاید بانو شاعر دیگر در همین سالها چنین سرودههایی داشته باشد، مهم این است که هماطری با چنین شعرهایی چنان شاعر مدرن آغاز شد و دیگر یه پشت سر نگاه نکرد و همیشه نیماییسرا و سپیدسرا باقی ماند.
پرتو نادری