تنهایی و غربت دردی جانکاه تر از خود بیگانگی
زنده گی در غرب بویژه در آمریکا برای آنانیکه در آنسوی اقیانوس ها در کشور های جنگ زدۀ قاره های آسیا، آفریقا و حتا امریکای لاتین زنده گی می کنند و با انبوهی از بحران های سیاسی و دشواری های سنگین اقتصادی روبرو اند، خیلی زیبا و قشنگ تصور می شود. این تلقی از غرب برای آنانیکه در کشور های جنگ زده و تحت فشار های شدید سیاسی و محدودیت های آموزشی و اجتماعی در افغانستان، ایران، سوریه، عراق… زنده گی می کنند؛ به مراتب جذاب تر و خوشایند تر است. گزاف نخواهد بود، اگر گفته شود که بسیاری از مردمان کشور های یادشده بویژه آنانیکه مطالعۀ اندک از نظام سرمایه، روابط و مناسبات تولیدی در جامعۀ پر از تناقض غربی دارند؛ نسبت به غرب و زنده گی در کشور های غربی نگاۀ انسانی داشته و از آن جامعۀ ایده آل و آرمان شهر تعبیر می نمایند.
این خوش بینی مصداق این ضرب المثل است که ” صدای دهل از دور خوش است”؛ اما در واقعیت چنین نیست و حال و هوای زنده گی بویژه در جامعۀ امریکا پر از دشواری ها، تضاد ها، تناقض ها و تفاوت های گوناگون است. این تفاوت ها و دوگانگی های مر از تًاد و تناقض جوامع غربی را به چالش کشیده و انسان غربی را در کوره راۀ دشوار تنهایی و از خودبیگانگی ها افگنده است.
هرچند بحث بر سر این تفاوتها و دوگانگی های پر از تضاد و تناقض و مطالعۀ علل و عوامل آن می تواند، دست کمی از دشواری ها و چالش های موجود در جوامع غربی پرده بیرون کند و اما هیچگاه نمی تواند، انسان غربی را از برهوت از تنهایی و سوزنده و خطرناک و خودبیگانگی جانکاه نجات بدهد؛ زیرا این ها محصول نظام سرمایه و روابط و مناسبات سرمایه داری است تا زمانی که این روابط و مناسبات تغییر نکند. این درد های استخوان سوز دامن انسان غربی را رها نمی کند. تنهایی در واقع جغرافیای ناپیدایی است که انسان خود را در چهار دیوار های آن زندانی و به زنجیر کشیده احساس می کند. این زندان آنقدر هولناک و حیرت افگن است که به سخن معروف هفتاد و هفت رگ انسان را می سوزاند و خواب را در چشمان او می شکند. هرچند تنهایی و سکوت دو همزاد هم اند؛ اما دنیای تنهایی چنان وحشتناک است که همه چیز را در افکار انسان به کابوس بدل می کند و تنهایی را می توان آغازین یا سرفصل سکوت خواند که ماجرا های بعدی آن به سکوت می انجامد. تنهایی در واقع حادثه ای است که گویی صاعقه وار در دنیای سکوت بوقوع می پیوندد و جرقه های آن پر و بال انسان را می سوزاند. این تنهایی در عمل برای انسان قابل لمس و احساس کردن است و این بعد احساسی تنهایی است که تیغ از دمار انسان بیرون می کند. درد تنهایی آنگاه قابل درک است که انسان تنها شود و درد تنهایی را با جان و دل احساس کند. تنهایی کابوسی را ماند که در زاویه های تاریک آن کلک حیرت شکسته می شود و در زیر آوار ها و سنگواره های آن حتا برج و باروی سکوت فرو می ریزد. از همین رو است که انسان در وادی وحشتناک تنهایی تو بودن خویش را گم می کند و در اقلیم خاموش آن حتا سکوت در خود غبطه می خورد. آری درد تنهایی در غرب چنان استخوان سوز و کشنده است که فراتر از درد بی درمان از خودبیگانگی چون موریانه مغز انسان را از هم می پاشد.
تنهایی لایه ای در میان دهها لایه است که در لایه های زیرین زنده گی در غرب بویژه در آمریکا خزیده است که هزاران فریاد درد آلود و انسان سوز چون؛ یاس، تنهایی، خود کم بینی، از خود بیگانگی، خانه بدوشی، فقر، غربت و… به گونۀ خاموش از آن لایه ها زبانه می کشند. آنگاه که کوله بار غربت بر این دشواری ها سنگینی کند؛ آشکار است که در این صورت موج های سوزنده تر از آن لایه ها زبانه می کشند و قامت استوار ترین انسان ها را بیرحمانه می شکنند. هرچند این فریاد ها هرگز به بیرون درز نمی کنند و به گوش کسی نمی رسند؛ زیرا همه زشتی ها و پلشتی ها در این بهشت دموکراسی های لیبرال رنگ دیگری به خود گرفته اند. چنان بر روی آنها زنگار های پر زرق و برق نقش بسته است که با درد ها و رنج های کشور های جنگ زده و عقب نگهداشته شدۀ جهان سوم ناهمگون جلوه می کنند؛ اما بدون تردید بی پاسخی و بی تفاوتی به این صداها بهای بلندی را در آینده ها در پی دارد.
در گذشته ها که آثار مرحوم شریعتی را می خواندم. او زنده گی و تمدن غرب را به انتقاد گرفته وآنچه در نوشته های او بیشتر افکار انسان را به خود می کشاند؛ خودبیگانگی دردناک برخاسته از تمدن غرب است که خودآگاهی های انسانی را ماشین سرمایه می بلعد و سیستم تولید و مناسبات و روابط تولید روح عصیانگر انسان را سخت به چالش کشیده است. از همین رو است که سارتر فرهنگ و تمدن غرب را فاجعه بار خوانده و می گوید، غرب به فرهنگ و تمدن جدید نیاز دارد؛ ورنه فرهنگ و تمدن غرب بشریت را به سوی فاجعۀ دردناک می کشاند.
اصطلاح ازخودبیگانگی را فلاسفه و انسان شناسان دو قرن اخیر در فلسفه و جامعه شناسی بکارگرفته اند. ریشۀ این مفهوم هگلی- مارکسی تا فلسفه ژان ژاک روسو به عقب میرود. هرچند در آثار روسو نامی از این مفهوم برده نشده، اما توصیف او از انسان ناب در حالت طبیعی و آلوده شدن این انسان به فساد در اجتماع، مفهوم ازخودبیگانه را ارايه می کند. سیر تاریخی و فلسفی مقوله ازخودبیگانگی از هگل تا فوئرباخ و مارکس، و از سارتر و هایدگر و کییرکگارد تا ویلیام جیمز فیلسوف عمل گرای آمریکایی به بحث گرفته شده و به نقد گرفته شده است.
مرحوم شریعتی خودبیگانگی را بررسی حلول یک وجود بیگانه در انسان تلقی می کند که انسان بیگانه ای را به جای خود احساس می کند. انسان در نتیجه خود را گم می کند و دچار مسخ ماهوی می شود. این اصطلاح برای انسانی به کار رفته که با طبیعت انسانی بیگانه شده و در نتیجه دچار از خودبیگانگی حقیقی و تاریخی می گردد.
زمانیکه در یک جامعه، عقاید و ارزش های یک جهان اجتماعی مانع اشنایی اعضای آن با حقیقت انسان می شود. در اینصورت انسان از خود و هستی دور می ماند. او در نتیجۀ این وضعیت آشفته حال گردیده و دست به اعتراض می زند. آنگاه است که جامعه ای در مواجهه با فرهنگ های دیگر هویت تاریخی خود را از دست می دهد. این خودبیگانگی به خودبیگانگی تاریخی می انجامد. هرچند بیگانگی محض یا عینی و بیگانگی ذهنی یا از خودبیگانگی و گونه های دیگرجلوههای دیگری از این بیگانگی تعریف شده اند؛ اما در میان آنها دانشمندان بیشتر بر از خودبیگانگی تمرکز کرده اند.
از نظر هگل چیزی جز ذهن وجود ندارد و هر مرحله از تاریخ که انسان به این حقیقت آگاهی نداشته باشد در حالت از خودبیگانگی قرار دارد. مارکس خودبیگانگی را طبقاتی خوانده و می گوید، افراد به دلیل زندگی در جامعهای متشکل از طبقات اجتماعی مختلف و همچنین قرارگیری در طبقهای با عنوان کارگر، از طبیعت انسانی خود احساس دوری یا همان احساس بیگانگی میکنند. مارکس از این احساس به عنوان خودبیگانگی؛ هایدگر به عنوان خودباختگی؛ سارتر آن را بیگانگی خوانده است. در معنای دیگر مارکس از آن به عنوان انقلاب و هایدگر از آن به عنوان چرخش یاد کرده است. پل تیلکس، الکساندر کوژو، ژان هیپولیت، ژی کالوز و بالاخره بارت هریک در تحلیل حقیقت و ایده ئولوژی، بحثی مبسوط به بیگانگی اختصاص داده اند، در این رابطه زیاد بحث کرده اند.
آنان به این نتیجه رسیده اند که مفهوم از خودبیگانگی به مثابه دعوت به بازآفرینی و بازپروری دايم آدمی است، نه اساس و پایه ای برای تلقی غیرتاریخی و ثابت از او. از این نظر خودبیگانگی دریچه ای است میان رهایی و سقوط و مرزی است، میان فاجعه و فلاح که ماندن در این سوی مرز فاجعه و عبور از آن به نجات انسان می انجامد. با تاسف که وسایل تولید، روابط و مناسبات تولید چنان انسان غربی را به خود اسیر و وابسته گردانیده و از خود بیگانه کرده که درد تنهایی ها را در او دوچندان کرده است و هر روز بر این درد و رنج تنهایی های او بیشتر می افزاید.
این در حالی است که نظام اقتصادی سرمایهداری در غرب بویژه امريکا درگیر تضادها، تناقض ها، دو گانگی و تفاوت ها در حوزههای گوناگون چون؛ در حکمرانی رسانهای، تناقض و تفاوت های گفتاری و رفتاری و به همین گونه تناقض و تفاوت هایی در بارۀ انسان، در رابطه به نظم اقتصادی، در استفاده از تکنولوژی، در امنیت، در زنده گی روزمره و میزان درآمد ها و دهها تفاوت، تضاد و تناقض دیگر که بحران های شدید و پی در پی اقتصادی از کم ترین پیامد های آن به شمار می رود. این گونه بحران ها هر روز در شعاع سیاست های رقابتی جنگ افروزانه فربه تر می شود. در تمامی این موارد ماهیت اصلی این کش و قوس ها را اکنون پیش گیری از برتری جویی های اقتصادی چین و امتیاز طلبی های تسلیحاتی روسیه شکل می دهد که جهان حکایت از پایان یکه تازی امریکا و رفتن جهان به سوی چند قطبی شدن دارد. بیرابطه نخواهد بود تا اندکی به دوگانگی ها، تضاد ها و تناقض ها در جوامع غربی اندکی اشاره شود.
تناقض و سیطره جویی رسانهای: دوگانگی و تزویر و نگاه گزینشی و مانور های رسانههای غربی در پیوند به مفهوم جنگ و آزادی وصلح و حقوق بشر به همگان آشکار است. این رسانه های غربی اند که لشکرکشی های غرب و جنایت های جنگی سربازان آن را توجیه و حقایق را تحریف می کنند. بزرگنمایی ها و تحریف و خبری رسانه های غربی و بویژه قهرمان سازی ها و شخصیت سازی های آنان به همگان آفتابی است و ما دیدیم که چگونه از بی شخصیت ترین انسان ها مثل اشرف غنی متفکر دوم جهان ساختند و او را بر مردم افغانستان تحمیل کردند. این رسانه های غربی بودند که از لشکرکشی های غرب به عراق، افغانستان، سوریه و کشور های دیگر مبارزه با استبداد و تروریسم تفسیر کردند و پایان این مبارزه هم افتادن این کشور ها در کام استبداد و تروریسم بود.
تناقض ها و دوگانگی های گفتاری و رفتاری: این رویکرد به سیاست های روزمرۀ زمامداران غرب بدل شده است. این تناقض و دوگانگی را در رابطه به شخصیت ها، کشور ها و رخداد های جهانی می توان دید که چگونه سران و سیاستگران غربی دچار دوگانگی ها در رفتار و گفتار خود می شوند. رفتار ها و گفتار های شان را در واقع سیاست های آنان دوگانه و سه گانه رقم می زند.
نگاۀ تناقض آمیز و تفاوت آلود در مورد انسان: در فلسفه غرب تا آنجا که ممکن بوده به حیثیت ذاتی انسان لطمه وارد شده و مقام انسان پایین آمده است. دنیای غرب انسان را چه از لحاظ پیدایش و علل بوجود آورندۀ آن و چه از نگاۀ هدف دستگاه آفرینش در پیوند به او و ساختمان و تار و پود وجود و هستی اش، انگیزه و محرک اعمالش، وجدان وضمیرش، پایین آورده و تقلیل داده است. حیرت آور اینکه انسان در نظام اقتصادی غربی به ابزار ماشین بدل شده و همه ارزش های انسانی او قربانی وسایل، روابط و مناسبات تولیدی می شود. رویکرد غرب در رابطه به انسان را اعلامیۀ حقوق بشر بازتاب نمیدهد؛ بلکه طرز رفتاری است که غرب در عمل حکایت از کشتن همه عواطف انسانی، به بازی گرفتن ویژه گی های بشری، تقدم سرمایه بر انسان، اولویت پول بر انسان، معبود بودن ماشین، خدایی ثروت، استثمار انسانها، قدرت بی نهایت سرمایه داری و بالاخره سقوط انسان در پای یک سگ ثروتمند دارد. نقض آزادی: تیوری آزادی در مقام کاربرد و عمل در غرب دچار نقض شده است. از لحاظ نظر ی این قوانین با کرامت و حقوق انسان ناسازگری دارد و مکتب لیبرالیسم راهکار مشخصی برای حل آنها پیشنهاد نکرده است. تناقض حیرت انگیز این که غرب آزادی بیان را حتی در توهین به ادیان دیگر جایز می شمارند.
تناقض در دیدگاۀ اندیشمندان غربی: هرچند همه فلاسفۀ غرب در مورد انسان نظر واحد ندارند و از انسان تفسیر واحدی نداده اند؛ عده زیادی از آنها انسان را کم و بیش آنچنان تفسیر کرده اند که اندیشمندان شرق تفسیر کرده اند. شماری از آنان مانند سارتر فرهنگ و تمدن غرب را فاجعه بار خوانده و می گوید، غرب برای نجات از رفتن به سوی فاجعه، نیاز به یک فرهنگ و تمدن جدید نیاز دارد. شکوه و درد سارتر از بی روحی فرهنگ و تمدن غرب است که از آن به عنوان درد استخوان سوز تفسیر شده است. فرهنگ و تمدن غربی در آخرین تحلیل انسان و ارزش های او را در پای سرمایه و روابط و مناسبات تولید به قربانی گرفته است. مارکس برای رهایی از اسارت سرمایه و نظام کاپیتالیسم با عنوان کرون سرمایه دار به عنوان وامپیر تشخیص درستی از این نظام داده و با تاسف که نسخه ایکه ارایه کرد، کارایی نداشت و به شکست روبرو شد. ممکن یکی از علل آن نگاه مادی او نسبت به فلسفه و تاریخ بود.
تناقض در نظام اقتصاد بازار: در دنیای غرب بویژه امریکا به مثابۀ ایستگاه اصلی جهان سرمایهداری، فاصله میان طبقه سرمایهدار و قشر فقیر جامعه خیلی کشنده است. سرمایه دار هر روز فربه تر و برعکس غریب غریب تر شده و محصول کار او را سرمایه دار می دزدد. حکومت های آن میلیارد ها دالر را برای جنگ به کشور هایی چون افغانستان، عراق، سوریه و اوکراین می فرستند؛ ام هزاران انسان به عنوان بی خانه یا هوم لیس در راهرو ها و پارک ها شب و روز خود را سپری می کنند.
تناقض در استفاده از تکنولوژی: غرب بهعنوان مرکز نوآوری جهان و امریکا بحیث کشوری پیشتاز در عرصه فناوری و دیجیتالسازی هر روز بیشتر از روز دیگر به فناوری وابسته می شوند. این در حالی است که شماری از امریکاییها علاقۀ چندانی به استفاده از تکنولوژی ندارند و برای محافظت از هویت و پولهای خود از آن دوری میکنند؛ البته با این باور که استفاده از تکنولوژی معلومات شخصی اشخاص را به خطر دست برد قرار میدهد.
تناقض در امنیت: هرکس که وارد امریکا می شود، این کشور را از نگاۀ امنیتی بهشت دنیا تلقی می کند و اما چند ماه و چند سالی که می گذرد. او متوجه می شود که آنطور نیست و همه چیز بهم ریخته است. در کنج و کنار هر ایالت باند های تباه کار و گروههای خطرناک موجود اند که بسیار وقت ها پولیس با آنان درگیر می شود و به درگیری های خونینی می انجامد. این تناقض حتا تا ریاست شورای امنیت نیز رخنه کرده است. به گونۀ مثال، مسکو در حالی بار دیگر ریاست شورای امنیت را عهدهدار شد که دیوان کیفری بینالمللی رئیسجمهوری این کشور را به «ارتکاب جنایت جنگی» متهم و حکم بازداشت او را صادر کرده است
تناقض در میزان درآمد ها: تفاوت و دوگانگی های فراوانی در رابطه به درآمد ها در آمریکا موجود است. تفاوت های چشمگیر میان درآمد کارگران و کارمندان دولتی موجود است که برای بسیاری امربکایی ها قابل پذیرش نیست. این تفاوتها نقض آشکار اعلامیۀ حقوق بشر است. معاش یک کارگر که حد وسط آن 2500 دالر در ماه است و دست کم 1300 دالر کرایه خانه و پرداخت بل برق و آب دارد. این معاش برای تکافوی خانوادۀ یک کارگر بسنده نیست. در همین حال هر روز گراف بحران اقتصادی بلندتر می رود و قیمت کالا ها در بازار روزافزون است. بویژه اینکهدر چند سال اخیر سرعت رشد قیمت کالا بویژه مواد اولیه در امریکا ضریب بالایی داشته و سرعت آن در یک سال گذشته چند برابر شده است.
دشواری های در امریکا: حالا آمریکایی ها با دشواری هایی چون؛ پایمال شدن حقوق زنان؛ آزادی بیان مطبوعات، به مثابۀ دروغ زیرکانه؛ آمار بلند رو به رشد عدم سلامت کودکان؛ اسلحههای آمریکایی قاتل کودکان آمریکایی؛ پیمان شکنیهای بینالمللی؛ سیستم درمانی کابوسوار؛ افزایش زندانی ها؛ زیر ساخت های فرسوده؛ بیخانمانی و عدم توزیع ثروت و بدهی مالیه های سنگین دست و پنجه نرم می کنند که در این میان نگرانی های درمانی بحیث مهمترین مشکل در کنار نگرانی های اقتصادی، مشکل مسکن و بلند بودن کرایۀ خان ها، کاهش اشتغال، جرم اسلحه و کسر بودیجه در راس آنها قرار دارند. این در حالی است که نتایج نظرسنجی یک موسسه معتبر نشان میدهد که آمریکاییها همچنان و برای هفتمین بار در ده سال اخیر تاکید دارند که مهمترین معضل کشورشان، حکومت و حاکمان آنان هستند. آنان به آینده هم خوش بین نیستند و به اعتراف خود دموکراتها بایدن برنامۀ مشخصی برای خروج از بحران اقتصادی ندارد.
پس از فروپاشی شوروی جهان سرمایه سر برافراشت و با پایان جنگ سرد جهان یک قطبی گردید؛ لیبرال دموکراسی دست به آرایش جدید زد؛ برای ایجاد ثبات اقتصادی و حکمروایی در جهان نظم نوین جهانی را مطرح کرد و جهانی شدن در حوزههای گوناگون سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و ارتباطاتی را به پيش کشید. دیری نگذشت که فوکو یاما نظریه « پایان تاریخ»
و جنگ میان ابرقدرت ها و عصر ستیز میان ایده ئولوژی ها و سلطۀ لیبرال دموکراسی را اعلان کرد؛ اما با ظهور حکومت اقتدارگرای روسیه به رهبری پوتین، رشد عظیم اقتصادی چین، و شکست آرمانهای نومحافظهکاران آمریکایی در عراق و تحقق نیافتن دموکراسی در بسیاری از نقاط دنیا و به ویژه خاورمیانه در واقع نشانه های شکست دموکراسی لیبرال را به نمایش گذاشت. از سویی هم نظم نوین جهانی با موانع گوناگون برخورد و جهانی شدن بدون آنکه از کم ترین لایه های هویتی عبور کند، با دهها دشواری رو برو گردید و مقاومت اقتصاد برتر چین عرادۀ حرکت آن را ایستاد. هرچند فوکویاما هنوز هم معتقد است که جهان به سمت و سوی لیبرال دموکراسی در حال حرکت است؛ اما واقعیت های موجود در جهان لیبرال با توجه به تضاد ها و دوگانگی ها و تناقض ها گواه بر این است که لیبرال دموکراسی قادر به حل این تضاد ها و تناقض ها نیست؛ بلکه بدتر از آن بر رنج تنهایی ها و از خودبیگانگی های انسان بیشتر می افزاید و ثروت و ماشین سرمایه هر روز با گرفتن شادابی و طراوت انسان او را بیشتر در برهوت کشندۀ تنهایی و از خودبیگانگی رها می کند. ناکارآمدی لیبرال دموکراسی زیبایی های یک رنگی و حتا جلوۀ معجزه آفرین آن را زیر پرسش برده که یک کودک به دنیا آمده در آمریکا حق پیمودن پله های قدرت تا مقام ریاست جمهوری آمریکا را دارد. در این تردیدی نیست که دموکراسی لیبرال پس از بیشتر از پنجصد سال پیمودن فراز و نشیب ها دستاورد های بزرگی برای بشریت به ارمغان آورده که دستاورد های آن در عرصۀ تئوریک در پیوند به دموکراسی و آزادی های بیان و استقلال رسانه ها و حقوق بشری چشمگیر است؛ اما در عمل با چالش های بنیادی و برو است که بیشتر برخاسته از حاکمیت سرمایه داری و تمرکز قدرت در دست سرمایه داران است که نیاز به اصلاحات بنیادی دارد. بنابراین یگانه راه برای نجات بشر تغییر بنیادی و تجدید نظر در رابطه به لیبرال دموکراسی تا جانشینی او به یک اندیشۀ جدید است که بتواند به تضاد ها و تناقض های لیبرال دموکراسی و بحران های موجود در جهان سرمایه پاسخ مثبت بگوید. یاهو
9 اپریل 23