استاد “واصفِ باختری” درگذشت و با مرگش جغرافیای بیکران شعرِ پارسی را سوگوار ساخت. استاد باختری بیگمان در معرفی چهرههای شعرِ امروز از “قهارِ عاصی” تا این کمترین، حقی بر گردنِ بسیاری از شاعران دارد که باید پاسش بداریم. او سخنورِ بیهماوردی بود که با شناختِ ژرف از شعرِ دیروز، پا بهعرصهی شعرِ امروز گذاشت؛ غزل گفت، نیمایی سرود و سپید را تجربه کرد.
یک عُمر همواره نوشت؛ شعر آفرید، پژوهش نمود، برگردان کرد و با نقدش نقبی بهسوی رهگشایی زد.
زندهیاد استاد باختری ذاتِ شعر را خوب میشناخت، بیدل را حس میکرد و مولانا را در بلخِ ذهن و قونیهی جانش همیشه داشت.
نیما، اَخَوان، شاملو، فروغ و دیگران را ژرف خوانده بود و برخلافِ سنتگرایان دستبسته در برابر ادبیاتِ سنتی، “انقلابِ” نیما را در حوزهی تحولِ شعرِ پارسی ” “کودتا” نمیپنداشت.
یادم هست چندی پیش، در هنگامِ شدت بیماریاش، باری برایش زنگ کشیده و گفته بودم:
“چطوری استاد؟”
سپس با صدای تبآلودش که از پشتِ گوشی تیلفون شنیده میشد، گفته بود:
“هیچ، منتظر در صفم که پیشِ “خلیفه” (استاد زریاب) بروم!”
آنروز دلم شکست. دیگر گپی از
حنجرهی گرفتهام بیرون نشد. کوتاه خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
حالا که استاد باختری خسته از صفِ طولانی زندهگی گذشتهاست، مطمینم که پیشِ رفیقِ گرمابه و گلستانش استاد زریاب رسیدهاست؛ چون تصوّر میکنم خلیفه (استاد زریاب) منتظر بدرقهاش در آنسوی خط است و با لبخند نمکینی که بر لب دارد، بهش میگوید:
“واصف بچیم خوش آمدی، ساعتت تیر اس؟”
و استاد در پاسخش میسُراید:
“قصه بودیم و کنون قـــــصّهی کوتاه شدیم
کاستیم از خود و کوتـــــــــاهتر از آه شدیم
در سرآغاز که برخاست به همراهیِ ما
که سرانجام درین بـــــــــــادیه گمراه شدیم
یارِ دوشینه چه نوشینه نواهایی داشــت
لیک ایوای که ما دیرتر آگـــــــــاه شدیم
آتشِ عشق ز خاکسترِ پیری نفــــــسرد
گُلِ سرخیم که بشـکفته بهدیماه شدیم
کودکانیم درین کوی مپـــــندار که ما
پخته در کورهی تابندهی پنـجاه شدیم
به که پیرانهسر آیین گدایان گـــــــیریم
گرچه در بازی طفلانه گهی شاه شـــــــدیم
“رهنوردانه” نگاهی بهعقب کن اییار!
که بههر چاله فتادیم و بههر چاه شــــدیم
اولین قصّهی کوتاهِ “هدایــــت” خواندیم
قصه کوتاه، که خود قصهی کوتاه شـــدیم”
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.