سال ۱۳۵۷ بود. تازه صنف هشتم را در مکتب ابتداییهء عبدالعلی مستغنی واقع کارتهء سه تمام کرده بودم. از آنجا به لیسهء عالی حبیبیه ارتقا کردم. از خوشی در پیراهن نمیگنجیدم. برادران بزرگترم با افتخار زیاد از حبیبیه یاد میکردند. پدرم لیسهء حبیبیه را شکوه روشنگری میدانست. من تازه به نوجوانی گام گذاشته بودم. وقتی از کوچههای کارتهء سه به سوی لیسهء حبیبیه گام میگذاشتم، غرور عجیبی برایم دست میداد. آنگاه جوانان کتابها را به دست راست، چسپیده به سینه میگذاشتند و راه میرفتند. اینکار علامتی از روشنفکری جوانانهء همان دوران بود. این فرهنگ از دانشگاه کابل میآمد و در میان لیسهها مروج میشد. من به صنف نهم الف ۲ معرفی شدم. وقتی چوکیهای لیسهء حبیبیه را دیدم که از فلز ساخته شده و میزی در جلوی هر دانشجو قرار دارد، احساس استقلالیت در من اوج میزد. سطح استادان لیسهء حبیبیه واقعاَ عالی بود. استادان با نظم خاص و فرهنگ بینظیری به تدریس میپرداختند. آنگاه ساختار آموزشی به دو کانون تقسیمبندی میشد که دستهء سیانس و علوم اجتماعی نامیده میشد. منکه عاشق حقوق بودم به رشتهی علوم اجتماعی رفتم. رسامی از محترم استاد حنیف شبگرد
در میان استادانیکه در لیسهء حبیبیه تدریس میکردند، چهرهء انسانیکه با جدیدیت راه میگشت و با نظم عالی همراه بود، مرا به خود جلب میکرد. قدِ رسا، ریش انبوه و صدای گرم این مرد برایم خیلی دلانگیز بود. یکی از عصرها که با برادرانم برای فوتبال به لیسهء حبیبیه آمدیم، دیدم که به دور میدان والبیال گروه کلانی جمع آمدهاند و مشغول تماشای مسابقه هستند. ما هم رفتیم نزدیک تا مسابقه را تماشا کنیم. آن استاد دلخواه من در میدان، درخشش بیبدیل داشت. او با قد رسایش چنان از زمین میپرید و بر توب میکوبید که گویی گلولهای به زمین شلیک میشود. آه، خدایا این مردی را که هیچگاهی نمیخندد چقدر توانا آفریدهای! همه از خوبیهای او در هنگام تدریس ادبیات فارسی سخن میگویند. از اینکه او استاد من نبود، خیلی رنج میبردم. هرگاهی که استاد داخل صنف همسایهء ما میشد، دلم از حسرت ناله میکرد.
شبی در خانه مشغول دیدن تلویزیون بودیم. تازه دو سال یا اندی بیشتر از آغاز کار تلویزیون در افغانستان نمیگذشت. نشرات شبانه چهار ساعت میبود. در کنار برنامههای خبری، سیاس و اجتماعی یک تا سه پارچه موسیقی بخش میشد. آنشب آهنگی نشر شد که همهء ما را حیران ساخت. «ایدل، ایدل، دل دیوانه درعشقش شدی افسانه، در دامش شدی زولانه» را همان استاد ادبیات فارسی میسرود و چه زیبا میسرود. در زیر تصویر نوشته بودند «شادکام»!. حالا مردیکه نمیخندید شادکام شده بود. برادر بزرگم که شاگردش بود به من گفت اسم اصلی استاد، عبدالله نوابی و نام هنریاش شادکام است. حالا بیشتر از پیش بر استعداد مردی که نمیخندید، حیران شده بودم.
من از مکتب عبدالعلی مستغنی اولنمرهء عمومی و از صنف نهم حبیبیه نیز اول نمره فارغ شدم. در ختم امتحانات استاد نظامی که معاون لیسهء حبیبیه بود مرا نزدش طلب کرد و گفت که برای مصاحبهای به برنامهء جوانان و مجلهء جوانان به رادیو افغانستان بروم. وقتی آنجا رفتم دوشیزهء جوان و زیبایی که لباس قشنگ بر تن داشت و به لهجهء هراتی و کابلی صحبت میکرد مرا به اطاقی برد تا گفتوگوی مختصری داشته باشیم. او گفت نام من حمیرا نگهت است. من که شبها شعر فروغ فرخزاد را با صدای بلند میخواندم، دیدن شاعر، نویسنده و گردانندهء بانام که شعرش بوی سرودههای فروغ را داشت، خیلی خوشآیند بود. وقتی از رادیو برون میشدم استاد عبدالله نوابی را دیدم. برایش سلام کردم. او با صمیمیت علیک گفت. سپس از کارمندان رادیو پرسیدم استاد اینجا چکار میکند، پاسخ این بود که جناب عبدالله نوابی تهیهکننده و یکی از گردانندگان برنامهء دوستداشتنی من «از هر چمن سمنی» است. استاد بعد ها برنامهء «زمزمههای شبهنگام» که عالیترین برنامهرادیویی بود، را نیز تهیه و مدیریت میکرد. حالا دیگر مدهوش شده بودم. مردیکه نمیخندد از بهترین صداهاییاست که من هر پنجشنبه با دلگرمی زیاد شنوندهاش هستم. از آنپس، وقتی احساس میکردم که به لیسهء حبیبیه آمده است، به هر گونهء ممکن نزدیکش میشدم و سلام میکردم تا استاد ارادت من را نسبت به خود احساس کند.
تلویزیون کابل در سال ۱۳۶۱ نمایشنامهای را بر زندگی خداوندگار بلخ مولانای بزرگ به نشر رسانید. این نمایشنامه با شب مرگ و آخرین غزل مولانای بزرگ با زیبایی و احساس عمیقی پایان مییافت. مولانا که در بستر مرگ خوابیده آخرین شعر را بر پسرش زمزمه میکند:«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن». آنگاه مولانا رخت سفر همیشگی میبندد. وقتی با دقت و چشمان گریان بر چهرهء خداوندگار بلخ خیره میشوم، مردی که نمیخندید را میبینم که با چه عظمتی نقش بزرگترین عارف و ترانه ساز زبان فارسی را بازی میکند.
سعید ورکزی عزیز در فلم عاشقانهء «مرد ها ره قولاس» بر اثر استاد مهربانم زندهیاد اکرم عثمان نقش قهرمان را بازی کردهاست. این فلم زندگی کابل اصیل را به نمایش میگذاشت. هنرمندان در این فلم به معنای واقعی کلمه هنرنمایی کردند. آهنگهای این فلم را استاد شادکام ساخته و سرودهاست. در میان همنسلانم، هیچ عاشقی آهنگ «دو زلفانت بود تار ربابم» را فراموش نمیتواند.
آری مردی که نمیخندید، ملیونها انسان را احساس، عاطفه و عشق میبخشید. او انسان چند بعدی است. شاعر، ترانهساز، آوازخوان، نمایشنامه نویس، هنرپیشه سینما، تیاتر و از همه مهمتر یک معلم باوقار و با افتخار است. استاد شادکام بر نسل من حق فراوانی دارد. برای این استاد هنر و ادبیات سلامتی و بهروزی آرزو میبرم. بگذار این چکامهء من سپاسنامهای باشد بر این همه خدمات استاد عبدالله نوابی شادکام به سرزمین محبوب ما افغانستان.
ملک ستیز
کوپنهاگن، دنمارک