پس از سالها تک و دو و کار و بیکاری در فرجام بمبیرک خان به تقاعد سوق شد.
با ساز دوران بازنشستگی رقص میده میده روزگار را با شک وتردید انجام می داد.
با وجود آنکه بغلکش گرم وروزگارش عطر آلود بود، با زرنگی که داشت طی درخواستی از اداره بازنشستگی تقاضای (گروندزیشرونگ )( یا پول کمکی برای بازنشستگان) را کرد و در خواستی به اداره مربوطه نوشت و یاد آور شد ، که اگر برایش کمک نکنند، از گرسنگی و بدروزگاری تلف خواهد شد ، آنگاه خون او در گردن دولت خواهد بود.
ازسوی دیگر به خاطر اینکه در غیاب دولت و حکومت در دکان بنیه گری سردار سولی شریک شود و از این راه غیر قانونی مگر مشروع یک چند هزار یورو کین وپس انداز کند ، به بانک ملی مردم مراجعه کرد و تقاضا نمود که چون فکر وخیال بزرگی به منظور پولدار شدن در سر دارد و می خواهد تا در یک شرکت خوب تجارتی شریک شود ، از اینرو پول دست داشته ای او کفایت نمی کند ، تقاضا نمود تا برایش یک قرضه یکصد هزار یورو بدهند البته به این منظور استناد لازم را تدارک دیده است.
قرار بر ان شد ، تا نماینده بانک روزچهار شنبه به ساعت چهار پس از چاشت به منظور دیدن روزگار او بیاید واز نزدیک با او ملاقات نماید.
از تصادف روزگار نماینده اداره( گروندزیشرونگ )نیز به خاطر اینکه روزگار او را ازنزدیک ببیند، در همین تاریخ ساعت دو بجه با او وقت ملاقات گذاشته بود.
بمبیرک خان تمام آمادگی های لازم را گرفت.یک اتاق خانه را مانند خانه گدا ها تا که توانست از اشیاء کهنه و فرسوده پُر کرد و یک اتاق سالون را با جنس های بها دار و با ارزش آراست.
برای خود نیز دو دست لباس آماده کرد ، یک دست لباس دریشی شیک با زنجیر گردن و ساعت قیمت بهای طلا و عینک با بها برای نماینده بانک و یک جوره لباس کهنه ، فرسوده ، پاره پاره و یک جوره جراب سوراخ ، سوراخ برای نماینده اداره گروند زیشرونگ.
درست ساعت دو زنگ دروازه خانه او به صدا درآمد ، بمبیرک خان ، با لباس فقیرانه ، ووضع خراب دروازه را باز و مهمان مورد نظر را در خانه فقیرانه خود رهنمایی کرد.
خودش را خوار وزار ، گرسنه و بی پول و غریب معرفی نمود و از مهمان خواست تا به حال او رحم کند،
مهمان تمام یادداشت های خود را گرفت و رفت. تمام این ملاقات نیم ساعت دوام نکرد.
بمبیرک خان با سرعت مافوق صوت ریشش را تراشید ، لباس هایش را عوض کرد و مانند یک لارد و ملیونر خودرا آراست و منتظر شد تا ساعت چهار نماینده بانک بیاید و او در جانش بزند و قرضه یکصدهزاری را به دست بیاورد.
درست ساعت چهار زنگ خانه شان به صدا در آمد و بمبیرک خان در را باز کرد و از مهمان عالیقدرش پذیرایی نمود ، کافی اعلی ، میز مفشن با خوراکه های بسیار لذیذ در خدمت قرار گرفت.
مهمان با دیدن این وضع و ملاقات کوتاه یادداشت های خود را گرفت و پی کار خود رفت .
بمبیرک خان از اینکه در جان هردو با چنان مهارت زده بود ، به خود و لیاقت خود افتخار می کرد. با خود گفت : ان شاء الله که به زودی هم کمک گروند زیشرونگ و هم کمک یکصد هزاری بانک برایم می رسد. زرنگی هم چیز خوبی است ، تا احمق در جهان باشد مفلس در نمی ماند.
دو هفته بعد دو نامه یکی از بانک ودیگری از اداره (گروند زیشرونگ ) برایش رسید.
بمبیرک خان نامه ها را باز کرد و از دیدن آنها دلش باغ باغ شد.
ته وبالای نامه ها را خواند برای اینکه بهتر تر بتواند بفهمد نامه ها را گذاشت و ، منتظر ماند تا پسر و یا دخترش از مسافرت بیایند و طی مراحل واقدام های بعدی را یکی پی دیگری انجام بدهند.
تیلفون را برداشت به سردار سولی زنگ زد و گفت: که در دکان بنیه گری او از همین لحظه شریک است .خودش هفته یکی دو روز کار ها را کنترول خواهد کرد.
حساب بانکی بیمه تقاعد و گروند زیشرونگ خود را کنترول کرد ، که کدام پول اضافی دیگری ناغلطی در آن نیانداخته باشد.
در دلش از خوشی زمبلبق می زد.
یک هفته بعد پسرش از مسافرت آمد ، بمبیرک خان به خاطر انتقال تجاربش به فرزندش ، تمام داستان را به پسرش باز گو کردو یاد آور شد ، که در این دنیایی شگفت زده و سرگردان آدم باید هوشیار باشد تا بتواند با آرامش زندگی کند، در برخی موارد زرنگی و هوشیاری نیز نیاز است،از اینکه این زرنگی را در کشور خودش آموخته است افتخار کرد.
پسرش از این که در آلمان به دنیا آمده است و تربیه آلمانی گرفته و همیشه با صداقت زندگی کرده بود وپدرش با زرنگی یک رقم خجالت شد و به پدرش تعهد نمود که از تجارب و اندوخته های افغانی و وطنی او استفاده کند.
بمبیرک خان نامه ها را با غرور و افتخار به پسرش داد و گفت که فورمه های لازمه را با او خانه پری کند.
پسر همین که نامه ها را با دقت خواند از تعجب نزدیک بود شاخ بکشد.
درنامه گروند زیشرونگ نوشته بود که نماینده ما با شما ملاقات کرد ، از اینکه وضع شما عالی و خوب است ، شما ساعت طلا و زنجیر طلا و یکمقدار پول ذخیره هم دارید ، اداره گروند زیشرونگ از تادیه پول اضافی به شما پوزش می خواهد .
در نامه بانک آمده بود . که نسبت اینکه شما زندگی فقیرانه دارید و توان پرداخت قرضه بانک در وجود شما دیده نمی شود ، بانک از تادیه قرضه پوزش می خواهد.
پسر از پدرش نامه های اولیه این دو اداره را خواست، دید که پدرش وقت ملاقات های هردوی آنها را غلط دانسته بود.
بمبیرک خان با ناامیدی در دل خود گفت :
بخت اکر سستی کند ، دندان به حلوا می شکند.
پایان
سوم ماه اگست سال ۲۰۲۳ ترسایی