گفتند روز نخست عقرب، روز بزرگداشت از ابوالفضل بیهقیست. به یاد نوشتهء کتابسوزان در انجمن نویسندهگان افغانستان افتادم که بیست و اند سال پیش نوشته بودم.
یك روز دیگر كه دهان بخاری باز بود و مطالعه می كرد از بخاری صدایی شنیدم كه مرا تكان داد. كسی با لهجهیی سخن میگفت كه تا كنون نشنیده بودم كه زبان فارسی دری را با این همه صلابت و شكوه سخن بگویند.
حیران بودم كه كیست. این قدر فكر كردم كه از شمار نخبهگان است.
سیمای پر شكوهی را در بخاری دیدم كه پیامبروار سخن میگفت. فكر كردم پدر كلانم ملا محمد نادر است كه مثنوی معنوی میخواند و یا بیت های دشوار بیدل را برای دیگران تفسیر می كند. متوجه شدم كه شعر نمیخواند و اما به گونهیی سخن میگوید كه انگار شعر میخواند.
مجذوب سیما و صدای آن بزرگوار شده بودم. من همچنان در حیرت بودم كه این بزرگوار كیست؟ مردی كه در كنار بخاری نشسته بود، ورقهایی را از كتاب ضخیمی بر كند و مچاله كرد و تا خواست در بخاری بیندازد متوجه شدم كه تاریخ بیهقیست. سراپا هیجان شده بودم. آه! خدای من، مگر این همان راوی صادق القول تاریخ، همان تندیس بزرگ صداقت و فرزانه گی، نیای بزرگ من، ابوالفضل بیهقیست!
توجه كردم تا سخنان نیای بزرگ خود را با تمام جان بشنوم و مثل آن بود كه برای یك لحظه مصیبت كتابسوزان را از یاد بردهام.
شعله ها بالا میگرفتند و پرده های دود ضخیم تر میشدند و مرد همچنان ورق ها را مچاله میكرد و در بخاری میانداخت.
مرد آخرین ورق های كتاب را مچاله كرد كه چشم آن نیای بزرگوار به من افتاد. تقریباً با تضرعی فریاد زد: فرزندم! فرزندم! اگر تاریخ نویسی می شناسی و یا نساخی و اگر نمی شناسی خودت این كار را كن كه از كتاب من نسخه یی بردار، ورنه این ها نام مرا از جهان بر میدارند. پیش از آن كه چیزی بگویم از من پرسید تو تاریخ مرا خوانده ای؟
گفتم: هاها… خوانده ام…
گفت: دیده ای كه بر آن پنج دفتر نخستین چه بلایی آوردهاند كه امروز آن را نشایی نیست و هر كس به گمان خود اندر باب آن حدیثی می راند.
گفتم: پدر حالا دیگر كتاب تو از خاور تا باختر آن قدر انتشار یافته است كه تا چهار اركان هستی باقیست و فارسی دری باقیست نام تو چنان خورشیدی در این آسمان لاژوردین می درخشد.
از دوست تا دشمن وقتی كه در برابر كتاب تو و نام بزرگ تو می رسند از احترام خم می شوند.
او با لحن تعجب آمیزی از من پرسید: پس این ها كیانند كه مرا نمی شناسند؟
پرسشی دشواری بود. از شرم سرم روی سینه ام خم شد و بغضی در گلویم تركید. متوجه شدم كه میگریم. یادم آمد زمانی كه كودك بودم و هر گاهی كه با سخن اندكی می گریستم پدرم به من گفت: بی غیرت! بعداً فهمیدم كه گریههای من دلیلی غیر از این چیز ها داشته است.
تا به خود آمدم، مرد آخرین ورقها را در بخاری انداخته بود و دیدم كه دیگر آن چهرۀ مقدس و نورانی در بخاری نمیتابد. دلم فشرده شد خیال كردم كه با تمام اندوه جهان فریاد زدم پدر!پدر!… به خیالم آمد مردی كه در كنار بخاری بود به شدت تكان خورد و از جا بلند شد و آن هایی هم كه در چهار گوشهء اتاق رییس روی دوشكها و پتوها دراز كشیده و پلك روی پلك گذاشته بودند نیز با شدت تكان خوردند و چشمان خواب آلودشان را به سوی من دوختند.
به خیالم آمد كه در نخستین حركت دستهای شان بر قبضههای تفنگ ها كره خوردند و من ترسیده بودم و پس پس رفته بودم.
پرتونادری