وطن آدم افغانستانی جایی است که ساربان آنجا روزی در لابهلای شکستهترین و غریبانهترین ترانههای خود، چنین خوانده بود، «یا مولا دلم تنگ آمده…!» چنین است که همین صدا، همین سیمفونی ِ دل ِ تنگ، همین دل زخمکش و همین هنرمند شریف و دوستداشتنی تاریخ، مالامال از وطن است، از حس است. از شنفتن است، از زیبایی است و پر از راز و رمز یک تاریخ قصهها و حکایتهای بزرگ است.
ساربان در کابل خواند، بیشتر در کابل خواند، برای دل رنجدیدهی خود، برای مردم، برای آحادی از شهروندان کشور، برای زیبایی و در شِکوَه از زمانهی غدّار و نیرنگ دورانش، سرود و تا توانست و تا یارای نفسکشیدنش بود، سرود و فریادش را تکثیر کرد. با این حساب، ساربان اگر بیرون از افغانستان میبود، هرگز به آن درخشندگی و عظمت و بزرگی هنری نمیرسید. هنر او، زادهی شکستهای شخصیاش بود، زادهی رنجهای پیرامونش، پروردهی تنهاییها و بیکسیهایش در زادگاهش، در شهرش. بنابر این، فضای کشور، فراموششدگی، بیاعتنایی و چشمدرچشم شدن با تنهاییها و بیچارگیها، از او انسانی بزرگی ساخت. از این منظر، وطن ساربان، در بار نخست، آن خاک و سرزمینی بود که روی شادی و لبخند را در آن، بخاطر مناسبات و شرایط طبقاتی حاکم، هرگز ندید و بعد، برخلاف این تناقض، باز هم تعلق خاطر او و دلواپسی او به چنین خاک و سرزمینی، هرگز از میان نرفت. با این فرض، وطن، تنها پناهگاه، خانه و جغرافیای محصور در مرزهای سیاسی ِ ضد انسانی ِ بینالمللی، نیست. وطن بیشتر به تعلق خاطر به احساسهای عمیق، به عاطفهها، به نمادها، نشانهها، به سوژهها، اُبژهها و مفاهیم یک تاریخ بزرگ خلاصه میشود. خواه این تاریخ، پر از رنج و آلام بوده باشد و خواه پر از شادمانی و شور و آرامش. بیشتر ما مردم، حس و حال همان ساربان را داریم که در حسرت یک حال خوش و دل شاد، سوخته و گداختهایم و همواره ترانهی ما «یا مولا دلم تنگ آمده» بوده است؛ دلی که در سینههای مان همواره بغض را به ما یاد داده است. وطن هر آدمی، بهاندازهی سینهی اوست و بهاندازهی قلبی تپنده در درون آن سینه است. بهاندازهی حجم حافظهی اوست و به مجموعه یادهای نهفته در آن حافظه است و بهاندازهی هر نفس و هر دَم و بازدَم و خواب و بیداری اوست. وقتی مفهوم ِ «جهان ِبیمرز» و «جهانوطنی» در نظام و بازار سیاست این دنیایی، بیمعنا و ساقط باشد و هیچجایی برای انسانها وطن و خانه و آشیانه شده نتواند، شاید کمترینها و ناچیزترینهای یک خاک، خانهات باشد.
۱)
وطن، یک موقع، خانه است. همان زادگاه مادری که از ساحت ِ بزرگی یک سیاره، یک کرهی ناچیز در جهان نامتناهی، در درون خطکشیهای سیاسی، فشرده و محدود شده است. تو، اگر بخواهی و یا ناخواهی، محکوم و وابسته به آنی. چه، در آن چهها که کشیده باشی و چهها که بر سرت آمده باشد، باز هم به آن تعلق خاطر داری. هرچند جبر زمان تو را از دامن آن بیرون میراند؛ به جاهایی که آنجاها باز هم یا تو انسانها را بیگانه میپنداری و یا آنها خودت را بیگانه و انسان درجه دوّم و سوّم میپندارند.
۲)
وطن، گاهی عاطفهها و حسهایی است که در سلسلهی عمر، در سینهات انباشتهیی و برای اندکی شادی و نوازش در آینده، ناگزیر از حفظ و نگهداری آنهایی. از اینرو، هرجایی که بتوانی بروی و اگر یارای رفتن داشته باشی و اگر بگذارندت، شاید با همینها بتوانی زندگی را زمزمه کنی، خودت را دلاسایی دهی، پایدار بمانی و مقاومت کنی. جایی که قلبت را نشکسته باشند، جایی که احساست را جریحهدار نکرده باشند، جایی که جبر و سنت اولیایی، «تقدیر ازلی» ِ زندگیات نبوده باشد و جایی که خیانت ندیده باشی، نشکسته باشی، له نشده باشی، وطن همانجاست. خواه پیدا شود و یا نشود.
۳)
وطن، گاهی معنای عمیقتر، فربهتر و نوستالژیک بخود میگیرد. نمادها، اسطورهها و جانهایی که برای تو، برای آیندهی تو، برای هویت انسانی تو، فدا شدهاند، چنین معنایی دارند. بهیاد بیاور آنی را که برای تو، برای دفاع از حق و حقوق من و تو و پسگرفتن تقاص از بزرگترین جلاد و غدار تاریخ، وقتها پیش، چهل شباروز به بدترین شکل ممکن قصاص و شکنجه شد و آخر بدتر از عینالقضات همدانی و حلاج، سلاخی شد و امروز حتا مزارش گم است، برایت وطن است: آری، همان یک جسم و جان و یک نام نیک و افتخار آفرین، کافی است بزرگترین وطن تو باشد.
۴)
وطن، گاهی یادها و نشانههای غریب است. خاک است، مزار است. سنگ مزار است. عکسها و قیافههای جوانان خاکخفته که رفته اند و روی قابهای عکسهای روی مزار شان را خاک و غبار گرفته است و از پشت آن غبار، لبخندهای رازآمیز و شکوهمند و در عینحال غریبانهی آنها را میبینی که تو را به تعهد و پیمان و عزت نفس و شجاعت و مبارزه، اعتمادبنفس و انسانیت فرا میخوانند. آنها میخواهند که فراموش نشوند.
۵)
هیچجایی قرار نیست بروی. فقط میتوانی همهی وطنت را در کابل بیابی: تپهی شهدای دهمزنگ، شهدای روشنایی، شهدای دانایی. این، وطن است. قرار است که سینهات، قلبت، روحات، جانات و جهان فراموششدهات آنجا باشد. هرگاه که از دهمزنگ و کنار کاج و موعود و مکتب سیدالشهدا و زایشگاه برچی و دهها جای خاکستر شده و آغشته به خون صدها آینده، رد شدی و یا از بیرون، یاد آنها در ذهنت جرقه زد، وطن در ذهنت معنا میشود و از این مسیر، بهیاد تمامی همگنانت – بعنوان نژاد انسانی – آن دهها هزار نماد و سوژهی خاک شده، فرزندان بیکسوکوی فراموش شده، از هر رنگ و تباری، زبانی و فرهنگی، خواهی افتاد که برای وطن پرپر شدند. اینهمه وطن است. برای فراموش نشدن. برای یاد، برای پاسداری.
*)
امّا و امّا ……
وطن امّا، قرار بود که هرچه باشد، ولی قتلگاه و یا سیاهچالهی سیهروزی تو نباشد. متأسفانه، تو صدها سال در دامنش قتلعام شدی، در فقر و تباهی زیستی، محروم بودی، در جهالت دستوپا زدی، در تلخکامیها و بدبختیها تا امروز آمدی و تا امروز رسیدی. ولی هنوزاهنوز وطنت، سیاهچاله است، قتلگاه است و حتا هیولایی که از خونت سیر نیست. و دریغا که در این میان، پناهگاه دیگری نیز در این زمین بزرگ، در این جهان پهناور نداری که در آن بخزی و آرام بگیری. آن خانه و مأمن و میهن ِ دوستداشتنی ِ که در آن پناهنده شوی و دیگر نه محروم باشی، نه سلاخی شوی و نه تحقیر. جهان، آنچنان که تصورش میکنی، نیست.
**)
وطن، در متناقضترین وضعیت، امروز، یک اجبار است. در بدترین وضعیت ممکن در آغوشش میمانی و یا دوباره از جای دور، در آن دوباره پرتاب میشوی. قرن بیستویکم است و سه میلیون سال پیش از این، پدر بزرگت هومو ارکتوس راه افتاد. از آفریقا خودش را در جهان بیمرز، بی پاسپورت، بی کلاشینکوف، بیتعصب، بی پولیس، بیتوهین، بیحصار، بیمرز و قلمرو و جغرافیا، تقسیم کرد. امّا، آنروزها گذشت. اینک، فلان تاریخ است، فلان ساعت است. برو خبرها را بخوان بعد پاسپورت ویزا کن. فعلاً دو هزار کارگر مهاجر در «اردوگاه سفید سنگ» ِ نحس – آن اردوگاه نازیهای فقه و الاهیات – با پاسپورت و بی آن، زیر شکنجهی سپاه و انتظامیهای جلاد هستند. آنها را بعداً کجا خواهند فرستاد؟
:وطن!
«ای شب تو به روزگار من میمانی
یا مولا دلم تنگ آمده …۱