آتشخانه : مسعود زراب

شست و شو با اشک کردم آنچه در دل داغ بود

سوختم دل را سرا پا، آب چشمم داغ بود

گه نشد تا از قنارى نغمه در گوشم رسد

باغ رفتم، راغ رفتم، تا که دیدم زاغ بود

آشناى روزگارم در خزان بيگانه شد

گر چه در فصل بهاران خوشه چين باغ بود

در زمستان زاتش دل سينه آتشخانه شد

دل مگر با نازکى هايش ز چوب تاغ بود

گاه با من، گاه با غیر، این چه عشق است اى خدا؟

نزد دلدار دلازارم محبت لاغ بود 

مى کشاند سرنوشت آيا کجا ما را زراب

کوره راه سرگذشتم سنگلاخ و راغ بود

١٩-١٢-٢٠١٢