غربت نه تنها رنج بی وطنی؛ بلکه احساسی دردناک و مرد افگن

آنگاه که احساس مرموز ی در درون انسان زبانه بکشد

انگار در داخل اتاقی نشسته اید که فضا، هوا و محیط بیرون از آن نه تنها بیگاگی؛ بلکه بیگانه پنداری ها را برای شما تلقین می کنند. شگفت آور اینکه در چنین حالی جهانی از احساسات و عواطف گویی دشنه ها در دست بر شما هجوم می آورند و رستاخیزی بر پا می کنند که در فرازی از تراژید و فرودی از حماسه ها تو بودن شما را به تاراج می برند. در فضای خاکستری و تیره ی آن چنان حیرت زده شوید که هر قدر ترک آرزو بکنید، اندکی هم از رنج های بیکران شما چیزی کاسته نشود. در چنین حالی اگر احساس مرموزی در شما زبانه بکشد و رستاخیزی از حیرت زده گی های ناپیدا را، در فراز و فرود موج سنگین رها از خویشتن پنداری ها در شما تلقین کند.

در چنین حالی برای شما چه گونه احساسات و عواطفی دست خواهد داد؛ زیرا که این موج و این توفان ها برخاسته از هجوم احساسات اند که گاهی هیجانات خطرناک را در پی دارند؛ بویژه زمانیکه احساس مرموزی بر روان و بر احساس شما سیطره یابد و شما را سخت بیازارد و سر تا پای وجود تان را چون کابوسی به گروگان بگیرد. این احساس آنقدر مرموز و متنوع باشد که در میان انواع احساسات پایه ای قابل درک نباشد. این احساس به فکر شما چنان پیچیده و ناشناخته آید که حتا از نام گذاری بر آن کوتاه بیایید. این احساس چنان رنگین کمانی از هیجانات را در ضمیر شما ایجاد و حوادث ناشناخته ای را در آن بر پا کند که حتا از تعریف چون و چند آن هم کوتاه آیید؛ تنها این قدر بدانید که این احساس مرموز بصورت نامریی به گونه ی رمز آلود بر همه احساسات شما فرمانروایی می کند. 

شگفت آور اینکه اثرات و هیجانات این احساس مرموز چنان استخوان سوز باشد که روح و روان و احساسات شما را در خود پیچانده باشد. این حالت برای شما چنان حیرت زده گی وهم آلود ایجاد کند که همه چیز را در زندانی حیرت زده گی آن به تماشا بنشینید و خویش را از قربانیان بدون منازعه ی آن احساس کنید. ممکن گاهی در ذهن شما واژه ای به نام احساس غربت و غربت زده گی خطور کند و فکر کنید که شاید چنین احساسی بر شما غلبه کرده و تاب و توان شما را ربوده است؛ اما یک باره متوجه می شوید که چنین احساسی را در احساسات پایه ای دوازده گانه چون؛ احساسات خوش بختی، غمگینی و افسرده گی،  علاقمندی، شگفت زده گی، تحقیر، دشمنی با خود، انزجار، ترس، خجالت، گناه، شرمنده گی و احساس خشم از جمله احساسات بنیادی نمی یابید. همزمان شما متوجه می شوید که با آنهم سایر احساسات در قوس و قزح احساس غربت آشکار می شوند. ناگاه چنین احساس ناشناخته شما را شکار می کند و تندیس افکار و رویا های شما را یکسره شکار می نماید؛ در عین سرگشتگی و حیرت زده گی اندکی احساس آرامش کرده و فکر می کنید که گویا گم شده ی خود را دریافته اید. چه یافته ای؛ یعنی احساس غربت، چه احساسی سنگین و بیگانه پندار که فضا، زمین و محیط اش برای شما بیگانه می نمایند؛ حتا می ترسید که این بیگانگی شما را به پرتگاه ی از خود بیگانگی نکشاند و حتا حضور کم رنگ شما  را در فضای مجازی کم رنگتر و شکسته تر نسازد. این خیال ها در اوجی از احساسات غربت زده شما را، به سویی بکشد تا اندکی از شعله های آتشین آن احساس مرموز که سخت شما را در هم پیچانده است، جان به سلامت ببرید. ناگاه این شعر زیبای خسرو فرشید ورد :” این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست –  این خاک چه زیباست ولی خاکِ وطن نیست” در حافظه ی شما خطور می کند. یک باره تکان خورده و متوجه می شوید که  هیچ دارویی به اندازه ی این نوش داروی سخن بر احساسات و بر روان شما اثر نمی افگند و روح شما را نوازش نمی دهد. در همین حال احساس دیگری برای شما دست می دهد و خویش را نه تنها در زندان حیرت زده گی؛ بلکه در زندان بزرگی احساس می کنید که با همه قشنگی ها و زیبایی هایش برای شما و احساسات شما زندانی بیش نیست.

وجود تفاوت ها

البته با تفاوت اینکه در این زندان زنده گی هم چندان ساده نیست و زندان بانان نه تنها از زندانی کرایه طلبکار اند که نان مفت هم نمی دهند و هر زندانی ناگزیر است تا وارد اردوگاه های کار شاق شود و غرامت زندانی بودن خود را نیز بپردازد.  ممکن این اردوگاه های کار اجباری شباهت زیادی با اردوگاه های کار اجباری در اروپای دوران نازی نداشته باشد؛ زیرا آن اردوگاه ها خیلی ضد انسانی و وحشتناک بود که وحشت و دهشت آن حالا هم شانه های انسان را می لرزاند؛ اما بی شباهت هم با آنها نیست. شاید تفاوت هایش را سیستم و مناسبات سرمایه داری چنان آرایش داده و زشتی هایش را پوشانده که کارگران نباید در پشت میله های کارگری در حال کار کردن برهنه دیده شوند.

ده ها اردوگاه های کار اجباری در دوران حکومت آلمان نازی و در راستای اجرای پروژه «راه حل نهایی» در رایش

 آلمان و سرزمین‌های اشغال‌شده تأسیس شدند. این اردوگاه‌ها برای کار اجباری برخی اقلیت‌ها، مانند یهودیان، کولی‌ها، هم‌جنس‌گرایان و حتی معلولان ذهنی و هم‌چنین مخالفان داخلی ضد رژیم نازی از جمله ماسون‌ها، شاهدان یهوه و کمونیست‌ها طراحی و ایجاد شده‌بودند. از جمله اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی می‌توان به اردوگاه کار اجباری کراکوف-پلاشوف، اردوگاه داخائو، اردوگاه بوخن‌والد، اردوگاه تربلینکا، اردوگاه ترزینشتات، اردوگاه آشویتسو اردوگاه برگن ـ بلزن اشاره کرد. در این اردوگاه ها وحشت و دهشت جانکاهی حاکم بود که تصویر صحنه های جانکاه ی آن بوسیله ی قلم دشوار و حتا زبان قلم  از نوشتن آن شرم می دارد. درست است، اردوگاهی که من از آن سخن می گویم، آنچنانی نیست. در آن اردوگاه ها مزدی برای زندانیان نمی دادند و از زندانیان به بهای مرگ کار می گرفتند و حتا جسد های آنان را هم در یک گوشه ی متروک پرت می کردند؛ اما در این زندان انسان در زیر چرخ های سنگین سیستم سرمایه داری به گونه ی دیگر مورد بهره کشی قرار می گیرد و این سخن مارکس که می گفت، نظام سرمایداری ومپایر است، در ذهن هر کارگر تجسم عینی پیدا می کند. ومپایر در افسانه‌ها و فرهنگ فولکلوریک مردم اروپا و آسیا موجودی زنده‌است که اکثراً از خون انسان‌ها تغذیه می‌کند. در این داستان‌ها خون‌آشام‌ها دندان‌های نیش بلندی دارند که با آنها از گردن زنده گان خون می‌مکند و معمولاً دارای قدرت‌های فوق بشری از جمله زنده گی جاودانه و حرکت سریعتر از باد و پرواز و کنترل و هیپنوتیزم موجودات زنده به جز خود خون‌آشام هستند.

این به معنای تایید نازیسم به مثابه ی زشت ترین فاشیسم نیست؛ بلکه فاشیسم در لباس قوم و زبان و سمت و گروه بزرگ ترین دشمن بشریت است که در نازیسم به گونه ی وحشتناکی تجلی پیدا کرد. نازیسم هم در واقع جلوه هایی از نظام سرمایه داری بود که جهان را به وحشت کشاند. دردناک تر این که ما امروز نیز نه تنها قربانی افراطیت و تروریسم؛ بلکه قربانی فاشیسم قومی و زبانی یک گروه ی تروریستی به نام طالب هستیم.

از نظر مارکس در جامعه ی سرمایه داری نه تنها کارگر اسیر ماشین گردیده و دست مزد او بحیث ارزش اضافی در جیب سرمایه دار می ریزد؛ بلکه انسان در جامعه ی سرمایه داری به موجودی متخصص بدل می شود که خلاقیت ها استعداد ها و توانایی های او زیر چرخ ماشین کشته می شود و در دراز مدت به ابزار کار تبدیل شده و ماشین به نحوی او را از خود بيگانه می سازد؛ زیرا او بیشترین وقت خود را در فعالیت های جزئی سپری میکند.  این سبب می شود تا بسیاری از استعدادها و شایستگی های او از بین برود. این در حالی است که انسان موجودی تام است و می تواند، دارای تخصص در رشته های گوناگون باشد. اگر معنای انسان تام آن باشد که برخی از استعدادهای انسان از طریق الزام‌های تقسیم کار مثله نشود باید گفت که این مفهوم در حکم نوعی اعتراض بر ضد وضعی است که در جامعهٔ صنعتی برای فرد در نظر گرفته شده ؛ اعتراضی که هم قابل درک و هم در خور همدردی است۰ چرا که نتیجهٔ تقسیم کار به گونه ی واقعی این است که بیشتر افراد نتوانند تمامی آنچه را که استعدادش را دارند انجام دهند. از نظر مارکس در جامعه ی سرمایه داری روابط، سیستم و مناسبات تولیدی نقش تعیین کننده را دارد و نه انسان. بتا براین او می گوید، نظام سرمایه داری انسان را از خود بیگانه می سازد و او ریشه ی همه از خودبیکانگی ها را از خود بیگانگی اقتصادی تلقی می کند۰ به باور مارکس انسان زمانی از این خودبیگانگی بیرون می شود که مدت کار اش به حد کافی کاهش یابد تا او بتواند امکان پر داختن به چیز دیگری را پیدا کند۰ در این صورت استعداد های او در همه عرصه به شگوفایی می رسند.

           هرچند در اردوگاه ی سرمایه داری انسان چیزی به نام مزد می گیرد؛ اما قوانین زنده گی طوری در آن بوسیله ی حکومت سرمایه داران تنظیم شده که مزد ها در یک هماهنگی از پیش تعیین شده به نام‌ قانون، بگونه ی دورانی دوباره به جیب سرمایه داران می ریزد. تنها این بهره کشی از انسان امروز آنهم در قرن بیست و یکم در عصر جهانی شدن و دموکراسی نیست؛ بلکه او با دادن تکس یا مالیه به دولت به نحوی محکوم به جنایت نیز می شود؛ زیرا این پول صرف جنگ های غیر عادلانه و ضد انسانی و ضد حقوق بشری می شود. این چیز ها است که نشان دهنده ی یک سلسله تفاوت هایی است که اردوگاه ی دیروز را از این اردوگاه متمایز گردانیده است. در آن اردوگاه های اجباری تا حدودی برخورد زندانیان با یکدیگر بر بنیاد شناخت های شخصیتی پیشینه و پسینه بود. هرچند همه خود را محکوم به کار کردن می دانستند؛ اما با آنهم به پیشینه های آموزشی و تخصصی یکدیگر دست کم ارج می گذاشتند؛ اما در این اردوگاه جز سند آموزشی و تخصصی خود سند دیگری را نه تنها قبول ندارد که به ارزش های معنوی دارنده ی آن اندکی هم توجه ندارد.

         غلبه ی احساس محکوم به کار:

         کارگر در این زندان خود را محکوم به کار کردن می داند و او ناگزیر است، با این همه نابرابری ها باید چرخ های ماشین سرمایه را با دستان خود بچرخاند تا زنده بماند. از این رو او نه برای رهایی از این زندان؛ بلکه برای رهایی از چنگال احساسات زندانی بودن، دست به تقلای فکری بزند و ناشیانه فریاد بزند: ” واه از این زندان، واه از این زندان، واه از این زندان” هر قدر فریاد بزند و می بیند که هیچ چیز تغییر نکرده و هر لحظه خود را زندانی تر می یابد. آنقدر فریاد بر می دارد که بالاخره فریاد ها در گلویش می شکنند و ناگزیر به زمین میخکوب می شود. در این حال افکار پریشانی در ذهن شما خطور می کند و موضوع مهاجرت ها و تمدن ها در تاریخ شما را به خود می کشاند و در ذهن تان خطور می کند که  نفس مهاجرت تمدن آفرین بوده؛ هجرت از سرزمین ابتدایی، هجرت از چارچوب ها و قالب های بسته وسنت های منجمد فکری، هجرت از نظام آموزشی و تربیتی غلط، هجرت از عادات و رسوم روز مره ی زندگی و هجرت از سرزمین و وطن بوده که تمدن های گوناگون را در سراسر جهان شکل داده است. 

       غربت و تمدن:

       این سخنان شما را امیدوار می سازد که هرچند ترک سرزمینی که قرن ها محل سکونت خود و آباء و اجداد ما بوده و عشق و ایمان و تقدس و همه ی لذت های ما در آنجا بوده، و بیرون شدن از آن به سرزمینی ناشناخته که هیچ پیوندی با آن سرزمین نداریم، امری ساده نیست؛ اما در عین حال بسیار تأثیر گذار و تمدن ساز بوده است. این مهاجرت ها بوده که در طول تاریخ۲۷ تمدن شناخته شده چون؛ تمدن آمریکای جدید، تمدن اروپای جدید، یونان، روم، چین، هند، بین النهرین، سومر، آکاد، بابل و امثال این ها همگی درپی مهاجرت قومی از سرزمینی به سرزمین دیگری به وجود آمده اند. چنانکه تمدن “بین النهرین” در پی کوچ مهاجران «آرامی»به قولی از عربستان و به قولی دیگر از نقاط شمالی به عراق فعلی به وجود آمد؛ مهاجران در آنجا تمدن عظیم آشوری وآکادی و بابلی و از همه بزرگتر تمدن سومری را تأسیس نمودند یا مثلاً آریا یی ها از نواحی شرقی همراه با برخی از قبایل دیگر در قسمت غربی دریای خزر به هند کوچ کردند و تمدن بزرگ “هند”؛ یعنی فرهنگ،ادبیات؛ هنر و مذهب هند را به وجود آوردند.گروهی دیگر از این قبایل به خراسان آمده و تمدن” پارس” را بنا نهادند و گروهی دیگر به فارس آمدند و “هخامنشیان” و” ساسانیان” را ساختند، گروهی دیگر به نواحی آذربایجان وغرب ایران آمدند وتمدن عظیم “مانَاها” و “مادها” رابنا نهادند و گروهی دیگر به یونان کوچ کردندوتمدن” یونان” را تأسیس نمودندو عده ای دیگر به غرب رفتند وتمدن” روم” را ساختند همه ی تمدن های فوق الذکر را آریائی ها بعد از کوچ خویش بنا نهاده اند. آخرین تمدن نیز که تمدن آمریکای جدید است به وسیله ی مهاجران اروپایی شکل گرفت. هرچند این مهاجرت ها مدتی ذهن شما را با خود درگیر می کند؛ اما پس از آنکه متوجه می شوید که آن مهاجرت ها کتلوی و جمعی بوده و مهاجران در هر حالی خود را در میان عشیره و قبیله ی خود احساس می کردند‌. از این رو کمتر احساس غربت می کردند. از سویی هم آن مهاجرت ها از لحاظ علل و عوامل متفاوت با مهاجرت های امروز است. 

         عوامل غربت:  

         هرچند پدیده ی مهاجرت در طول تاریخ  خود برخاسته از جنگ ها و حوادث ناگوار طبیعی و آب و هوا بوده؛ اما آنچه سبب غربت ما شده، نه تنها در تاریخ بی پیشینه است؛ بلکه در نتیجه ی یک خیانت بزرگ بوقوع پیوسته که تاریخ این گونه جنایت را کمتر در حافظه دارد. مهاجرتی که سقوط یک شبه تاریخ افغانستان را وارونه رقم زد و سرنوشت ملیون ها انسان را به بازی گرفت؛ اما وحشت و ترس آن چنان سنگین بود که نه تنها یک نظام سیاسی و اقتصاد و فرهنگ آن را سرنگون نکرد؛ بلکه جامعه ی افغانستان را از هم فرو پاشید. پی آمد های ناگوار آن در یک توطئه ی منطقه ای و جهانی از جمله ایجاد رعب و ترس و فرار طبقات مختلف از این کشور در موجی از هراس و دهشت چنان دردبار و استثنایی است که در تاریخ جهان ممکن سابقه نداشته باشد. فرار از افغانستان آنقدر وحشتناک و غمبار بود که در فضای حاکمیت استبدادی و زن ستیز و ضد انسانی طالبان در موجی از زندانی کردن ها و کشتار های صحرایی و پر از توهین و تحقیر آنان هر نوع بازگشت به این‌ کشور را ناممکن ساخته است. از همین رو است که مهاجرت ما دردی سنگین تر خاطره ای بس فراموش ناشدنی دارد. هرچند نمی خواهم خوان تلخ غربت را بیش از این بگشایم تا دشمنان بیشتر احساس خوشی کنند و دوستان متاثر گردند. از آن رو بر مصداق این شعر با ابراز اندک از افزون بسنده کردم: اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم     که تو آزرده شوی ورنه سخن بسیار است

       زمانیکه این واژه ها در ذهن شما خطور می کند و ناخواسته حال و هوای دیگری می یابید و امید های خود را برای هر نوع سازنده گی آینده در حال پرپر شدن می یابید. احساس غربت دوباره بر شما هجوم می آورد و احساس تنهایی و غربت بار دیگر شما را به غول و زنجیر می کشد؛ اما در این حال با آنکه خود را قربانی بدون استثنا احساس می کنید؛ در عین زمان فرصت هایی چون آموزش و تحصیل برای فرزندان را در دیار غربت فال نیک گرفته و زنده گی آینده ی فرزندان تان را بهتر فکر می کنید؛ بازهم متوجه می شوید که این هم به ساده گی بدست نمی آید و به بهای از دست دادن های بزرگی چون ارزش های فرهنگی، ادبی و زبانی سرزمین آوایی بدست می آید؛ زیرا فرزندان شما در یک بستر فرهنگی ای بزرگ می شوند که به تدریج از نعمت فرهنگ خودی که سرشار از مایه های معنوی و صمیمیت و ساده گی و صفا است، بیگانه می شوند. در اين حال شاید فکر جهانی شدن فرهنگ ها و امکان رشد فرهنگ های بومی در کنار فرهنگ جهانی با توجه به‌ شیشه ای شدن جهان شما را وسوسه کند. این را فال خوش تلقی کرده و کمی به زیاد از دست ندادن ها امید وار شوید؛ اما زمانیکه این بده و بستان ها را با توجه به شرایط زنده گی محیط جدید برای فرزندان سره و ناسره می کنید، باز هم میزان از دست دادن ها را افزون‌تر از آنچه است، افزون‌تر می یابید و این وسوسه ها هر روز خواب از چشمان شما را بیشتر می شکنند. هر قدر تلاش می کنید، از بن بست های فکری رهایی نمی یابید و پیهم احساس مرموز بر شما بیشتر غلبه می کند و خود را در چنان بن بست می یابید که همه راه های گشایش را بسته و ناگزیر خویش را در پشت هفتاد خم و هفتاد دربند و زنجیر می یابید هر نوع تپیدن برای رهایی از این بن بست را ناممکن می شمارید و در آخرین تحلیل خود را در بند احساسات بویژه احساس مرموزی می یابید که هرگز به پاسخ آن پرداخته نمی توانید و پیهم شما را وسوسه می کند؛ بویژه وسوسه ایکه توافق با محیط جدید را در ذهن شما به کنکاش می کشد و نمی گذارد که چتر غربت لحظه ای هم از فضای ذهن شما دور شود و شما را به نحوی به مبارزه ی آزمونی و دشوار چلنج می دهد. 

         چه باید کرد:

         در این حال این پرسش در ذهن شما خطور می کند که به جنگ احساسات رفت و یا اینکه آنها را باید تلطیف نمود. متوجه می شوید که هرچند مقابله با هر دو دشوار است و اما رفتن به جبهه ی تلطیف احساسات تاوان کمتر دارد. مقابله با احساسات زمانی دشوارتر می شود که احساسات جلوه ی مرموز پیدا می کند و رمز گشایی آن دشوارتر می شود. این در حالی است که پاسخ به احساسات در هر حالی حتمی و لازمی است؛ زیرا احساس هر انسانی، پاسخ او به حوادث ماحولش است. در واقع هر فردی با توجه به زنده گی روزمره‌ خود و مسایلی که با آن سرو کار دارد واکنش های متفاوتی از خود نشان بدهد. این پاسخ‌ها را احساسات می‌نامند که در هر انسانی بصورت خودکار بوجود می آید. این نکته را نباید نادیده گرفت که احساسات تحت تاثیر عوامل زیادی چون، باورها، خاطره ها، گرایش های فکری و سلیقه ها آشکار می شوند و در صورتیکه کنترول و تلطیف نشوند، خطرناک اند؛ بویژه زمانیکه این احساسات مرموز شوند و در رنگین کمانی از رمز و راز های ناپیدا آشکار شوند.

احساسات خوش بختی، غمگینی و افسرده گی،  علاقمندی، شگفت زده گی، تحقیر، دشمنی با خود، انزجار، ترس، خجالت، گناه، شرمنده گی و احساس خشم از جمله احساسات بنیادی اند که سایر احساسات در قوس و قزح آنان آشکار می شوند. احساسات یاد شده همان چیزیست که ما با حواس پنجگانه دریافت میکنیم و در درون خود متوجه تغییری میشویم واین آگاهی حالت ما را تغییر می دهند و بعداز درک توسط حواس،  نورونهای عصبی فعال میشود واین حس وارد قشر عالی مغز میشود که گاهی در نماد خشم، گریه، خنده و ترس هیجان آور اند. هرچند احساسات و هیجانات گاهی بجای هم به کار برده می شوند؛ اما هیجان تجربه‌ای است که هر فرد خودش به شکلی درونی تجربه می‌کند. احساسات دارای یک میدان معنایی است که از فردی و معنوی تا اجتماعی و سیاسی را دربر می‌گیرد. کلمه احساس ممکن است به هر یک از تعدادی از ویژگی‌های روان‌شناختی تجربه اشاره داشته باشد یا حتا کل زنده گی درونی فرد را منعکس کند.

در این میان از احساسی مرموز به نام احساس شگفتی و هیبت به مثابه ی آمیزه‌ای از ترس، احترام و شگفتی یاد آوری شده است که انسان‌ها این حس را در طبیعت، مذهب، موسیقی و هم چنین از طریق هنر‌های تجسمی یا معماری می‌یابند. کسانیکه این احساس را تجربه کرده اند، به احساس خوشبختی و هدف داشتن بیش تری در زندگی خود دست یافته اند. این احساس نیروی انتقاد از خود را در آنان افزایش داده و در ضمن برای آنان حس خلاقیت و کنجکاوی نیز بخشیده است. به همان اندازه که این احساس بیماری های مزمن را تداوی می کند‌؛ به همان اندازه از علاج بسیاری از بیماری های دیگر عاجز است؛ زیرا این احساس هرگز قادر نیست تا ویرانگری های احساسی را درمان کند که در وجدان من زبانه کشیده و هر لحظه شعله های آتشین آن پشت و پهلوی مغزم را می ساید و پیهم فتوای زندانی بودنم را صادر می کند. چه من فکر کنم یا نکنم، افتادن در چاه ی غربت کشنده تر از احساس غربت است؛ زیرا غربت کرانه ی ناکرانمندی است که هر لحظه احساس خود باوری و اعتماد به نفسدردر در و دیوار های آن خشک و منجمد می شود و آرزو های پرپر شده در زندان آن هرچه بیشتر پرپر می گردند. در چنین حالی است که هر روایتی حکایت از یاس و ناامیدی دارد و هر داستانی به قصه ی فصل غم انگیز و درد های ناپیدا  مبدل مي شود. در چنین حال است که فضا و محیط و ماحول آن چنان با انسان بیگانه می شوند که در فضای بیگانگی آن هر چیزی را تیره و تار به مشاهده می رسد. این همه را فقط با احساس آتشین و مرموزی می توان درک کرد که از چاه ی غربت برخاسته و در سر تا پای انسان شعله ور باشد. منی که اکنون در چاه ی غربت سقوط کرده‌ام؛ آنهم سقوطی که عمق و پهنایش، ژرف‌تر و گسترده تر از احساس غربت است؛ چگونه می توان از آن نجات یافت. ممکن بتوان گاهی بر احساس غربت غلبه پیدا کرد؛ اما چگونه ممکن است تا از چاه ی غربت بیرون شد و بعد در نبرد با احساسات آن پیروز شد. هرچند من خویش را به گفته ی سهر وردی در ناکجا آباد جغرافیای جهان زندانی صد زنجیر احساس می کنم و در کجا آباد غربت آن با موج های احساسات کشنده و دردناکی دست و پنجه نرم میکنم؛ نمی دانم که از کجای ناکجا آباد آن پرواز کنم تا از چاه ی غربت رهایی یافته و با احساس آن برای همیش بدرود بگویم. یاهو