یـاد شوربازار کابل بخير: بقلم ماریا دارو

زمانیکه هنوز مكتب  نمی رفتم؛ تنها  دو رفیق داشتم هر روز در کوچه بازی میکردیم ؛ خانه ما پهلو هم  قرار داشت و ازسر بام هم ارتباط داشتیم. سنجو و کمار دو برادر بودند؛ سنجو هم سن و سال من بود و اما کمار با آنکه از من  خورد تر بود اما نسبت به  سنجو خیلی  رفيق من بود. اوخیلی اجتماعی بود و خیلی فکاهی  میگفت.. هردو برادرها با من مانند دو برادر اصلي بودند. مادرش  در شیرینی پختن خیلی لایق بود هر وقت بدست سنجو و کوماربرایم میتایی  و لودو روان  میکرد.  یک روز برام میتایی  روان کرده بود یک مقدارآن را برای فردا خود درپس خانه پنهان کرده بودم؛ مادرم آن را پیدا کرد وقصه من به گوش  پدرکلانم رسید .پد کلانم با آن که حج رفته بود؛ وآدم خیلی متعدين بود هروقت  که مرا درکوچه  همرای سنجو کمار می دید  مرامحنت میکرد . برو گمشو ؛ صد  دفعه  گفتم که  در کوچه بازی نکو هر سه ما  ازکوچه به خانه می  گریختیم و درسربام دورازچشم پدرکلانم تشله بازمیکردیم اگر ما رابی خبردر  کوچه  گیرمیکرد ؛ با نوک عصا چوبش تشله های ما را درجوچه بد رفت می انداخت.

زمان  که مکتبی شدم دوستان زیاد پیدا کردم؛ نه تنها که سنجو وکمار را فراموش کردم بلکه مانند دیگران درپی آزار شان برآمدم. وقتی که همرای هم مکتبی هایم ازمكتب بطرف خانه میرفتیم  درراه  آزار دادن هندو ها برای ما یک  ساعت تیری بود. حتی دراین مورد مسابقه  هم میدادیم که کی هندوبچه را به گریان می آورد.  دلیل اصلی ایجاد نفرت با آن دورفیقم همان میتایی های مادر سنجو بودکه پس خانه پنهان کرده بودم.  همان شب پدرکلانم گفت نان هندو درشکم تان چهل روز ماتم میکند وهضم نمیشود دیگرنان هند را نخور. دردم نیز متعصب تر از پدر کلانم بود و حتا یک روز مرا لت هم کرده  بود. از قضا یک شب پدر کلانم مریض شد و برای خرید چهارعرق  باید به دکان هندو درشور بازار میرفتم. چون پدرم با دکان داران هندو رویه خوب نداشت؛ مرا صدا کردو گفت گ برو ازدکان پد سنجو چهارعرق بخر .. من دو روز پیش سنجوی بیچاره را به مرگ لت و کوب کرده بودم روابط ام  خیلی خراب شده بود وسنجو نیز در دکان پدرش کار میکرد. از رفتن به دکان پدرسنجو شانه خالی کردم؛ پدرکلانم  مرا دشنام داد و گفت چرا  نمی روی؛  روز تا شام همرای بچه هایش تشله  بازی میکنی؛ برود که شکم از درد میترقد … یکبار با عصبانیت گفتم  حالا دیگرتشله بازی نمیکنم. دیدم که پدر کلانم نصیحت را شروع  کرد؛ گفت یک همسایه از صدخویش کرده؛ پیش است بچم … همان شب شکمش پدرکلانم از درد می  ترقید مگر من به دکان پدرسنجو نه رفتم. دربسترخوابم رفتم وشب را با چرت زدن  صبح  کردم. 

 چیزهای به فکرم می گشت که عقلم قبول نمیکرد. صد ها خوف و ترس به دلم  جای گرفت؛ ازگپ هایکه پدر و پدر کلانم می گفتند که نان هندو بدلت چهل روز ذکرمیکند و ازطرف دیگر می گفتند که ازصد خویش کرده یک همسایه  پیش  است.  هم چنان شنیده  بودم که میگفتند « طفلی اگر دیر تر سرگپ میآمد نان  هندو را برایش  می دادند که  زودتر سر گپ بیاید».  دردوراهی افكار پراكنده  قرارداشتم . گاهی خود را گنهکارحس می کردم وگاهی مغرورانه میگفتم «مه  خو شکرمسلمان هستم» ؛ هندوها مرده « جسد» خوده دردنیا آتش میزنند … این  یک غروری بود که ازطرف فامیل برایم داده شده  بود. برای دوهفته خوابم  خراب  شده بود تا اینکه یک جزر مهم زندگی اجتماعی  را کشف کردم وآن  جزر این بودکه؛ اگر نان هندو چهل روز درشکم ذکرمیکند آیا چهارعرق هندو  بدل پدرکلانم که از پرُ خوری مریض شده بود؛ ذکرنمیکند ؟.                        یک کاکا داشتم که یک دخترهندو را دوست داشت وهندوی دخترجوانمرگ با یکتن ازهندوان شوربازار ازدواج کرد. وکاکایم تا اخرعمرمجردماند. 

 دنیای کاکایم  دنیای دیگری بود دنیای عشق دنیای موسیقی دنیای خال دخترتناز هندو وزلفان درازش؛ برای اوهندو بودن مذهب بودوهندو مقدس بود ونان هندو  تمام وجودش را از گناه پاک میساخت.  ازقضا دروطن چپه گرمک شد ازصدای توپ وتانک جنگ همه هندو مسلمان بی وطن  شدند و روانه دیاربیگانه گردیدند ماهم روانه غرب شدیم وتن ما را نیز آفتاب شیرگرم غرب تحت نوازش قرارداد و ازتپش خونگرمی نجات پیدا کردیم. درغرب قصه کفر ومسلمان مطرح نبود.  همه مردم دریک صنف درس میخواندين دریک موسسه کارمیکردند؛ دریک سالون ودرکنارهم نان میخوردند. سیاه وسفید زرد همه همه دریک رایل یا بس  سوارمیشدند. درچوکی  کنارهم می نشستند وجالب ترازهمه پدرم درسن پیش  رفته قرارداشت وآموختن زبان فرهنگی براش خیلی مشکل بود. همرای بانوان  هم صنفی اش چنان گرم میگرفت و با افتخار قصه میکرد ومیگفت ماهم دروطن خود نژادهندو داریم آنها مردم خیلی خوب اند. به یادم آمد که یک شب به خاطر موی درازهندوهاچی کفر گفته  بود. آنها سنت حضرت محمد را مراعات نمی کنند موی درازگناه دارد. كلمه گناه  ثواب چند شب خوابم را خراب کرده بود. از همان روز بچه گک های هندو وسیک را آزار میدادم . او کچالو دزد؛ کچالو را در زیر لنگیت ماندی؛ هندو کله ات  درکند و همین اعمال ورفتارم سنجو را برای ابد ازمن آزرده ساخت تا زمانیکه از افغانستان رفتند با من گپ  نمیزد. اما در غرب با توصف پدرم ازهندوان شور بازار کابل یکباربه هوش آدم که پدرم شاهد  مرض باشد اگرمرض نیست پس با آن همه نفرت وبدبینی که درکابل با هنديان  شوربازارداشت چی شد یکباره به تعریف هندوان شروع کرده است.  یک روز دیگردیدم که پدرم با یک زن خارجی دیگرکه هم صنفی اش بود؛ قول میداد و چنان دست زن سفید چهره و موطلایی را می فشرد.که هوش ازسرم رفت. کلمه  گناه باهمان لحن زشتی که درمقابل هنديان استعمال کرده بود مغزم را خراب  کرد خانه رفتم و درحضورمادرم قصه را گفتم پدر ومادري با هم جنگ کردند. پدرم  اصلا استدلال گناه و ثواب را برایم داده نتوانست کاکایم بیچاره که سینه سوخته  ازعشق هندو دختر داشت با من همنوا شد او برایم معنی گناه وثواب را تشریح  کرد وگفت تا که عاشق نباشی معنی گناه و ثواب را نمیدانی. کاکایم درسن چهل  رسیده بود؛ هنوزهم خاکسترعشق چمبیلی؛ دخترراجندرا کمار در قلبش حرارت  داشت گاهی گاهی ازکوچه های شوربازاروعطرخوش بوی گل چمبلی به نیکویی یاد میکرد وهمیشه ازعطرچمبیلی استفاده میکرد. چشمان زیبای چمبیلی را مقابل چشمان خود مجسم میساخت وبوتلعطررا بوسه باران میکرد. د فصل بهارکه  نسيم عطربوستان وگل چمبیلی را به هرطرف پراکنده میساخت. کاکایم کاملا مجنون می شد. یادم آمد که درکابل هم گل چمبیلی داشتیم وکاکایم آنرا دوست  داشت و تعریف میکرد. اما نمی دانستم که نام دخترراجندرکمارنیز چمبیلی بود.  همان عشق چمبیلی اورا رسام و نقاش ماهرساخته بود. ازهرحرکت چمبیلی  رسامی میکرد ورسم هایش را برای معلم وهم صنفانش نشان داد ه بود وگریه  کرده بود وهر روز هم صنفی هاش اورا به دوستان شان معرفی میکردند از  وفاداریش تحسن میکردند ومیگفتند عشق را باید راازاین آدم آموخت.            منکه  تازه به هوش آمده بودم که باید انسان را از روی  انسانیت احترام کرد بیاد سنجو وکمار با کاکایم یکجا اشک ریختم. یادم آمد که برای اولین با با سنج قهرو دشمنی کرده بودم او بیچاره برای دوهفته  پشت مه گریه  کرده بود یک روز  مادرش را در شوربازار دیدم مرا گفت بچیم چرابا سنجو قهر کردی؛ اوترا بسیار دوست دارد و پشتت گریه میکند. من با همان غروربی معنی که مسلمان هستم و گریه هندو چی اهمیت دارد؛ در جواب مادرش هیچ  نگفتم و ازسنجو دلداری  نکردم. اگردرافغانستان قانون مدني رعايت میشد شاهد پوف کردن هندو ومسلمان نزد تمام مردم حل می شد. وقتی که خود ما درملک مردم مهاجرشدیم اولین  سوال برایم این بودکه شاید بچه ها درراه مكتب ویا در پارک مرا لت کنند اما بخلاف درصنف تنها من موی سیاه داشتم؛ همه بچه ودختر دورم حلقه میکردند و ازهرحرف که به لسان شان ازدهن  میبرآمد خوشحالی می کردند واه واه مجید  چه خوب گپ میزنی . یک روزاز پدرم پرسیدم که اگردرمکتب مرا درس مذهبي بدهند؛ چکار کنم.

 پدرم بدون استدلال گفت چکنیم؛ بچم اگر سرکشی کنیم مارا ازکشورخود اخراج  می کنند. یکباربرای تمام هندوانان افغان آفرین گفتم وحوصله ومقاومت شان را  در آزار وجهالت بچه های کوچه ستودم. دانستم که درکشورماهمه در زیر ابر خشم و خشونت وتعصب بی معنی تحت تاثيرو تبلیغات مذهبي نادرست که از طرف ملا نا فهم  برای مردم بی سواد وکم سواد تبلیغ  میشد قرارداشتند. حتی از فواد مذهب اسلام بسیار پدران آگاهی لازم نداشتند وگرنه درهر مذهب حقوق  همشهری وهمسایه داری محترم شمرده  شده است. این بود نتیجه گناه وثواب و فرق هندو ومسلمان .وای وای یاد کوچه شوربازارکابل بخیر؛ یاد ارغوان خواجه صفا بخیر؛ یاد عاشقان وعارفان وشیر یخ جاده  میوند بخیر وای وای سنجو کمار کجایید یادتان بخیر .

باحرمت  ماريا دارو 

این داستان به صدای  خانم رجنی  کمار پران  به یوتوپ  موجود  است.