نوستالوژی وغربت؛ فصل ناتمام تراژیدی های تنهایی« قسمت اول» : مهرالدین مشید

نوستالوژی رنگین کمانی از رویا های شیرین و دوست داشتنی

آنگاه که احساس غم انگیزی سوار بر بال های شادی و سرور، از دریچه های ناپیدایی به ظهور می رسند و چنان بر انسان غلبه می کنند که به گونه ی معجزه آسا آرزومندی عاطفی و احساس گرم و پر لطافتی به انسان بخشیده و روح آشفته و سرگردان او را سیراب ذوقی سرشار از صفا و صمیمیت می نمایند. این احساس چنان انسان را شگفت زده می سازد که او به دنبال اعجاز واژه ها می رود تا دریابد این احساس چه واژه ی معجزه آفرین را به ارمغان آورده است که این چنین او را حیرت زده و مبهوت کرده است. ذهن کاوشگر و دراک او به حافظه پناه می برد و از خیال کمک کمک می گیرد تا دریابد، کدام واژه ای اینقدر بر او تاثیر گذار و سرنوشت ساز واقع شده که گویا آیینه ی تمام نمای اندیشه ها، خواسته ها و احساسات او گردیده و ابعاد گوناگون دلتنگی های شدید او را برای زادگاه اش بازتاب می دهد.

این پیشامد او را هیجانی می سازد و به گونه ی شگفت آوری احساس فخر و غرور به او دست می دهد‌ و بر عزت نفس اش افزوده می شود. او به گونه ی دراماتیک، با ایجاد ارتباط بین گذشته و حال در نماد گذشته بهتر از حال گویی به زندگی خود معنی می‌بخشد و با احساس مرگ حتا قدرت مقابله را پیدا می‌کند. بالاخره پس از سیر و سفر در وادی ناپیدای واژه ها یک باره واژه ای در دهن او خطور می کند که توانایی های فکری او را به آزمون می طلبد و در یک لحظه او را شکار می نماید و به گونه ی معجزه آفرین گذشته و حال او را در یک کلمه بهم پیوند می زند. این توانائی را جز در واژه ی نوستالوژی در واژه ی دیگری نمی توان یافت.

واژه ایکه سحر آفرین بوده و چنان از قدرت شگفت انگیز برخوردار است که گذشته های از هم گسیخته را با حال پیوند داده و خاطره های شکسته را بر برج و باروی پی آمد های کنونی بخیه می کند. ممکن واژه هایی باشند که یک باره هزاران تن را به قیام و فریاد وادارند و یا واژه ایکه بتواند، آشوبی را به آرامش بکشاند و یا حادثه آفریند و حمام خون جاری کند و یا زخمی را التیام ببخشد. ممکن این واژه ها با توجه به داشتن انرژی مثبت اراده های آشفته ی ما را مهمیز کنند و برای ما اراده ی استوار برای رسیدن به آرزو های شیرین انسانی بدهند یا انرژی منفی آن مانع سعادت و خوشبختی ما شود و بر اراده های ما زنجیر ببندد؛ اما قدرت سحر آفرینی و حادثه آفرینی هیچ یک برابر به نوستالوژی نیست.

 هر انگیزشی از طریق حواس چندگانه می‌تواند، در ذهن ما نوستالوژی ایجاد کند و ما را به جایی برگرداند که خاطره‌ای از آن داریم و هر آنچه را که در آنجا بوده، همه را در نمادی از کژکاری در مرکز پردازش عواطف در مغز، برای ما زیبا و دل نشین بنمایاند و به این ترتیب حواس ما با حادثه آفرینی در ذهن شاهکاری را به نام خاطره ها به نمایش بگذارد؛ اما هر خاطره ای نمی تواند، نوستالوژی را تمثیل کند و معنا ببخشد. نوستالوژی با توجه به جاذبه و شوری که داشته در هر عصری توجه ی اندیشمندان را به خود جلب کرده و در محراق توجه ی آنان قرار گرفته است.

این واژه در زبان ادبی عصر رمانتیک فرانسه در آثار هوگو، بالزاک و بودلر معنای مختلفی به خود گرفته اند. این واژه در آثار هوگو به معنی درد سوزان دوری از وطن؛ در آثار بودلر به معنی اشتیاق به سرزمین‌های بیگانه؛ اشتیاق برای چیزهای از دست رفته و سرانجام در آثار سارتر به معنی در حسرت یا اشتیاق هیچ بودن، بازتاب یافته است. روسو شرح داد که چگونه یک ملودی می تواند، بصورت همه گیر برانگیزاننده ی میل شدید نوستالوژی در سربازان سویسی شود. مارسل پروست در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» می‌نویسد که چگونه قهرمان داستانش پس از نوشیدن یک چای و نوشیدنی خاص به یاد گذشته و دوران کودکی‌اش همراه با عمه‌اش می‌افتد، گذشته شیرینی که در آن یک کودک خوشبخت بود و نه یک مرد بالغ بیزار از دنیا. لرد بایرون می گوید: «اوقات خوش گذشته؛ همه اوقاتی که قدیمی شوند، خوب هستند.» آلبر کامو گفته: «کسانی که برای اوقات خوش گذشته، مویه می‌کنند. آنان نمی‌توانند احساس بدبختی شان را نه تسکین دهند و نه خاموش کنند.» شاید بتوان رمان «جهالت» میلان کوندرا را به عنوان تازه‌ترین نمونه از یک اثر نوستالژیک نام برد. از آنچه گفته آمد، فهمیده می شود که بسیاری از آثار مهم ادبیات جهان نوستالژی را درون مایه کار خویش قرار داده‌اند.»

هرچند واژه ی نوستالوژی در آغاز قرن بیست به معنای بی‌وطنی جغرافیایی انسان سربیرون آورد و در بسیاری از آثار ادبی بازتاب یافت؛ اما رخداد های آخر قرن بیست و اوایل قرن بیست و یک به معنای یاد شده تحقق عملی بخشید. در این مقطع سیلی بزرگی از مهاجران از کشور های آسیایی و آفریقایی بویژه کوریا، لائوس، میانمار، افغانستان، عراق، سوریه، لیبیا، یمن، ایتوپیا، مصر، سومالی و کشور های دیگر به سوی کشور های غربی کشانده شدند. این مهاجرت ها هنوز هم به شدت ادامه دارد و هر روز ده ها سرنشین قایق هایی از این مهاجران پیش از رسیدن به ساحل یونان و کشور های دیگر اروپایی طعمه ی نهنگ ها می شوند.
دلیل اصلی این آواره گی ها و مهاحرت های بزرگ جنگ و درگیری های داخلی و ناامنی و بی ثباتی و مشکل اقتصادی است. این لشکر مهاجران که بیشتر بصورت غیر قانونی وارد کشور های اروپایی و آمریکایی می شوند؛ بررغم غیر قانونی بودن از سوی کشور های میزبان به نحوی پذیرفته می شوند. این کشور ها به نحوی از انرژی کاری این مهاجران با استخدام ارزان سود می برند. این موضوع این باور ها را تقویت می‌کند که حادثه آفرینی ها در کشور های آسیایی و آفریقایی عمدی و برنامه ریزی شده است تا هر روز هزاران انسان داوطلبانه به گونه ای جذب اردوگاه های کاری غرب شوند. البته با تفاوت اینکه دیروز از قرن شانزده تا قرن نوزده هزاران انسان به شکار برده داران درآمده و به سوی قاره ی امریکا برده می شدند. اکثریت قریب به اتفاق کسانی که در این تجارت به برده گی گرفته می‌شدند، افرادی از آفریقای مرکزی و غربی بودند که توسط سایر آفریقاییان غربی به تاجران بردهٔ اهل اروپای غربی فروخته شده بودند، در حالی که گروه کوچک‌تری از برده‌ها مستقیماً توسط تاجران برده در حملات ساحلی اسیر می‌شدند. اروپایی‌ها بردگان را در قلعه‌های سواحل آفریقا جمع‌آوری و زندانی می‌کردند و سپس آن‌ها را به قارهٔ آمریکا می‌بردند؛ اما امروز این تجارت رنگ دیگری را به خود گرفته است. تجارتی که با حادثه آفرینی های غم انگیز آغاز شده و به بهای بازی با سرنوشت میلیون ها انسان به شدت ادامه دارد و معنای نوستالوژی در عرض و طول این بازی در نماد بی وطنی و غربت و زیستن در بی وطنی جغرافیایی انسان لحظه به لحظه تجلی بیشتر پیدا می کند. راستی هم که غربت مانوس ترین واژه بر معنای نوستالوژی است؛ زیرا در سرزمین غربت و در جغرافیای بی وطنی است که خاطره های گذشته چون برق در پیش چشمان انسان در قوس و قزحی از رنگین کمان گذشته ها پیهم طلوع و غروب می نمایند. این طلوع و غروب در واقع هست و بود زنده گی یک مهاجر غریب را رقم می زند و به رویای آشفته و جهان درهم ریخته ی او هر لحظه شکل و شمایل دیگری می بخشد. در سرزمین غربت و آواره گی که از هر در و دیواری صدای بیگانگی بلند می شود و هوای دوری از کشور و غم گران‌سنگ دوری از یاران و دوستان چون خنجری بر مغز وارد می شود. در هوا و فضای آن هیچ چیزی به جز خاطره های گذشته نمی تواند، روح آشفته ی یک غربت زده را اندکی درمان نماید و نوستالوژی او را معنا ببخشد؛ زیرا تنها خاطره های گذشته اند که رنگین کمانی از آرزو های برباد رفته را به تصویر می کشند و شیشه های شکسته ی خاطره ها را در بنگاه ی خیال ما به نمایش می گذارند. این ها بزرگ ترین غنیمت به انسان آواره و غربت زده است که با تماشای از دست دادن های بزرگ، لحظاتی روح پژمرده و سرگردان خود را تلطیف می نماید. پس در چنین حال هیچ واژه ای به جز، نوستالوژی یعنی میل کشش انسان به سوی گذشته، نمی‌تواند، روح آشفته ی غربت زده را التیام ببخشد.
نوستالوژی یعنی جغرافیای بی وطنی:

اینجا است که‌ نوستالوژی به معنای جغرافیای بی وطنی چه مفهومی عالی؛ اما سخت تراژید که خاطره های بس فراموش ناشدنی گذشته را در دیار غربت چند باره در پس پرده های ذهن ما زنده و یاد و خاطره های شیرینی را در ذهن ما تداعی می‌کند که به بهای جان از آنها پاسداری کردیم و آنها را صادقانه و بی‌ریا در قلب های خود پروریدیم و با قبول دشواری ها حتا رنج آه گفتن را بر خود حرام شمردیم. خاطره هایی که همه رنگ و بوی آن دیار نازنین را در چشمان ما و در مشام ما زنده می کند. خاطره هائیکه ما را به زمان کودکی می برد و نه تنها هوا و فضای مکتب نمره شش یعنی لیسه ی شاه دو شمشیره و مسجد و کفتر های زیبای آن؛ بلکه فضای شسته و بی آلایش و پر از جهانی از صمیمیت دانشگاه ی کابل و بویژه فاکولته ی انجنیری و خاطره های شیرین و صمیمانه و صاف و ساده ی هم صنفان و دوستان و رفتن به کفتریا و کتابخانه ی دانشگاه ی کابل بعد از صرف غذا را در خاطره ی ما تداعی می‌کند. نه تنها؛ بلکه بسیاری از چیز ها را مانند برق در پرده های گوناگون از کوچه و بازار های شهر کابل از خیرخانه تا سرای شمالی و شهر نو و ده افغانان و مرادخانی را پیش چشمان ما آشکارا می سازند.

زمانیکه این خاطره ها با زنده گی فردی، سیاسی و فکری و ایده ئولوژیک انسان گره می خورند و جاذبه های فکری و مبارزاتی گذشته ی ما نه بخاطر رسیدن به قدرت؛ بلکه برای یک قربانی بزرگ بخاطر رسیدن به یک آرزوی پاک انسانی و رهایی افغانستان از اسارت و حفظ آزادی و استقلال آن پیوند می خورند و بازی ها و خیانت های گروه های چپ و راست شامل جهادی و غیرجهادی با سرنوشت ما و هزاران جوان پیش از سال دو هزار و زمامداران غیرجهادی و جهادی در حکومت های فاسد کرزی و غنی پس از سال دو هزار در خاطره های ما خطور می کنند. هرچند این خاطره ها نوستالوژی به معنای حسرت به گذشته را در ما جریحه دار می سازند؛ اما تجارب ناکام آن که شاید دیگر تکرار هم نشود؛ می تواند برای نسل های دیگر درس آموختنی ای باشد.
در هجوم این خاطره ها لحظه به لحظه همه چیز رنگ دیگر به خود می گیرد؛ بویژه آنگاه که خاطرات زنده گی کم دغدغه ی آن آشیانه ی شبان روزیم، در خیرخانه و سلام ها و صحبت های صمیمانه و با صفای صبحگاهی و شامگاهی همسایه ها که گویی روح و روان من را به نوازش می‌کشیدند و بررغم شکایت ها از ماجراجویی ها، حادثه آفرینی ها و حمله های انتحاری طالبان، بازهم برای من روح نواز و خوشایند بودند و فراموشی آن خاطره ها بویژه در جغرافیای بی وطنی امری محال و ناممکن است. این خاطره ها زمانی بر دل تنگی های مان می افزایند که سلام و صحبت همسایه ی در به دیوار در دنیای غربت به آرزوی امکان ناپذیر بدل می شوند.
حیرت آور اینکه گاهی این نوستالوژی خاطره های تاریخی تبعیدگاه ی دیره دون را در مقایسه با تبعیدگاه ی پاول در خاطره های من تداعی می کند؛ اما با تفاوت اینکه  در آن تبعیدگاه سلطان طلایی ها درس وطن فروشی و مزدوری به انگلیس را می آموختند تا به نماینده گی از انگلیس حکمروای کابل شوند و با هموار کردن فرش سرخ به زیر قدم های لارد های انگلیس و خلف مکناتن ها و کیوناری ها از آنان در ارگ بالاحصار استقبال نمایند؛ اما باز هم ضریب تمایل به گذشته آنقدر بیشتر است که حتا دیره دونی های دیروزی هند بر دیره دونی های امروزی کراچی برتری پیدا می کنند؛ زیرا دیره دونی های امروزی جرات شاه شجاع را هم ندارند که به مردم بگویند، بروید قیام خویش را برای آزادی قوام ببخشید.

این خاطره ها چنان بر ما هجوم می آورند که هرگز ما را رها نمی کنند و حتا فرصت فرار و خود فریبی را از ما گرفته اند. چگونه می توان از آن خاطره ها فرار کرد که در بهشت هفتمین زنده گی ما بال گشوده اند. بویژه زمانیکه این آهنگ زیبای احمد ظاهر در پس پرده های خاطرات ما خطور می نمایند” خیال من یقین من – جناب کفر و دین من – بهشت ​​هفتمین من – دیار نازنین من” آنگاه این باور در انسان قطعی می گردد که یگانه بهشت همان بهشت هفتمین است که دیار نازنین اش خوانده اند و هیچ خانه ی قشنگی در غربت خانه ی دوست داشتنی برای یک مهاجر بی وطن نمی شود. هیچ هوایی و هیچ آبی برابر به آب و هوا و چشمه سار زیبای مردان خان قریه ی کوات پنجشیر و دریای سالنگ برابر نمی شود‌. هیچ فضایی زیباتر از از فضای قرغه و پغمان و دره های زیبای پنجشیر، سالنگ، اندراب ها، کنر، نورستان و سایر مناظر تماشایی و دل انگیز میهن عزیز زیباتر نمی نمی نمایند. چه رسد که آبشار های ساده و زیبای پغمان، سالنگ، پنجشیر و تخار، خنجان، بدخشان و … را با آبشار های صنعت زده ی نیاگارا مقایسه کرد و گرمی و عطوفت و بی آلایشی آنها را قربانی نگاه های وحشت زده و هراس انگیز آنها نمود. دلیل این همه دوری از میهن و افتادن در تله ی غربت است که هیچ باغ و بهشت روی زمین برابر به بهشت هفتمین من نمی شوند.