دوست دارمش چون دوستداشتنیست. صدایش با من ازآشتی ویژه ای حرف می زند که زنده و گویاست و مرا به اندیشه ای وامیدارد که عشق برایم رنگینتر میشود و زندگی گرمتر. آری زنی که با صدای گرم ودل انگیز و باوقارش سالها عشق را به خانه ها مهمان میکرد و رادیوی پاک اندیش آن زمان را جلوه و رنگ خاصی می بخشید و در دلهای ما جوانان جادوی عشق را با صدای سحر آمیزش می پروراند و همیشه مشتاق بودیم تا رادیو را روشن کنیم و او شعری را دکلمه کند. و هنگامی که با مرحوم دکتر اکرم عثمان جفت میشد ، مرا به عرش می برد . قلم بر میداشتم و می سرودم و یا برس رنگ بدست می گرفتم و نقاشی می کردم.
آری به این می گویند جادو!
من از دوره رادیو بودم و در آن زمان از تلویزیون خبری نبود. تا اینکه زمانی که برای آخرین دیدار پدرم بکابل آمدم ماه حمل وثور 1978 بود که یکروز قبل از پروازم تلویزیون با خطابه ای از مرحوم سردار داود خان شروع بکار کرد و من در منزل خواهرم حفیظه جان و همسرش دکتر یحیی ابوی که یک تلویزیون کوچکی با خودشان از آلمان آورده بودند این برنامه را با رنگ سپید و سیاه دیدم . چقدر شادی می کردم و اشک می ریختم. بله دوره من همان دوره رادیو بود ودوره افسون صدا ها!
فریده انوری صدای عشق بود و پاکی و صدای برخاسته از جو سالم یک خانواده منور و با فرهنگ آن دیار. دختری زیبا ، با تمکین و هوشیار و بیدار که در دامان پدری چون داکتر عثمان انوری پرورش یافته بود. هر وقت به فریده می اندیشم بیاد یکی از خاطرات 8 و یا 9 سالگی ام می افتم که یکروز عکس مرحوم داکتر عثمان انوری را دیدم و به مرحوم پدرم گفتم که بین همه ای داکتر ها داکتر انوری از همه خوش تیپ تر و با وقار ترند. پدرم فرمود: عزیزم او نه تنها که خوب صورت است بلکه خوب سیرت هم است.و بعد از اخلاق نیکوی شان برایم تعریف کرد.
فزیده انوری را بیشتر زمانی میدیدم که من به صنف هفتم مکتب ذرغونه بودم و فریده هم صنفی خواهربزرگترم لیلا جان در صنف دوازدهم مشغول درس بودند. باید حقیقت را گفت که آن کلاس یکی از کلاس های جالب آن دوره بود. فریده انوری، ثریا ضیایی، لیلا طرزی، ثریا یفتلی، محبوبه ذهین، و زهره جان و فاطمه جان ووو دختران جالبی باهم در یک کلاس بودند. همه زیبا روی و فرشته خوی و شیک پوش و گلهای سر سبد جامعه آن دوران خوشی و شادی و آزادی. و من همه ای آن عزیزان را دوست داشتم.
فریده انوری را زمانی بیشتر شناختم که درسال 1974 که درایران مشغول درس بودم وبرای دیدار پدر و فامیل به کابل آمده بودم، یکی از دوستان صمیمی و هم اطاقی من آنا بریونگوس هم بعد از مدتی به کابل آمد و به من گفت که جشنواره هنر شیراز بزودی شروع می شود که خیلی دیدنیست ووو و پدرم با شنیدن این خبر به من گفت برگرد ایران تا این موقیعت طلایی را از دست ندهی . و من هم که عاشق هنر بودم برگشتم به ایران و مشغول پیدا کردن تکت طیاره و ریزرو هوتل و غیره شدم. هر کاری کردم تکت طیاره موجود نبود چون برای دیدن این جشنواره از سراسر دنیا به شیراز سرازیر می شدند. بلاخره به سفارت افغانستان به آقای دکتر عثمان دفتری که خودش و خانمش از نزدیکان و دوستان ما اند، زنگ زدم که چه کارکنم هرتلاشی می کنم دستانم هنوز خالیست. بعد از مدتی دکتر دفتری دوباره زنگ زد که نگران نباش ، گروه هنری موسیقی از افغانستان آمده اند و حتی برای آنها هم تکت پیدا نشده و ریاست رادیو تلویزیون ایران یک سرویسی را برایشان اختصاص داده اند و ما هم تصمیم گرفتیم که ترا به حیث خبرنگارویژه سفارت به شیراز بفرستیم. من هم قبول کردم.
روز موعود فرا رسید و من با گروه نازنین ترین های موسیقی کشورم سوار سرویس شدم و همه راهی شیراز شدیم. سرویس پر از بهترین های فرهنگ و موسیقی کشورم بود. مرحوم استاد یعقوب قاسمی که سرور همه بود. استاد مهوش، آقای احمد ولی، مرحوم استاد هاشم ، استاد گل علم، استاد ملنگ، و یکعده از استادان و هنرمندان عزیز و محترم دیگر که با کمال شرمندگی نام هایشانرا از یاد برده ام .
نخست از قم و بعد از اصفهان گذشتیم تا به شیراز رسیدیم. شهر بسیار زیبا و دیدنی و محل اقامت ما هم خوابگاه دانشگاه شیراز بود چون از هتل هم خبری نبود. من و فریده انوری باهم هم اطاقی شدیم که خیلی عالی بود. در بین گروه من و استاد یعقوب قاسمی سحر خیز بودیم. باهم قدم می زدیم و گپ و سخن می گفتیم.
صبح روز اجرای برنامه هنگامی که با استاد یعقوب قاسمی که مثل هر روزدیگرمشغول قدم زدن بودیم ، رو بمن کرد و گفت :
(بی بی هما جان! امروز که نمازم را تمام کردم به حضرت حافظ گفتم که یا حضرت حافظ ، من در اینجا آمده ام که برایت مجرایی دهم و ادای احترام نمایم و زیارتت کنم. بعد گفت که انشاالله که خودش قبول کند)
در شب اجرای کنسرت گروه افغان اتفاق بینظیری افتاد. در چنین برنامه ها در جشنواره ها دست زدن چند بار برای درخواست دوباره معمول نیست. ولی وقتی که استاد یعقوب قاسمی شروع به خواندن نمود مردم دست از تقاضا بر نمی داشتند و سه یا چهار بار این وضع تکرار شد که مجریان برنامه تلویزیون نمی دانستند که چکار کنند. و آنجا بود که پی بردم که نیت پاک و مخلصانه ی مجرایی استاد را حضرتش چه با جان و دل پذیرفته بود و زیارتش چه باشکوه مورد قبول واقع شده بود.
این داستان را من و فریده جان چندی پیش باهم یادآورشد یم و خاطرات آن شب دوباره در ذهن مان زنده شد . مثل پرده سینما رفتیم به سال 1974.
همان شب بود که من مرحوم نادر نادر پور را برای نخستین با رملاقات کردم. وقتی برنامه تمام شد و من از زینه های حافظیه پایین می آمدم و با یک دستم گوشه دامنم را نگهداشته بودم که زمین نخورم ، دستی جلو آمد تا مرا در پایین رفتن از زینه ها کمک کند. دیدم که نادر نادر پور است.
وقتی امریکا آمدم فریده جان را یکبار در یک محفلی که برای کمک به زنان افغان بود دیدم و باهم صحبت کردیم و یاد گذشته ها کردیم. بعد گاهگاهی از هم باخبر بودیم تا دوباره همدیگر را گم کردیم .تا بلاخره چندی پیش بانوی نازنین و فرهیخته ای دیگر بانو کریمه طهوری ویدا شماره تلفن جدید فریده جان را به من داد و آن صدای جادویی به من زنگ زد و باهم گپی زدیم و از احوال همدیگر باخبر شدیم.
خداوند این صدای جادویی و این بانوی نازنین را سال های زیادی برایمان در حفظ و امان خودش نگهدارد و از گزند و آفات بدورش دارد.
این هم سروده ای تقدیم به این بانوی عزیز
من به صدای سحر آمیزت
عادت دیرینه دارم
و صدایت یاریست
که سال ها در سینه دارم
ودر بامدادان بهاری
که سنترال پارک در گوشم
زمزمه کنان می خواند:
“بی تو چندین بها آمد و رفت
بی تو گلها شگوفه ها کردند
لاله ها جام پر شراب شدند
خنده بر گریه های ماکردند……”
و آن صدای تست
که درصدای ملکوتی رحیم جهانی
قدم زنان عشق را
و قصه های نگفته ام را
در دلم بیدارمی سازی
و هنوز برایم باشکوهی
و پر از( زمزمه های شب هنگام) رادیوی دیرینه ای مان!
هما طرزی
نیویورک 20جنوری 2024