تلخكامى : مسعود زراب

اشك در چشمان آدم در تمامِ زندگيست

دل اسير لشكر غم در نظامِ زندگیست

گاهى از درد آشكارا، گاه پنهان سوختن

بار بار از غصه مردن انتقامِ زندگيست

خنده بخشد روشنايى، گريه بخشد تيرگى

روشن و تاريك رنگِ صبح و شامِ زندگيست

از شراب تلخ دنيا كام ما شيرين نشد

تلخكامى هاى ما از طعم جامِ زندگيست

رنج دنيا را كشيدم، راحتى حاصل نشد

بر سرِ هر غمگسارى صرف نامِ زندگيست

دل نه بستن آدمى را در جهان از پختگيست

خام ليكن بسته دل در تار خامِ زندگيست

آفتابِ عمرم امروز از نظر افتاده است

شام نزديك است پا در نوك بامِ زندگيست

زنده گى پوشيده چشمش را ازين دنيا زراب

مرگ تدريجى درين جا در مقامِ زندگيست

٢٨ جدى ١٣٩٣

١٨ جنورى ٢٠١٥

كابل