نوستالوژی و غربت؛ فصل ناتمام تراژیدی های تنهایی«قسمت دوم» :  مهرالدین مشید

نوستالوژی رنگین کمانی از رویا های شیرین و دوست داشتنی

بهشت یعنی نوستالوژی تجسم آرزو های انسانی:

این واقعیت مسلم است و نمی توان از آن فرار کرد. اینکه گفته اند، هیچ بهشتی وطن نمی شود. این سخن گزاف نیست. بهشت به معنای تجسمی از آرزو ها و ایده آل های انسان، ‘در حقیقت تحقق معنای نوستالوژی است که هر انسان از آغاز تا پایان زنده گی آن را در ذهن و دماغ خود پرورش می دهد. بهشتی که حتا بعد از مرگ هم از نعمت ورود به آن محروم می ماند؛ اما تا آخرین لحظات زنده گی از هیچ نوع تلاش برای رسیدن به آن دریغ نمی کند. این دغدغه ی آمدن و رفتن از سال ها بدین سو افکار انسان ها را به خود مصروف کرده؛ اما پاسخ استثنایی خیام چنین است:

از آمدنم نبود گردون     را سود       وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دوگوشم نشنود      کاین آمدن و رفتنم از بهر  چه بود

                                       #####

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود            نی نام زما و نی نشان    خواهد بود

زین پیش نبودیم        و نبد هیچ خلل            زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

خیام در این رباعی ها به دغدغه ی آمدن ها و رفتن ها پاسخ داده و میگوید، هرگاه هستی به مثابه ی موجودی خودآگاه پذیرفته شود، باز هم نمی‌توان توجیهی برای آفریدن‌ها و ویران کردن‌های دمادم پیدا کرد. چون نه آفرینش ما سودی به حال او می‌رساند و نه نابودی ما، در نهایت می‌تواند برای او نفعی در پی داشته باشد. به باور خیام با وجود تمامی توجیه‌ها برای بشری‌سازی و عقلانی‌ کردن فعل و انفعالات هستی، ارادۀ کور هستی فارغ از آمال و امیال بشری عمل می‌کند، و سازوکارها و علت‌هایی که در انسان انگیزه ی حرکت و تغییر اند، در آن نقشی ایفا نمی‌کنند.

در واقع این رفتن ها و آمدن ها تنها خاطره های گذشته و آینده را در افکار انسان تداعی می کند که آینده ها بیشتر وهم آلود و ناخوشایند و پر از نگرانی ها و دلهره ها و اما گذشته ها با همه زشتی هایش  در پنجره های خیال انسان خوشایند و دل انگیز به تصویر کشیده می شوند. ممکن یکی از دلایل آن این باشد که ساده گی ها و بی آلایشی های زنده گی گذشته بر پیچیده گی ها دشواری های کنونی غلبه داشته اند؛ زیرا زنده گی با توجه به پیشرفت های بشری در حوزه های گوناگون هر روز پیچیده و پر زرق و برق تر می شود و جلوه های طبیعی زنده گی در هر عصری به تدریج رنگ می بازند. یعنی به هر میزانی که انسان با کشف و شناخت قوانین بر طبیعت حاکم می شود؛ به همان اندازه گراف مجهولات بلند و در نتیجه درگیری انسان را با طبیعت افزون‌تر می سازد. این روند با طبعیت ساده پسندانه ی انسان چندان سازگار نیست. از همین رو است که انسان در هر برهه ای از تاریخ فکر می کند که چیز هایی را از دست داده است و این از دست دادن ها به مثابه ی دغدغه ی پایان ناپذیر، هر گذشته ایرا برای انسان زیبا می نمایاند. از این رو است که رنگین کمان گذشته ها در هر زمانی در سراپرده ی ذهن انسان خوشنما و پرجاذبه حضور بهم می رسانند و روان سرگشته و حیرت زده ی انسان را به نوعی آرامش فرا می‌خوانند. ممکن راز بزرگ زنده گی و معمای ناگشوده ی آن در همین نکته نهفته باشد که انسان را به گونه ی ناخودآگاه امیدوار و او را به سوی کانال ناگشوده ی حیات رهنمون می سازد.
شگفت آور اینکه خاطره های امروز با همه نابسامانی ها و ناخوشایندی ها و نارضایتی های آن در فردا ها و همچنان فردا ها برای پس فردا های انسان خوشایند و دوست داشتنی اند. این به معنای آن نیست، هر پدیده ایکه به گذشته می پوندد، زمان او را شست و شو می دهد؛ بلکه این در تضاد با قانون فطرت قرار دارد؛ زیرا در هر زمانی زشت زشت و زیبا زیبا است و هیچ زشتی با عبور از دهلیز زمان زیبا نمی گردد.

این جبر زمان حال است که حتا فقر، محرومیت و یاس و رنج های گذشته را به انسان زیبا می نمایاند و حال را چنان غم انگیز و دردبار نشان می‌دهد که حتا زیبایی های حال را زیر پرسش می برد. زنده گی در حال را چنان فریب آلود و دروغین می نمایاند که مصداق این بیت است.”گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبود – اینک هزار بار، رها کرده بودمت”
هرچند همیشه اینچنین نیست و هستند سخنوران و شاعرانی که بدور از حسرت گذشته و نگرانی های آینده به راز های زنده گی در حال پرداخته و همه را به شور و شادی فرامی خواند:” بياييد بياييد که گلزار دميده ست – بياييد بياييد که دلدار رسيده ست” یا در این شعر: “زندگی نیست بجز نم نم باران بهار – زندگی نیست بجز دیدن یار”

اما زمانیکه به ژرفنای معنای این اشعار پرداخته شود. در آنصورت این اشعار نیز به نحوی دلتنگی ها و بیقراری های شاعران را در زمان حال بر می تابد و این اشعار به نحوی نوستالوژی شاعر را به نمایش گذاشته است. هرچند شاعر عارف مشرب برای رهایی از تنگنای غم انگیز حال می خواهد، فرار کند و با پایکوبی بر زمین و دست افگندن بر آسمان در نماد “رقص سماع” خود را از این ورطه برهاند؛ اما باز هم از برج و باروی افکار اش دلتنگی های حال و حسرت گذشته فواره دارند و نوعی نوستالوژی را در اشعار مولانای بزرگ بوضوح می توان، درک و مشاهده نمود.

نوستالوژی به معنای احساس دلتنگی تنگی:

نوستالوژی به معنای احساس دلتنگی و غم غربت در جغرافیای بی وطنی، در موجی از زنده گی نیم رخ پر از تفاوت ها و نوعی تبعیض ها و همراه با نوعی ذلت بخشی از تجربه‌های انسان دور از خانه و کاشانه ی او است که بیشتر به غم و اندوه یا گاهی‌اوقات با از دست دادن چیزی یا کسی رابطه پیدا می‌کند. هرچند این از دست دادن ها به‌طور کل منفی تلقی می شوند؛ اما بنابه‌گفته محققان، احساس دلتنگی یا غم غربت، نقش مثبتی روی روان انسان تیز برجا می گذارد. چنانکه محققان دریافته اند، نوستالژی در عین حال که فرد را بسیار دلتنگ و پرمرده می‌ سازد، می‌تواند به شکل‌گیری یک روایت سازنده از تمام وقایع پرمفهوم گذشته کمک کند؛ زیرا قرار گرفتن در موقعیت های دشوار سبب می شود تا انسان نگرانی و اضطراب‌های متعددی را تجربه کند و با بردن ذهن خود به روزهای شادتر، کنترل احساسات خود را به‌دست گیرد و بر بخشی از دشواری کنونی خود غلبه حاصل کند. با این تعبیر نوستالوژی فرصتی است، برای گذار از حالت دل تنگی کنونی و جست و جوی راه ی نجات انسان و رهایی او از دلتنگی های جانکاه. کریستین بوبن نویسنده ی فرانسوی معتقد است، «حس دلتنگی، تجربه‌ای است که به ما کمک می‌کند خود و وجودمان را بهتر بشناسیم و تمام احساس و هویت‌مان را از گذشته تا آینده یکپارچه کنیم و این حس باعث می‌شود، بدانیم می‌خواهیم در آینده چگونه باشیم.» در کل گفته می توان که غم غربت و احساس دلتنگی، تجربه‌ای جهانی است که می‌تواند هر کس را گرفتار خود کند.
تاریخ بشر تاریخ احساس غربت است. در تمام ادیان و فرهنگ‌ها احساس جدایی از اصل بازتاب یافته و انسان مسافری خوانده شده که از عالم لاهوت به عالم ناسوت تبعید شده است. به گفته ی مولانای بزرگ:” بشنو از نی چون حکایت می کند – از جدایی ها شکایت می کند”. در بینش عرفانی هم انسان موجود غریبی خوانده شده که از اصل خویش جدا شده و به اسفل السافلین هبوط کرده و در بند طبیعت اسیر شده است. یعنی انسان از قرب الهی یا ناکجا آباد به راه افتاد و در پی هبوطی درد بار به این غریبستان تبعید شده است؛ اما آن عشق و آن جلوه و شور  ازلی در سر تا پایش جاری است و او را برای کشاندن به اصل یاری می کند.

عرفای مسلمان از منصور حلاج، ابن‌سینا، هجویری، امام محمّد غزالی، سهروردی تا مولانای بلخ همه روح را به مرغانی اسیر در قفس تن تلقی کرده و هوای عنقای بلند پرواز را در سر می پرورند. چنانکه رساله های الطیر ابن سینا و سهروردی از نظر موضوع، مرحله ی بعد از آگاهی روح را نشان می‌دهند؛ یعنی پس از اینکه روح شرایط و وضع خویش را در اسارت و غربت دریافت و به موانع بازگشت به وطن اصلی خود آگاه شد و در این حال قدم در راه سفر از خاک به افلاک می گذارد. امام محمّد غزالی(وفات 505 ﮬ.ق) در کتاب احیاءعلوم الدین و ترجمة فارسی آن کیمیای سعادت می گوید، جایگاه اصلی روح این دنیا نیست و عالمی دیگر است و باید که عوالمی را طی کند، منزل به منزل تا به اصل خویش برسد ( ! غزالی،1384: 108 به بعد).
شیخ اشراق(وفات 587 ﮬ.ق) برخلاف حکمای مشّاء که از علم‌النفس در طبیعیات بحث کرده‌اند. او از زاویه ی دیگری به این موضوع پرداخته و به مسأله ی نفس صورتی الهی بخشیده است. از نظر وی نفس نوری از انوار حق تعالی است که در زندان تن گرفتار شده است.

مولانا جلال الدین محمد بلخی(672-604 ﻫ. ق) از عرفای قرن هفتم هجری به گونه ی بی پیشینه ای با اشعار زیبا و هنرمندانه و عارفانة خود غربت انسان را به تصویر کشیده است. وی با تاثیر پذیری از عطّار و سنایی روح را غریبی خوانده که از اصل خویش جدا شده و در جست و جوی اصل خویش است. او این جدایی را در ناله های دردبار نای به تصویر می کشد که پیهم از جدایی ها و هجران خود از نیستان اصلی در ناله و زاری است. او توانسته به مراتب هنرمندانه تر از دیگران این موضوع را بسط و گسترش بدهد و پرده از راز های پوشیده ی این هبوط و بازگشت آن به جهان لاهوت پرده بردارد.

نوستالوژی به معنای فریاد بی پایان:

نوستالوژی در واقع فریاد بی پایانی است که از پس پرده های قلب انسان بر می‌خیزد و سر تا پای وجود او را سیراب شوق نموده و با فوران چشمه های امید دنیای حال او را در خم و پیچ خاطره های گذشته ی او به بار و برگ می نشاند. این سناریو در بستر حافظه و میدان احساسات و پهنای خیال چنان موزون و جذاب جان می گیرد و حماسه آفرینی می‌کند که تراژیدی تنهایی را در غربت به تصویر می کشد؛ البته به گونه ایکه مفاهیم ناشناخته ذهن بشر که ریشه در همه فرهنگ ها دارد؛ در نماد اسطوره چنان قامت آرایی می کنند که انسان را برای شناختن و شناساندن آن مفاهیم در نماد حماسه  به چالش می کشد. در نتیجه پایان یک تراژیدی را به نمایش می گذارد که پرده از شناختن و شناساندن آن مفاهیم بیرون می نماید؛ البته طوریکه خود نمایشی شان را نمایان کرده و پا به پای نوستالوژی حیرت زده گی های گذشته ی انسان را در آیینه ی رنگین کمان خاطره ها در نمادی از اسطوره و در اوجی از حماسه به گونه ی تراژیدی تنهایی، در حسرتگه ی غربت به تصویر می کشد. اینجا است که نوستالوژی به گونه ی شگفت انگیزی در نماد اسطوره، حماسه و تراژیدی رخ می نمایاند و میل انکار ناپذیر به گذشته و معنای جغرافیایی بی وطنی را به اثبات می رساند. یاهو