September 15-16, 2001
از اولین دیدار در رهایشگاه William Milam (سفیر امریکا در اسلامآباد/ پاکستان)، ملا عبدالجلیل آخند – معاون وزیر امور خارجه – و من تماسهای منظم تلفونی برقرار کرده بودیم. بسیار خوددار و هوشیار و بود. از چهرهاش نمیشد راز دلش را خواند. گاه از خانۀ خودم [در امریکا] به او زنگ میزدم. گرچه نشانۀ تمایل به همکاری در وی نمیدیدم، اصل رابطه داشتن برایم مهم بود، زیرا در جریان گفتوگوها به برداشتهای دیگرش از افکار طا-لبان دست مییافتم.
البته، اگر سلسلۀ منظم گزارشهای مخفیانه جاسوسان ما دربارهٔ تعاملات داخلی طا-لبان نمیبود، تنها سخنان ملا جلیل برایم سود چندانی نداشت. همان راپورها مرا در تعبیر و تفسیر برخی از اظهارات مبهم او کمک میکرد.
میدانستیم که ملا محمد عمر آخند با لقب رسمی/ اعزازی “امیر المؤمنین” قصد قطع رابطه با اسامه بنلادن را در سر ندارد. اگرچه پیوند این دو تن پیچیده بود، بنلادن در بهرهگیری از ادعاهای ملا عمر به عنوان شخصیت تاریخی جهانی مهارت زیاد داشت. گماشتگان سیآیای به ما گزارش میدادند که ملا اخترمحمد عثمانی قوماندان حوزۀ جنوبی طا-لبان و دومین فرد کلیدی پس از ملاعمر، به طرز خاصی مخالف حضور بنلادن است و این را پنهان هم نمیکند.
پس از رخداد مرگبار یازدهم سپتمبر، میپنداشتم که اگر با پول بتوانیم از کمک رهبران مهم پشتونتبار مستفید شویم و شورشهای مسلحانۀ شان را بال و پر بدهیم، توجه جدی رهبری طا-لبان را به دست میآوریم و به آنان میفهمانیم که میزبانی از عربها و بنلادن “کلاه دلکش است اما به درد سر نمیارزد”.
هرگز فکر نمیکردم که نقشۀ قیام قومی من واقعاً منجر به سرنگونی بیچون و چرای طا-لبان میشود. امیدوارم بودم که تنش میان دستیاران بلندپایۀ ملا عمر در بارۀ حضور عربها شاید ملا عمر را راه و چاره نشان دهد تا بهانۀ خوبی برای قطع رابطه با بنلادن و مهمانان جنجالآفرین عرب خود بیابد و طا-لبان در بارۀ امکان بقای حکومت خود بیندیشند.
در کمتر از ۲۴ ساعت پس از یورش یازدهم سپتمبر با عبدالجلیل آخند تماس گرفتم و بر او فشار آوردم تا با من دیدار کند. پاسخ زود آمد. اکبر (شخص رابط حکومت ایالات متحده و طا-لبان) زنگ زد و گفت ملا جلیل و ملا اختر محمد عثمانی میتوانند برای دیدار با من از کندهار به کویته بروند. نیازی به اندیشیدن نداشتم. ملا عثمانی قوماندان منطقۀ جنوبی و معاون ملا عمر بود. گزارشهای ما نشان میداد که عثمانی از دل و جان مخالف بنلادن است. دیگر از خدا چه میخواستم؟
به خود گفتم فرصت طلایی که به دنبالش بودیم، همین است. باید از اختلافات میان نگاه ملا عمر و دیدگاه سران بلندپایۀ او در بارۀ مهمانان عرب شان درست بهرهبرداری کنیم.
وعدۀ دیدار ما برای روز شنبه، پانزدهم سپتمبر در یک هوتل ساده در شهر کویته تنظیم شد. میخواستم این دیدار را از چشم همه پنهان کنم. پرواز به پایتخت دورافتادۀ بلوچستان – آستانۀ دروازۀ جنوبی به افغانستان – چند روز پس از یورش یازدۀ سپتمبر بدون شک به مقامات پاکستانی گزارش داده میشد. ولی بخت با من یار بود، زیرا اتشۀ نظامی ما کنترول هواپیمای کوچکی را در اختیار داشت. او میتوانست آن را به کویته بفرستد و افسر ارتش امریکایی مستقر در آن شهر را از فوجی کالج بیرون بکشد.
به درخواست من، پیشنهاد پرواز رسمی آماده شد. خوشحال بودم که تام – مترجم فارسی – با من است. تام چند قدم جلوتر از هر مترجم بود. مانند بسیاری از جاسوسهای پنهان آرزوی شرکت مستقیم در عملیات مخفی را داشت، از همینرو، توانست بسیار پیش برود. سخن رسید به جایی که مهار کردنش دشوار شده میرفت. با همۀ اینها، او گنج گرانبها بود.
پیوسته به بالاخانۀ سیآیای میگفتم: هدفم از دیدار با ملا جلیل و ملا عثمانی کار عملیاتی است، نه مأموریت دپلوماتیک. به بیان دیگر، بر رهبری طالبان فشار میآوردم تا به خواست ایالات متحده تن دهند و بنلادن را به ما بسپارند. میخواستم با عثمانی پل پیوند ببندم تا ببینم آیا میتوانم از دشمنی وی به عربها سود ببرم یا نه.
تام و من به هوتل رسیدیم و با اکبر که تازه از قندهار راه افتاده بود، تماس گرفتیم. گفت که آن دو هم حرکت کردهاند. چشم به راه نشستیم. زمان به گونۀ دردناکی آهسته میگذشت. گمان میبردم با تک تک هر دقیقه یک شانس دیگر هم از دست میرود. میدانستم که پیش از آغاز یورش امریکایی، وقت کمی در پیش داریم. هنگامی که اکبر زنگ دروازه را فشرد، هوا تاریک شده بود. عثمانی و جلیل آمدند. اکبر گفت: “سفر طولانی بود و راه خیلی خراب است”. تا خواستم از اصل قضیه شروع کنم، گفتند: “اول برویم نماز بخوانیم. پس از عبادت، نان بخوریم و بعد استراحت کنیم. فردا ساعت نُه با هم میبینیم”. ناگزیر سر تکان دادم. اکبر سخنان پشتوی عثمانی را به انگلیسی و تام انگلیسی مرا به فارسی ترجمه میکرد.
فردای آن شب، جلیل آغاز کرد و من از گپهایش دانستم که عثمانی و او یک روز پیش – چهاردهم سپتمبر – با ملا عمر دیدار داشتند. هر دو به اجازۀ او آمده بودند تا برای بحرانی که میان ما پیدا شده، مشترکاً چاره بسنجیم. آنها گفتند: “ما هیچگونه اختیار و صلاحیت برای رسیدن به کدام موافقت با شما نداریم، اما …