سونیا و شفیق کاکایم قسمت اول؛ داستان زیبا از قلم ماریا دارو

خانه ما در خم وپبچ کوچه باغ های چهار آسیاب قرار داشت بهار که طبیعت حیات دوباره

میگرفت و درختان سبز و خرم میشدن و شگوفه میکردن. از بودن درآنجا خیلی خوشم میامد

وقتی مکتبی شدم باید از قریه میکوچیدیم و درمحل باید نقل ومکان میکردیم که من وبرادرم

شامل مکتب میشدیم.در گذشته هنگامیکه کاکاشفیقم مکتب ابتداییه رادر قریه خلاص کرد

وشامل یکی از لیسه ها مشد؛ پدرکلانم خانه ی را دریکی از کوچه های شهر کابل » گذر

شوربازار« برای کاکایم کرایه کرده بود؛ مادر و پدرم نیز در آن خانه با کاکایم زندگی را

ِآغاز کردند. عطر ارغوان تپه خواجه صفا که نسیم ملایم بهاری انرا پراکنده میساخت؛ در خم

و پیچ کوچه ها انباشته میشد امایک عطر محبت؛همدلی و دوستی با تمام مردم محل از

دروازه لاهری گرفته تا؛شوربازار و؛هندو گزر؛ کوچه بابای خدی و الهی سه دکان چندول

ساکنان آنجارا باهم پیوند ناگسستنی و حتیٌ خون شریکی داده بود. این محبت وصمیمت را

از پدران و نیاکان خود تا الحال داشتند؛ این همه محبت از کجا بر میخواسته. از صفا و

صمیمیت وصداقت بزرگان به میراث رسیده بود.یا چه؟

پدر کلانم که عمر را در هوای آزاد و باع های پرُ میوه و به خان گری گذشتانده بود؛ با بیر

وبار و قیل وقال مردم شهر کهنه کابل و کوبیدن چکش آهنگران کوچه اهنگری چندان گره ی

مشکل دماغی شان باز نمیشد. روی همین دلیل برای کاکا شفیقم که شامل یکی از لیسه

شهر شد در شور بازار خانه کرایه کرده بود.

اما پدرم که چندی صبای در دفتر و دیوان با کف کالر سپری کرده بود ذود تر از همه؛ و

بیشتر با اجتماع شور بازار جوشید.

برادرم درمکتب عشاقان و عارفان و من در یکی ازلیسه های شهر شامل شدیم همصنفان

زیاد داشتم مگر هنوز هم مست و سرشار از هوای باغ و بوستان و طبعیت آزاد بودیم با

کابلی های قدیم با تمکین و سخن گفتن دیوان و دفتر دیده و کوچه های تنک و تاریک هنوز

دل نگرفته بودیم.

نمیدانستم چطور آنها از چندین پشت در آن محل زندگی کرده بودند.

. در ده و قریه که چشم از خواب باز میکردم هوای تازه طبعیت و صدای چعچه پرندگان

نسیم روح پرور باغ و بوستان؛ راحیه شگوفه درختان یگانه دلگرمی برایم بود بس .دوستان زیاد نداشتیم جز اقارب نزدیک ما و یا زمینداران منطقه که پدرکلانم را بنام خان

صاحب احترام میکردند و در عید وبرات به عیادت هم میرسیدیند.

مگر حالا که از خواب بیدار میشوم زندگی رنگ و رونق و بوی دیگری دارد.

صدای دکانداران محل؛ قیل و قال تبنگ فروشان صدای چکش اهنگران که با هر ضربه ای

بردل اهن میکوبند؛و عطر ارژند و هفت رنگ دکان عطاران حال و هوای دیگریست. اهسته

اهسته باهمه سرو صداها عادت کردیم صبح که طرف مکتب میرفتیم دکانها یکی پی دیگر

باز میشد و دکانداران باهم دیگر سلام علیک با صاف و محبت میکردند چنان صمیمت بین

شان بود که گویی از هفت پشت باهم خون شریک اند.

کوچه اهنگران شر و شور دیگری داشت؛.کوره آهنگران که چو قلب عشاق شعله وربود.

بعضا که طرف مکتب میرفتم دیدن مردم شور بازار برایم از عجایب زمان بود.حتی ما که

تازه بدان جحمعیت ملحق شده بودیم احساس بی گانه گی نمیکردیم هندو دختران و

هندو پسران هم سن و سال ما نیز طرف مکتب میرفتند اما در جمع ایشان دوستی پیدا

نکرده بودیم.

اما زمانیکه به صنف دهم رسیدم یک هندو دختر بنام سونیا هم صنفی ماشد.

سونیا چشمان کلان؛مژگان درازی داشت که چون سایه بانی برچشمان زیبایش خیمه زده

بود؛ قامت چو خمچه طلا داشت. او کمتر حرف میزد و زیادتر می خندید دندان های خوش

ریخت و صدف مانندش نمایان میشد که بر زیبایی خدادادش می افزود.

دختران در صنف گپ های خنده دار و طنز میگفتند .بعضا دخترها برای خندان سونیا قصه

های گذشته را با اصطلاحات قدیم میگفتند تا سونیا بخندد.

.موراید دندان سونیا با چهره دلکش گندمی اش خیلی زیبا و فریبنده میشد. حتی ما دخترها

نیز لبخند زیبای اورا دوست داشتیم.

گاه گاهی که مادرکلان و پدرکلانم خانه ما می آمدند با هندوان همسایه و هم کوچه ما

چندان علاقمند نبودند رفت و آمد خانگی و دوستی مابا مردم محل برقرار نشده بود.

یکروز از مکتب رخصت شدم دیدم شفیق کاکایم در قطار بچه های دیگر که در وقت رخصتی

مقابل مکتب دختران کشک میداند؛ نیز دیده میشود.

چند قدم عقبم امد و دور ازچشم دیگران برایم بهانه کرد وگفت؛ بخانه بگو که کمی دیر تر

میایم که پدر و مادرت پریشان نشوند.

مقابل خانه ما خانه سنجو لعل بود.سنجو لعل یک تجار مشهور کوچه هندوگذر بود اکثراٌ

مردم محل و حتی تقریباٌ مردم شهر از دگان هندوان شوربازار مرچ و مساله و زرچوبه هیل

چای بربو -ضمچ؛ چارعرق – مشک و عنبر و کافور خریداری میکردند.مادرم که تازه از ده آمده بود خود را چون تک درخت تنها در آن کوچه پرُ ازدهام میدید.

.برادرکوچکتر ازخودم داشتم که رفیق های زیاد از هندو بچه های کوچه داشت. روزی

مادربزرگم که خانه ما مهمان آمده بود از کوچه میگذشت قسیم برادرم را دید که با بچه های

هندو گدی پران بازی میکند و گوشمالی سخت برایش داده بود.حرفهای برایش گفت که در

عقل ما جور نمیآمد همه حرفهایش اندکی بوی تعصب داشت که تفاوت ده و شهر؛ و طرز

تفکر تاریک و ذهن بسته او را به نمایش میگذاشت.

خانه سنجولعل همشه ساز و سرود برپا میبود و بخصوص روزهای که مراسم مذهبی

میداشتند مادرکلانم توبه و تقصیر میکرد و ارسی های پت پتی خانه را می بست تا صدای

ساز و سرود نیآید. قسیم برادرم دزدانه به محفل شان اشتراک میکرد.اما کاکایم که جوان

بود؛ رفته نمیتوانست. عشق دختر سنجو لعل دردلش خانه کرده و ریشه دوانده بود از ارسی

خانه نشینمن خانه سنجو لعل را زیر نظر میگرفت همینکه سونیا از خانه می برامد و طرف

مکتب میرفت؛کاکایم دو پا داشت دوی دیگر قرض میکرد و میدوید. مخفیانه اورا تا مکتب

اسمایی که مخصوص هندوان کابل بود؛بدرقه مینمود.

هر روز سونیا تناز تر زیباتر و دلکش تر میشد و کاکایم خزان تر و زغفرانی تر …..

سونیا مانند ستاره های فیلم هندی کمرباریک و اندام موزون چهره به زیبایی چو ماه چارده

داشت. کاکایم اورا بخاطر مادرکلانم ممتاز نام گذاشته بود؛ ممتاز دختر فیلم های هندی که

همه جوانان افغانستان عاشق فیلم هایش بودند.

سونیا زمانیکه درمکتب ماآمد از صنف دهم الی دوازدهم با من هم صنفی و خیلی دوست

شد و یکروز از او پرسیدم که خانه تان کجاست زمانیکه ادرس را گفت تقریباٌ مقابل خانه ما

قرار داشت..

یک دکاندار شیر یخ فروش رفیق صمیمی کاکایم بود دکانش مقابل دکان سنجولعل پدر سونیا

بود.سونیا همیشه دکان پدرش میرفت؛ سودای ضروری را باخود خانه میبرد.

محسن شیریخ فروش رابطه خیلی صمصمی با دکاندار محل داشت و در هر خیر وخیرات

آنها میرفت و میخورد و برای شفیق کاکایم نیز می چشاند. شفیق کاکایم هر شیرینی را که

میخورد پند میداشت همه آنرا سونیا پخته کرده و برایش لذت صد چند داشت.

یکروز شفیق کاکایم یک ظرف پرُ از میتایی و لدو دست بخت خانواده سنجو لعل رااز طریق

محسن شیریخ فروش بدست آورده بود با خود خانه آورد.آن روز یگانه دشمنش شکمش بود

هرچه میخورد از میتایی سیرنمیشد و قسیم برادرم نیزبا او درخوردن شریک شد که مادر

کلانم در وازه را باز کرد؛ گفت او بچه ها چی میکنین.؟شفیق بیا که با تو کاردارم. هردو کاکا برادرزاده دست و پاچه شدند و ظرف میتایی و لدو

را زیر رخت خواب بزرک که در آن تکیه کرده بو.دند پنهان کرد.

مادرکلانم گفت: بیا شفیق تره چه شده از زمان که برادرت ایجا آمده قطعاٌ خبر مارا

نمیگیری؛ اخر دختران ده ما جوان شدند یکی را برایت خواستگاری کنم. پایم در لب گور

هست؛ آرمان عروسیته را بگور میبرم. دختر کوکوگل؛ شیرین جان و قمرگل و دختر بی بی

شیرین و دختر ماما قدوست مثل خمچه طلا قد کشیده..

شفیق گفت: مادر هنوز درسهایم تمام نشده و باید فاکولته ره تمام کنم و

مادرکلانم گپ هایش را قطع کرد و دوپا رادر یک موزه کده که پیر میشی دختران جوان

ازدواج میکنند و تنها و مجرد میمانی.

.کاکا شفیق درجایش میخ کوب شد و چهره مه مانند سونیا در چشمانش مجسم شد. و گفت

نی ننه جان حالا وقتش نیست.با این بگو مگو کاکایم با مادرکلانم حیرت زده شدم. همه

شیرنی میتایی درجان کاکایم بیچاره ام زهر مار شد.

مادر و پدر من نیز اهسته اهسته تحت تاثیر گپ های مادرکلانم قرار گرفته و قیودات بی

حد و حسر بالای من وبرادرم ایجاد میکردند.

اما شفیق مجارو دکان محسن شیر یخ فروش شده بود مذهب هندو برایش مقدس بود و ساز

و تار مانند هندوان برایش عبادت بود. به همین خاطر نزد یکی از استادان کوچه خرابات

شاگردی کرد. همینکه دستش به تال تبله و پرده های آرمونیه آشنا شد در خانه مینواخت و

می سرود.او عاشق و دیونه سونیا شده بود.

یکروز من با سونیا از راه مکتب برای شیریخ خوردن بدکان کاکا محسن شیریخ فروش

رفتیم؛ دیدم که کاکایم آنجا بود؛ فکر بدی نکردم.اما وقتیکه خانه آمدم کاکا شفیقم شفیق

تر عزیز تر شده بود مرا گفت تو ختر سنجو لعل را میشناسی؟..

گفتم بلی همصنفیم هست..

مگر مادر کلانم ایلا دادنی نبود هر روز تعریف یکی از دختران ده و قریه را برای کاکایم

پیشنهاد میکرد.. یکی را گوشتی و سفید معرفی میکرد؛ کاکایم میگفت نه ننه جان مانند

شیربرنج زود دل ادم را مزنه – دیگر را سبزه دلش و تناز معرفی میکرد.

کاکایم میگفت ننه.جان در افتاب تموز سوخته ..

هر دوشیزه جوان برای کاکایم رنگ رفته و محبت باخته جلوه میکرد اما تنها یک دلبر بود که

چو مه نو جلوه چشمان عاشق پیشه اش نمایان میشد وبس.

شفیق در گذشته از غذای نمکی و مرچ دار و تند و تیز چندان خوشش نمیآمد اما حالا که

از کوچه هندو گزر رسته عطاری تیر میشود شایق خریدن مرچ و مساله؛ عطر و گلاب شدهبود و آنهم از دکان سنجولعل .مادرکلانم نیز در چند روز که خانه ما میآمد؛عذای های

مرچ دار و مساله دار؛می پزید تا پسر پس کورکی اش عذای بامزه بخورد. قوی و بلند

شود. کاکا شفیقم نام خدا قامت بلند و اندام جسیم و سپورتی داشت و کمتر از بچه های

فیلم نبود. مثل بچه های فیلم های امریکایی که در سراسر جهان هزاران عاشق سینه چاک

دارند. چشم و ابرو و لب و دندان شفیق را خدای هنر آفرین با کلک خود رسم کرده بود…

هرگاه از کوچه رد میشد دکانداران بر قدرت خدا آفرین میگفتند و برای شفیق سلامتی و

بخت بلند آرزو میکردند.و بنام بچه مدیر احترالم میکردند..

دل مادرکلانم از حسن پسرش ذوق زده میشد و سرشور میداد که »چه وقت باشد که او را

در لباس دامادی ببیند. لبان گلرنگ و گوشتی و دندان صدف مانند پسرش را میدید و صد

آیت و حدیث میخواند و بروی کاکا شفیقم چف و پف میکرد تا از گزند روزگار و شکار

هندو دختران در امان باشد«

. شفیق را درعالم خیال با لباس سیاه دامادی با نکتایی رنگین و یخن قاق گره سفید بوتهای

براق و موهای شانه کشیده در کنار یکی از دختران زیبای ده و قریه به نظر میآورد که مثل

شهزاده ها و چون کوهی از وقار و تمکین منتظر فرمان مادر هست.

مدرکلانم شفیق پسرش را بعد از سالها مدل استنثنایی را یافته بود و میدانست که زنهای

پرعقده و خود خواه و خود نماو شهوتی اگر جهان را ریگشوی هم بکنند مردی به اصطلاح

.)کتلاکی( چون شفیق مرا نخواهند یافت.

شفیق دید که مادرش در فکر ازدواج اوست؛ غرق در چرتهای خودش و چرت سونیا دختر

سنجو لعل شد و بدلش گفت» یار در خانه من گرد جهان بگردم- آب در کوزه من تشنه لبان

میگردم؛ یارم در خانه همسایه و مادرم گرد جهان میگرد و شرمنده سرش را خارید ه از چشم

مادر قدمی دور میشد ولی مادر با اشتیاق صدایش زد: کجا کجا او شفیق؟ مگر من با

دیوارهای غلطیده کوه آسمایی گپ میزنم….

ختم بخش اول