عشق نا کام “شمس وقیسی” : نوشته ماریادارو

این داستان زیبا در دو قسمت به یوتوپ ؛ بصدای نویسنده ثبت و منتشر شده است . اگر مشتاق شینیدن آن میباشد؛ روی تصویر کلپ فشار بدهید و گوش بدارید.

قشمت اول

چند کوچه بالا و پایان درشهر کهنه کابل باهم زندگی داشتیم، زمانیکه درمکتب ابتداییه درس میخواندم اونیز دریکی از مکتب های ابتداییه نزدیک کوچه اهنگری درس میخواند، هر روز که مکتب میرفتم سر راهم سبز میشد بعد از چند باردید و بازدید نامم را پرسید. نام اصلی خودرا برایش نگفتم، فقط خود را قیسی معرفی کردم. 

قسمت دوم داستان

چرا قیسی ؟ اصلاٌ نامم قدسیه بود، مگرخاله ام که درشمالی زندگی داشت مرا قیسی مینامید ودر خانه هم همگی قیسی صدایم میکردند. اینکه چه دلیل نزد خاله ام بود و مرا قیسی مینامید، نمیدانستم.                                                   بیاد دارم فقط صنف پنجم بودم که با هم آشنا شدیم. طی سال تعلمی پنجم وششم یعی دوسال در راه مکتب یکدیگر را میدیدیم، با هم گپ وسخن نداشتیم / مگرهر روز میخواستم  اورا ببنینم، شاید او نیزاشتیاق دیدار مرا داشت. نمیدانم …او ازهمان سن وسال مانند بزرگان ژست وحرکات داشت به پسرخورد سال مکتبی وخجالتی نمی ماند. 

                                  هرگاه روی تصادف با هم مقابل میشدیم ، با احترام و حرمت سلام میداد و راه خود را میگرفت ومیرفت  .دیدن او همه روزه جز عادتم شده بود، بعدازختم مکتب ابتداییه اورا گم کردم، شاید آب شد وبدریا کابل پیوست وشاید ازاینجاه به گوشه دیگرشهرنقل ومکان کردند ویا چطور…  اصلاٌ بعد ازیک مدت ازلوح خلاطرم محوشد.  چند سال بعد ازمکتب طرف خانه روان بودم، سری به پوست شهری زدم ، ازتعمر مخابرات شهری واقع پل باغ عمومی عبورمیکردم، صدای آشنا بگوشم آمد و مرا بنام خانگی ام صدا زد .. . قیسی …قیسی . به عقب نگاه کردم . نوجوان بلند بالا با ابروهای تند وسیاه ،لبان پهن مردانه، چشمان بزرگ پر فروغ و   تازه پشت لب سیاه کرده بود،                                                                      با قدمهای متین طرفم آمد تا دردو قدمی من رسید هنوز هم اورا نشاخته بودم. باصدای رسا ولی کمی خستگی درآوازش مشهود بود، برایم سلام کرد. بدلم گفتم فقط  بیت خوانده باشد، شب بیدارخوابی کشیده باشد، صدایش خسته و گرفته است  درهرحال بالا نگاه کردم، شمس …شمس که چند سال است اورا گم کرده ام…بلی شمس که درکوچه مرا سلام میداد؛ شمس که نامم را پرسیده بود. نام خدا چطورقد کشیده وچه زیبا وبلند شده…زبس محو تماشای صورت نارنین اش شده  بودم، اصلاٌ سلام از یادم رفت …او بالبخند گفت تعجب کردی …بعد ازچند سال مرا دیدی؟ …                               

بلی تعجب کردم فکر کردم شاید درکابل نباشی  و خارج رفته باشی … با خنده مردانه گفت خارج … هیچ کشور را بر خاک وطن کوچه وپس کوچه های شهر کهنه کابل مقایسه نمیکنم..                                                     

  صرف مصروفیت هایم زیاد شده وهم مدت سه ماه میشود برادر بزرگم با زن وفرزندش نقل ومکان کرده…من ومیا برادرم نیز اکثراٌ بااو زندگی میکنیم مگرهروقت درکوچه سابق ما میآیم  و از دوستان و رفقای ام دیدن میکنم، پدرومادرم وخواهرم تا حال همینجاه هستند…                                  

من نمیدانستم که او درکدانم کوچه زندگی میکرد وحالا کجا زندگی میکند… برایم بیتفاوت بود. اما او پرسید کدام مکتب میروم، گفتم  شاید عایشه درانی و یا لیسه مریم نزدیکترین لیسه برای باشندگان شهرکهنه است ….هیچ نگفت  که او کدام مکتب میرود …من نیز چندان علاقه نداشتم؛ رمز و راز  عاشقی را نمیدانستم  که  کنج کاوی میشدم؛ تا بدانم کدام مکتب میرود . محو تماشای چشمانش پر فروغش بودم، او به سخنانش ادامه داد و گفت هروقت که در او کوچه سابق، محل زادگاهم سرمیزنم، چشمانم درجستجوی تست، نمیدانستم چطورترا پیدا کنم. چه وقت میتوانی مرا ببنینی، میتوانی یکروزبا هم گپ بزنیم، بسیاربرایت دلم تنگ شده.ام … گفتم، نمیدانم… هشت صبح باید درمکتب باشم ویک بعدازظهر ازمکتب مستقیم بخانه میروم .                                                                        

دستش را در مویهای سیاه مقبولش فرو برد وبا انکشتانت موهایش را شانه زد وگفت، من بسیارمصروف هستم …تا چهار بعدازظهردرمکتب هستم …  ادرس کوچه وخانه ما را پرسید، زیرا ما همدیگررا درسرک عمومی و در  راه مکتب  میدیدیم، مگر ادرس یکدگر را نمیدانستیم.                                             

بدون آنکه فکر کنم چرا ادرس خانه ما را میپرسد… چرا ادرس برایش بدهم، فوراٌ گفتم کوچه اهنگری درحالیکه خانه ما چند کوچه پایان تر ازآهنگری طرف به تخته پل شوربازار بود… روز سه شنبه را قرار گذاشتیم. سه شنبه بعداز ظهر…                         آهسته آهسته تا مسجد پل خشتی در کنار دریای کابل قدم زده باهم امدیم و بعد ازمکث کوتاه هم جدا شدیم. روز سه شنبه، روز وصال بود، روز وصل دوقلب پاک که شعله های عشق در تهی قلب ما حرارت میگرفت و وجود هردوی ما را به گرمی عشق آشنا میساخت، درآن زمان یعنی جنگهای داخلی زندگی را برای تمام باشندگان کابل جهنم ساخته بود. از مصبیت جنگ و باران راکت؛ خانه  و دفترهمه از بین رفته بود ؛ ومیرفت.مگر درهمه  حال لحظات برای ما لذت بخش تر میشد. تا سه شنبه لحظه شماری  میکردم؛ روز سه شنبه فرا رسید، بایک بهانه از خانه برامدم برای دیدارش شتافتم،  من بدبخت دقیق مقابل دکان پدرم برایش ادرس داده بودم.
روز سه شنبه درمقابل دکان پدرم کمی دورتر ایستاده شدم تا شمس آمد و کوچه اهنگری از قدومش چراغان شد، بعد از احوال پرسی برایش گفتم زود ازاینجا برویم که پدرم مرا نبنید، او با تعجب پرسید چی ؟ پدرت کجاست؟ …گفتم  بلی اونه او دکان مقابل …با تبسم و تعجب گفت پس چرا درمقابل دکان پدرت وعده گذاشتی …. گفتم اصلا ٌباور نمیکردم تومیآیی یا نه … بالخند گفت! دیدی که آ مدم…. 

کوچه های شهر گهنه کابل آنقدر ازدحام داشت که چند کوچه پایان تر وبالا ترآدم خود را گم میکرد هردوی ما  طرف شوربازار رفتم دریک شیریخ فروشی ” آیس کریم” داخل شدیم … برایم گفت” من درمکتب موزیک درس میخوانم”… اوسخنانش را با احتیاط و درلفافه برایم میگفت تا من ازشیندن حقیقت متعجب نشوم….زیرا تا هنوز یکدیگردقیق  را نشاخته بودیم  مگر منی  چیز مدان؛ هیچ نمیدانستم. محو صورتش  بودم ؛ نمیدانستم  چی  بپرسم. او نمیدانست، که ازهمان روز دیدنش درپل باغ عمومی /  ذلیخا گونه عاشقش شده بودم، خواب و قرارم را زدست داده بودم. برایم بیتفاوت بود کدام مکتب میرود وچه مسلک را میآموزد.                                                          

شمس واقعاٌ مانند شمس مشعل  پرنور بود دریا محبت بود واز فروغ چشمانش بیقرارمیشدم از تمکین سخن گفتنش لذت میبردم  اما نمیدانستم چه راز در پشت پرده بود، که او ازهمان کودکی با وقارمردانه صحبت میکرد مانند بچه های هم سن وسالش محجوب وخجالتی نبود، …..                              

  درسخن گفتن حاکم وبا جرئت بود…فکرمیکردم شاید صدها مجلس ومحفل رادیده باشد. طرز سخن گفتن با هرکس را میدانست. پرسیدم کدام  اله موسیقی را یادگرفتی  یانی …؟  با خنده گفت آرمونیه وتبله را ازکوکی میدانم. مگر درلیسه موزیک الات موسیقی غربی را میآموزم …دوسال اول تمام الات موزیک را عمومی و علمی میخوانیم و سالهای اخیر هررشته را که انتخاب کنم، میخوانم وبعد به پوهنحٌی هنرها شامل میشم.  شمس  شمس آرزوهای بس بزرگ در انکشاف هنر داشت..ایکاش جنگ نمیبود 

دید وبازدیدها تکرار شد و یکروز برایم گفت { درکوچه خواجه خوردک زاده شدم وبزرگ شدم…سپاسگذارم دولت جمهوری واتحادیه هنرمندان برای هنرمندان قدروقمیت قایل اند و برایم ما خانه چهار اتاقه درمکررویان داده است.  برادربزرگم با زن وفرزندش، برادرم میا ومن هم آنجاهستیم، پدرم، مادر و خواهرم هنوزهم درخواجه خوردک زندگی میکند}.  اوکه از کوچه و ازهنرسخن میگفت دقیق متوجه من بود تا چه حد هنر وهنرمند برایم مطرح است، 

 درجوابش گفتم، هنرمندن شدن کارهرکس نیست، اول استعداد، دوم لطف خدا وسوم تلاش کاردارد.   هنر و فرهنک معرفت کشوراست، درستیج جهانی هرکشور راازطریق هنرو فرهنگ  وهنرمندان آن میشناسند.                                              او درجوابم گفت:  حال دلم جمع شد، مه بسیار غول بودم.  معنی شه نفهمیدم ادرس خانه را دقیق برایش دادم و دکان کاکا حمید   را وعده گذاشتیم 

دکان کاکا حمید ازسربام ما معلوم میشد و ازکوچه اهنگری کناره بود، حمید دکان شیرنی فروشی داشت روز هایکه شمس بعد از ظهر درس نمیداشت، وعده میداشتیم، او از دکان کاکا حمید مرغ شیرینی میخرید و با کاکا حمید قصه میکرد، من اورااز بام خانه ما ازعقب بیره بام میدیدم خود را بکوچه میرساندم،  در کوچه وپس کوچه ها چکرمیرفتیم  وباهم راز ونیاز میکردم.  ها راستی چرا «کاکا حمید »شیرینی فروش  را حمیدمرغ میگفتند؟

او درجوانی عاشق یک دختر هندو شده بود، فرهنگ سنتی که برزگترین مانع رسیدن عشق های سوزان سینه سوختگان در جامعه ما بود، دست وپای جوانان را با زنجیرتعصب بسته بود. او از اخطار برادران مشعوقه اش ترسیدن بود و دختر را پدرش با کسی دیگر از نژاد هندو نامزاد کرد، بعد بچه های هم سن وسالش  او را حمید مرغ صدا میکردند، اهسته اهسته گپ بکوش اطفال واهالی کوچه رسیده بود وبنام کاکا حمید مرغ شهرت یافته بود.

پایان  قسمت  اول 

عشق  شمس  وقیسی:  نوشته  ماریا دارو 

قسمت  دوم . 

 کاکا حیمد یک شخص خیلی مهربان، بود چون تیرشکست عشق درقلب خورده بود با جوانان آنقدر مهربان بود، بیش ازحد در راه رسیدن به مراد آنها را کمک میکرد، راز برملا نمیکرد ومورد اعتماد تمام جوانان منطقه اهنگری و شور بازار بود. او تا اخرعمر ازدواج نکرد، وشب های جمعه درخانقاه پایان چوک کابل میرفت شب را درخانقاه با خدا راز ونیاز و دعا میکرد و ازسوزدل میگفت، خدایا چومن هیچ کس را در آتش عشق نسوزانی…

خوب پدر من کی بود
پدرم ازهفت پشت آهنگربود، درکوچه اهنگری صاحب نام ونشان خوبی بود، مردم اورا درجوانی پهلوان لقب داده بودند، بعدها کاکا پهلوان شد و زمانیکه حج کرد بنام حاجی پهلوان شهرت یافت. راستی چراپدرم را پهلوان میگفتند در حالیکه او آهنگر بود نه پهلوان.   مادرم برایم قصه کرده بود زمانیکه پدرم اورا زیر نظرگرفته بود، کدام مکتبی بچه یکروز پشت مادرم را گرفته دران زمان پدرم پسرجوان بود وتنومند؛ با پدرش درهمین دکان اهنگری کار میکرد و برای آن مکتبی بچه اخطار داده بود مگر اوحیا نداشت روزدیگر که باز پشت مادرم را گرفته بود پدرم  درمقابل دکانداران کوچه آهنگری او را بلند کرده در زمین زده بود، ازآن روز به بعد به نام پهلوان دربین دکانداران مشهورشد…..پدرم لذت عشق را چشیده بود وباعشق ازدواج کرده بود.  مادرم از وادی سرسبز و تاک زارشمالی بود. یک خاله وسه مامایم داشتم. خاله ام در شمالی بختش را پیدا وآنجاه زندگی میکرد.              من یگانه دختر خانواده بودم نسبت به دو برادرم خیلی نازدانه بودم. همان خاله ام که مرا قیسی میگفت یک پسرهمسن و سالم داشت ومرا زیر نظرگرفته بود . 

دید وبازدید من وشمس تکرارمیشد، شرایط بود وباش درشهر کابل نسبت جنگهای جهادی خراب وکابل بخصوص بلاکهای مکررویان همیشه هدف راکتهای مجاهدین قرارداشت، برادر بزرگ شمس با برادر کوچکش میا به پاکستان رفتند،                         اما شمس بخاطرختم تحصیلش پاکستان نرفت وبا وپدر ومادرش پائید. من نیزصنف یازدهم مکتب بودم شرایط مکتب رفتن برای دختران خیلی دشوار شده بود فامیلها دختران را نسبت جنگها وچور وچپاول واختطاف ازرفتن مکتب مانع میشدند. اما من گاه گاهی بخاطرشمس مکتب میرفتم. تا ازدیدارشمس بی نصیب نشوم. شمس کاملاٌ روح وروان مرا تسخیر کرده بود، دیدارها خیلی زود زود تازه میشد. یکروز درباره کوچه خواجه خوردک برایم تعریف کرد، زمانیکه او سخن میگفت من اصلاٌ نمیدانستم چگونه ازوی سوال کنم ویا چه سوال کنم، او زندگیم بود ومن زندگی او بودم.        مگر یک چیز را برایم نگفته بود ویا شاید هم گفته بود، من نشینده بود. درهرحال آن راز نیز بشکل خیلی عالی برملا شد. همان خاله ام که مرا قیسی مینامید برای پسرش ازمن خواستگاری نمود. چون پدرم خود با عشق ازدواج کرده بود نظرمرا در  ج مراعات کرد و برای  خاله  ام جواب  رد داد.

محفل عروسی بچه خاله ام درمنزل برادرم که دو سه بام ازهم فاصله داشتیم برگذارگردید. اصلاٌ علاقه برای اشتراک درعروسی نداشتم اما خانم برادرم مرا مجبور ساخت اگر نروم شاید خاله ام فکربدی کند که پشمیان شده ام،  همین مفکوره مرا وادار ساخت تا در محفل اشتراک کنم، مقابل آینیه ایستادم تا خود را برای رفتن آماد سازم، شمس را درعالم خیال در آینیه میدیدم که او نیز به عروسی میرود. حتا صدایش را میشنیدم.

 چند بارخانم برادرم پشت اتاقم آمد وگفت زود باش قیسی تمام مردم آمدند سازنده آمد، ساز وتار شروع شده چرا آماده نمیشوی؟   چون روح وروانم با شمس بود، حرفهای خانم برادرم با صدای شمس در گوشم میآمد که زود باش. 

 هرلباس را برمیداشتم، فکر میکردم طرف زوق شمس است یا نه ….مگرهیچ نمیدانستم که شمس چرا درعروسی پسرخاله ام بیآید؟   فقط قلبم میگفت او درعروسی حاضراست، باید منظم باشم. گوش را بفرمان دل دادم، خودرا آراسته کردم، از راه بام که خانه های کهنه کابل باهم ارتباط  داشت، به عروسی رفتم. وقتیکه به محفل رسیدم صدای شمس را بواقعیت شینیدم…       دربین دختران خویش وقوم حلقه شدم، یک نگاهی بداخل اتاق ساز وسرود انداختم ، اورا دیده نتواستم، خانم های زیادی درمقابلش میرقصیدند، اتاق که ساز درآن موج میزد خیلی بزرگ بود وبا درازه های فرشی به دو اتاق دیگر نیز در آن ملحق شده بود یعنی میدان مناسب برای رقص بود. وارد اتاق شدم با دیدن شمس پاهایم سست شد، قلبم ازحرکت بازماند، او آواز خوان وهنرمند محفل بود.
سازوسرود اوج گرفت؛ همه رقصیدند، همه فرمایش داند، آهنگ آهسته برورا بخوان، شاکوکوجان، دیگری چیغ میزد همو بچه ماشی بخوا، بادا بادا وغیره را بخوان اما شمس اشعار عاشقانه برای قیسی میخواند.                                       همه جوانان رقصیدند، و ازمن خواستند تابرقصم….اماباکدام دل وجرئت باید میرقصیدم ….کسی که دلم در گرو اوبود، چطوردرمقابلش برقصم….   خاله ام ازمن خواهش کرد.مرا کش  کرده به میدان رقص برد.  شمس نیزاز شوق وهیجان آرمونیه مینواخت وچشمانش سرتا پای بمن دوخته شده بود وچنین خواند:                      

عزیزم غم مخورخدا کریم است                                خداوند یارعاشق از قدیم است.                                                             من درزندگی نرقصیده بودم ونمیدانم چطور رقصیدم….اما عشق…عشق دیدار شمس مرا چنان درهر تال تبله و صدای پرده های آرمونیه میچرخاند که همه حاظرین محو شدند.  دختران که بامن درمیدان رقص آمده بودند ازمیدان رفتند، ومن مانند پروانه در روی شمس پرمیزدم، میسوختم و می رقصیدم. چندی بعد که مرا دید : گفت؛  چنان رقص درزندگیم  کم دیده بود. درساز آرمونیه من صد ها زن و دختر رقصیده مگر تو …واو..     

اوخوانند خوش صدا مگر جوان بود صرفاٌ درمحافل زنانه  میرفت و زیاد تر مصروف تحصیلش بود. بعداٌ من بیعقل وغول دانستم، چرااو برایم گفته بود {حالا دلم جمع شد}  معنی حرفش را فهمیدم، اوخراباتی بود ومیترسید گویا من و خانوادهم  تعصب داشته باشیم 

شمس مکتب موزیک را ختم کرد و حکومت در آخرین روزهای حاکمیتش جوانان را درجنگ سوزان به عسکری میفرستاد، بعد از ختم مکتب به خواستگاری اقدام کرد. تا فوراٌ کابل را ترک نمایم  اما خانم برادرم فتنه گری کرد، زیر نام سازنده و رقصیدنم در شب عروسی پسر خاله ام ؛ در تمام جاه آوازه عشق وعاشقیما را  پخش کرد،  پدرم با آنکه در ازدواج ما تعصب نشان نداد. اما شمس راگفت” بچیم تو خود راازکابل فوراٌ بیرون بکش  برای ازدواج تان قول میدهم، باید بروی که کشته میشی                   نمیخواهم مسله ازدواج  ترا مقیم کابل سازد وضع خراب است” . اما شمس نمی خواست ازکابل بدون من برود، نا چار  من شویقش کردم، در روزهایکه کابل را ترک میکرد مرا با پدرش معرفی کرد، و رفت.                                

    روزها که فراق شمس دیوانه ام میساخت درکوچه خواجه خوردک میرفتم و پدرش را زیارت میکردم.  جنگ لعنتی بداخل کابل رسید، کابل در محاصره جنگجویان جهادی قرارگرفت. هزاران خانه ویران شد، هزاران طفل یتیم و هزاران زن بیوه شد.        کوچه آهنگری ازمستی نواختن چکش دربدن آهن خاموش شد، کوچه خرابات صدای تال تبله نوای تار و فلوت ..نغمه های پرده  آرموینه را فراموش کرد.

 شهرکهنه به محشر تبدیل شد، درشام یتمان، یتیم شدم راکتی لعنتی جهاد درخانه ما اصابت کرد، پدر مادرم ویک برادرم باخانم وکودکش ازبین رفتند، من زخمی و برادرخوردم معیوب شد، بعداٌ وفات کرد. سری به خرابات زدم تا بدانم که پدر شمس در کدام حال است، خانه شان ویران شده بود و مادرش مرده بود وپدرش درحال بد مریضی قرارداشت.      من که همه چیز راازدست داده بودم، از نفس های پدربیمارش بوی شمس را استثمام میکردم  درکنار اوبودم وبه تیمار داریش  صادقانه پرداختم.                                                                          

    یک اتاق ویک زیرخانه ازاصابت راکت در امان مانده بود با پدربیمارش زندگی کردم، مردم کابل با فامیل های شان در زیر باران راکتها گی مانده بود، کسانیکه خودرا تا جلال آباد رسانده بودند؛چند ماه بعد که اندگ گلوله باری توقف کند وخود را تا کابل رسانند.                                                                              

شمس نیز خود را بکابل رساند…نفس های اخرپدرش را دید. چند روزدر زیر باران گلوله وراکت با من وپدرش درهمان زیر زمینی متروک زندگی کرد، پدرش جان به حق سپرد، روز خاک سپاری پدرش جغد سیاه جهادی کابل را گلوله باران کردند.  شمس، شمس من، شمس زندگانی ام مرمی خورد. دوستان اورا درهمان اتاق زیر زمینی رساندند و در آغوشم افتاد برایم گفت، قیسی آرمونیه ام را بده….مرا گفت برقص…خون از بدنش جاری بود  اما مینواخت و من میرقصیدم . فضای کابل ازفیر راکت وگلوله پرسرو صدا بود اما ازخانه لمبیده شمس از لابلای پرده های آرمونیه شمس نغمه عشق منعکس میشد،…بلی رقصیدم تاپای جان رقصیدم…..شمس سرش را دربالای آرمونیه گذاشت آخرین نفس هایش را میکشد و چشمانش تماشگر رقصیدنم بود وجان داد. این بود ارمغان جنگ برای جوانان دل باخته و این بود سرود عشق پاک شمس که تا آخرین رمق حیات برایم نواخت

لعنت بر جنگ  لعنت  برجنگ پایان

2011/ Wednesday, June 12, 2024

یاد آوری لازم : کاپی از سایت ماریا دارو با ذکر ادرس سایت مجاز است.